قانون ظروف مرتبطه و اسلام زدگی

اگر صبر داشته بايم، شاهد فرو نشستن توفان نيز خواهيم بود


Share/Save/Bookmark

قانون ظروف مرتبطه و اسلام زدگی
by Esmail Nooriala
15-Aug-2007
 


اکنون جهان اسلام، در قالب «طلبکار»، برخاسته است تا گستاخانه به جهان
بگويد که دارای ارزش هائی برتر از ارزش های غرب است؛ زنانش از زنان غرب
مرفه تر و مصون ترند؛ قوانين بيابانی شکنجه و قطع دست و سنگسار و اعدامش
در راستای ريشه کن کردن جرم و جنايت از روند پيچيدهء دادگستری در غرب
کارآمدترند؛ و تازه دری گشوده به ملکوت خداوند هم دارند که، در چشم کسی که
چيزی برای از دست دادن ندارد، مرگ را خار و حقير می کند و زندگی در گلشن
رضوان و همآغوشی با حوری و غلمان را تضمين جانفشانی توده ها می سازد.


1. کليات
همهء ما در دبيرستان با «قانون ظروف مرتبطه» آشنا شده ايم: دو ظرف مجزای حاوی مايعات، تا زمانی که از هم جدا و بی ارتباط باشند، می توانند در دو ارتفاع مختلف قرار گيرند؛ اما، به محض آنکه اين دو ظرف را با لوله ای بهم وصل کنيم، محتوای ظرفی که در ارتفاع بالاتر قرار دارد شروع به حرکت به سوی ظرف پائين تر کرده و سطح مايع موجود در ظرف کم ارتفاع تر را بالا می برد، و اين جريان آنقدر ادامه می يابد تا مايعات داخل هر دو ظرف «هم سطح» شوند. آنگاه، التهاب مايعات به پايان می رسد و آرامش به هر دو ظرف باز می گردد.
بنظر من، همين قانون در مورد گروه های اجتماعی، بخصوص از منظر ارزش های فرهنگی شان، کاملاً صدق می کند. در گذشته، جوامع دور از هم و جدا افتاده از يکديگر بودند، حتی در هر سرزمينی نيز اقشار و طبقات گوناگون بصورت مستقل و بی خبر از هم به زندگی ادامه می دادند؛ شاه از فقير خبر نداشت و فقير نمی توانست نوع معيشت شاه را تصور کند. هر يک ارزش های خود را داشتند و حتی اگر بظاهر پيرو يک آئين و مذهب بودند اما نگاهشان و وجه تقربشان به همان مذهب مشترک نيز دو گانه بود.
دنيای نو اما، از آغاز تاريخ خود و به مدد تکنولوژی گسترندهء ارتباطاتش، گروه ها و جوامع را به هم نزديک و متصل کرد؛ اتصالی که اغلب به صورت غلبهء اجتماعات قدرتمند بر اجتماعات ضعيف تر انجام گرفت. اوج اين جريان در دوران کلنياليسم (يا استعمار؛ واژه ی ساخته شده از ريشهء عمارت و تعمير!) روی داد و دنيای نوشدهء غرب و شمال به دنيای کهنه مانده و بخواب رفتهء شرق و جنوب حمله ور شد، حکومت هايش را در دست گرفت، غرورهای هزاران ساله شان را درهم شکست، آدميان غافل از سير تمدن را تحقير کرد، دست تطاول بر منابعشان گشود و از «استعمار نرم نرمک» به «استثمار مطلق» رسيد. و قرن بيستم، بر فراز کوهی از اين بيدادها بود که از افق تاريخ سر زد.

2. کشور ما
آنچه در صد سالهء اخير بر کشور ما گذشته خود نمونهء گويائی از نتايج متصل شدن به ظرفی بزرگتر است. اگرچه اين روزها، در پی تجربهء سه دهه حکومت اسلامی در ايران، اصطلاح «غربزدگی»، به همراه واضعانش (فرديد و آل احمد)، مورد خشم و گاه نفرت کثيری از مردمان ناراضی از عملکرد حکومت دينکاران قرار دارد؛ اما، بی آنکه بخواهم به نتايج احمقانه ای که اين واضعان از پيشگزاره های سخن خود گرفتند بپردازم، ناچارم اعتراف کنم که در واژهء ترکيبی «غربزدگی» براستی که حقيقتی مهم و اساسی نهفته است که ما هنوز هم به دقت به آن نپرداخته ايم.
«غربزدگی» مفهومی است زاده شده از متصل شدن دو ظرف اجتماعی که در گذشته در دو دنيای دور از هم و در دو ارتفاع مختلف می زيسته اند. و مسئله ای هم که کليد تاريخ معاصر ايران را زد، بخود آمدن سرآمدان جامعه و دچار شدن آنان به سودای «مثل غرب شدن» بود. ايران، پس از دو سه قرنی گردن کشی، ناگهان خود را روياروی، و در «ارتباط»، با روسيه ای نوتوان يافت، به عجز خود پی برد، شکست را پذيرفت و بخش های عمده ای از قلمروی خويش را از دست داد. روند گرايش به نوشدن، مدرن شدن، و غربی شدن ما هم درست از همان «شکست / ارتباط» آغاز شد. از تأسيس دارالفنون گرفته تا حدوث انقلاب مشروطه، ذهن روشنفکران ايرانی را خيال عدالتخانه و آزادی، بعنوان تعينات عمدهء زندگی اجتماعی و سياسی غرب، تسخير کرده بود.
اما، بخصوص در پی 28 مرداد 1332، بسياری از «روشنفکران» ما به اين نتيجه رسيدند که جامعه، در راهپيمائی نيم قرنی خود به سوی «غربی شدن»، تنها به دامچالهء «غربزده شدن» رسيده است ـ حالتی که، به قول آل احمد، خطرناک و از درون خالی کننده است، مثل سن زدگی. در عين حال، بخصوص با توجه به تبليغات گستردهء «بلوک شرق» و همسايهء شمالی، روشنفکران ما به اين نتيجه رسيدند که اين خود غرب سرمايه دار است که نمی گذارد ما مثل او شويم؛ اين اوست که می خواهد ما عقب مانده و بی خبر و عاجز بمانيم تا بتواند دارائی ها و منابع مان را به ثمن بخس ببرد و آنچه را هم که در اين معامله بما می دهد از طريق فروش کالاهايش از ما پس بگيرد. پس، هم برای خروج از غربزدگی، و هم برای چاره انديشی در برابر صدمات اين «استعمار نو»، لازم آمد که راه حلی تعبيه شود.
در اين ميان دولت ايران، که از مشروطه ببعد مدعی بود که رسالت «غربی کردن» کشور را بر عهده دارد، خود بيش از همه دچار غربزدگی شده بود؛ يعنی، ادای غربی ها را در می آورد اما، براستی، بين سنت و تجدد معلق مانده بود. کارهايش نيمه کاره رها می شد و فساد دستگاه ديوانی اش چنان بود که کمتر پروژه ای ببار مفيد می نشست. اصلاحات ارضی مثلاً، که می توانست گامی بلند در امحاء بزرگ مالکی کهن و ايجاد کشاورزی نوين و طبقهء ريشه دار متوسط در ايران باشد، اغلب به بی آبی و سوختن دهات، گران تر شدن محصولات کشاورزی به نسبت محصولات مشابه وارداتی، و آغاز سيل مهاجرت روستائيان به شهرها انجاميد. اينها همه عوارض «غربزدگی» دستگاه حاکمه بود که به خيال تقليد از «ممالک راقيه» لوله ای بدست گرفته و ظروفی مجزا را يک به يک بهم وصل می کرد، بی آنکه به عاقبت کار انديشيده و برای مشکلات احتمالی آينده پاسخی فراهم داشته باشد.
در چند سال قبل از انقلاب، نتايج عملی قانون ظروف مرتبطه را می شد بخوبی ديد؛ توسعهء بی رويه و برنامه به تدريج مشغول سامان دادن به «لشگر خمينی» بود. حلبی آبادها، کارگران بی هيچ مهارت، مردمی نا آشنا با زندگی شهری و ريشه کن شده از آب و خاک اجدادی، رفته رفته، شهرها را پر می کردند و با خود رنگ و روی شهر و زندگی آن را تغيير می دادند؛ آن هم در فقدان هر برنامه و آينده ای برای اين مهاجران حاشيه نشين و فقير، که در نگاهشان به زندگی شهری می شد حسرت و نفرت را يکجا مشاهده کرد.
از سوی ديگر، همان حکومتی که خودش «روشنفکران» را در دانشگاه های خويش پروريده بود، به خارج فرستاده بود، گذاشته بود تا ارزش های جهان مدرن را درک و اخذ کنند، در عين حال، دوست داشت که بر آنان همچون عهد قاجاريه حکم براند؛ از آنان می خواست که از مواهب زندگی مدرن برخوردار باشند اما به آنچه در زندگی سياسی غرب ديده اند فکر نکنند، آزادی بيان را به باد بسپارند، هوس شراکت حزبی خودمدار در زندگی سياسی را از سر به دور کنند و، گله وار، در احزاب فرمايشی موسوم به مليون و مردم، و سپس رستاخيز، به ارکستر ناهماهنگ شعارهای توخالی بپيوندند. بدينسان، حکومت غير مذهبی و نيمه سکولار ايران به دست خود مهمترين پشتيبانان بالقوه اش را از خود می راند و، همزمان با آن، تبديل شدن روند رشد واقعی به امری «از امروز تا فردائی»، گسترده شدن فساد اداری، دست يابی به پول نفت باد آورده، و ناتوانی از طراحی برای آينده، رفته رفته آدميانی را از اعماق روستاها برکنده و به شهرها می آورد که، به قول لنين، چيزی جز زنجيرهاشان نداشتند که از دست بدهند.
روشنفکران تحقير شده و سرخورده از غرب هم، در فقدان هرگونه فکر آينده نگر، تنها مشغول پس پسکی رفتن بودند و نظريه های بديع «بازگشت به خويش» را کشف می کردند؛ نظريه هائی که همچون مد روز همه گير می شد و بصورت «نگاه غالب» ("ديسکورس" يا، بقول داريوش آشوری، "گفتمان") در می آمد؛ آن هم بصورت قيف گردابی که در اعماق خود به چيزی ناشناس و عتيقه که «مذهب» نام داشت می انجاميد. روشنفکران باز می گشتند تا جنازه ای را که در انقلاب مشروطه بر دار کرده بودند با تنفس مصنوعی زنده کنند. و نيک که می نگريستی در دست اين متفکران هيچ «انديشهء بومی تازه» ای وجود نداشت. تنها نوعی ماجراجوئی توأم با ميل خودکشی بر همه جا حاکم بود. کسی از اينان حرفی برای توده ها نداشت که به صلاحی و فلاحی بيانجامد. و، در برابر اين تهی دستی، متأسفانه، مساجد و روضه خوانی ها و سينه زنی ها در کار بودند که ـ در کنار شهرنو و فيلمفارسی ـ جای تفريح و دق دل خالی کردن و بر مظلوميت و بی آيندگی خويش گريستن را برای اين مردم سرگردان فراهم می کردند.
براستی هم که آن روزها همهء راه ها به «قم» ختم می شد. هر آخوندکی يکباره به فيلسوف و رهبر و نخبه ای کهنه کار بدل شده بود؛ چرا که او چيزی با خود داشت که روشنفکران ما از داشتنش محروم بودند: او جهان بينی منظم داشت، هدف داشت، برنامه داشت، تشکيلات داشت، منافعش را می شناخت و برای رسيدن به آن توانائی ائتلاف و اتحاد داشت؛ در شادی و عزای مردم حضور داشت، جوانانشان را، به صيغهء عقدی، بهم محرم می کرد و مردگانشان را در آب و دعا غسل می داد و در کفن می پيچيد و تا درون قبر بهمراهشان می رفت تا نام ائمه را در گوششان تلقين کند و سعادت اخروي شان را تضمين نمايد.
روشنفکران اما برای اين «توده های فشرده» چه داشتند بگويند جز آنچه که در ديد مردم و در تلقين دائم ملايان به «انکار خدا» تعبير می شد و غوطه خوردن در «منهيات». در واقع، در آينهء معوج توده ها و ملايان، مجموعهء «ارزش» های جهان مدرن چيزی نبود جز دعوت به فساد و تباهی بيکران. روشنفکران برای بيان و تبليغ «ارزش» های خود زبانی توده گير نداشتند و، از اين نظر، بطرز رقت انگيزی با حکومت خودکامه ای يکی گرفته می شدند که خود عليه اش مبارزه می کردند.
حتی روشنفکران چپ «شوروی پرورده» نيز، که دغدغه ای جز مبارزه با «امپرياليسم به سرکردگی آمريکا» ـ آن هم به هر قيمتی و با فرصت طلبانه ترين تاکتيک ها ـ نداشتند و، در عين حال، نمی توانستند در ميان «توده ها» و «خلق ها» و «اقوام» موصوف به «ستم کشيده» پايگاهی وسيع برای خود دست و پا کنند، رفته رفته، با مشاهدهء گسترش برق آسای جريانات «انقلابی ـ مذهبی» می کوشيدند تا از اين قافلهء مهاجم عقب نمانند.
و در باطن همهء اين جريانات وامانده، پسرو و ارتجاعی، فقط يک راه حل می لوليد: غرب ما را زده است و به ما اجازه نمی دهد که مثل خودش زندگی کنيم، پس برای ما راه حلی جز بازگشت به آغوش «مادر فرهنگی مذهب مدار» مان، نوشيدن از پستان های چروکيدهء او، و قوت گرفتن برای «مبارزه با غرب و تمدن اش» وجود ندارد.
در اين ميان، قانون ظروف مرتبطه نيز، همچنان، آب ها را با هم همسطح می کرد و رنگ ها را در هم می آميخت. راز گيرائی فرمان مطاع «همه با هم» آيت الله در همين «بي چارگی جمعی» نهفته بود که در جلوت «يگانگی» در خيابان های وطنمان جاری می شد و نسل ما را درست به پنگوئن هائی شبيه می کرد که از صخره های بلند بالا می روند تا، به فرمان نامرئی طبيعت خويش، خود را از آن بلندا به پائين پرتاب کنند و متلاشی شوند.
در آن روزها قانون ظروف مرتبطه آمده بود تا پيشرو و پسرو را در يک خط کند؛ بالائی را به زير کشد و پائينی را بالا برد؛ زن و مرد فراموش شدهء حاشيه نشين را حلاوت قدرتی بچشاند که در ظل مذهب به دست می آمد. آنها اربابان خيابان ها می شدند، می توانستند سينماها را بسوزانند، باده فروشی ها را ببندند، قلعهء شهرنو را (که تفريحگاه هولناک خودشان بود) با فواحش اش يکجا ويران کنند، از پليس و ساواک نترسند، در وسط خيابان بايستند و خطاب به شاه فرياد زنند که «مرگ بر تو!». در آن حال، مستضعفان را هاله ای از احساس مساوات نيز در خود فرو می کشيد؛ برخی گروه ها از «جامعهء بی طبقهء توحيدی» دلکشی که در راه بود سخن می گفتند، و چپ هامان نيز با خوشحالی، در پس و پشت اينگونه زمزمه ها، برآورده شدن آرزوهای دور و دراز خويش را در مورد فرا رسيدن «جامعهء بی طبقهء کمونيستی» می ديدند. فردا هنوز نيامده بود و کسی را از ميان فقير و غنی، عالم و جاهل، و وکيل و وصی، شوق حدس زدن شکل فردائی که لاجرم از ره می رسيد نبود. «امروز»، در شعله و سرود و تخريب، همچون رودی خروشان جاری بود و قانون ظروف مرتبطه نيز همچنان بکار خويش مشغول بود.
من در اينجا وارد بحث مربوط به توطئه ها و مطامع کشورهای ديگر و سودی که از اين «جنون جمعی» می بردند نمی شوم. سخن من درباره خاص و عام نسلی است که زمينه را برای فاجعهء امروز آماده کرد. اگر اسباب نارضايتی اين نسل فراهم نبود و حکومت برآمده از انقلاب مشروطه توانسته بود پايگاه گسترده ای در ميان مردم داشته باشد، جريان سال های پايانی دههء 1350 آنگونه پيش نمی رفت که رفت.

3. جهان اسلام
اما قانون ظروف مرتبطه و، در پی آن، روند کشف مجدد اسلام تنها در سرزمين ما رخ نمی داد. در واقع، اين «جهان اسلام» بود که، در پی جنگ های صليبی و دفن آخرين سردارش، صلاح الدين ايوبی، ساليان درازی را در حسرت و تحقير شدگی گذرانده بود، و اکنون از طريق روشنفکران سرگردانش کشف می کرد که در اسلام نيروئی وجود دارد که اگر ورزيده شود می تواند به تسلط شمال و غرب و ارزش هايشان خاتمه دهد. غافل از آنکه اين نيرو همان لوله و بندی است که حوض لجن را با ديگ گلاب مرتبط می کند و از ترکيب اين دو محتوا ملغمه ای عفن می سازد.
از اين منظر که بنگريم انقلاب سال پنجاه و هفت ايران در متن وسيع تری از عملکرد قانون ظروف مرتبطه و در سرآغاز روند جديدی رخ داد که امروزه آن را «جهانی شدن» می خوانيم و می دانيم که از يکسو بر پايهء انقلاب اطلاعاتی که در دههء هشتاد ميلادی رخ داد و، از سوی ديگر، بر بنياد نياز جهان سرمايه داری به نيروی کار و منابع طبيعی ارزان و بازار گستردهء توليدات مصرفی در جهان عقب مانده فعال و در کار شده بود. بدون توجه به اين عنصر مرتبط کنندهء جوامع دور به يکديگر، نمی توان تصوير نسبتاً دقيقی از وضعيت حاکم بر جامعهء امروز خود به دست داد.
اکنون، در عصر جهانی شدن، موشک های دور پرواز و ماهواره ها و ارتباطات اينترنتی دست به دست هم داده و کرهء خاکی را به عصر نوينی پرتاب کرده اند که در آن بسياری از ديوارهای باز مانده از عصر استعمار و استثمار نيز فرو ريخته و ظروف تازه ای با هم ارتباط يافته اند تا اختلاط های نوينی را موجب شوند. سير مهاجرت روستائيان از روستاها به شهرها اکنون جای خود را به روال مهاجرت مردمان جهان کهن به حاشيه های شهرهای جهان نو داده است. اروپا از جمعيت مسلمانی که از شبه قاره هند تا شمال افريقا (از سرزمين های فلک زدهء عصر استعمار) می آيند انباشته می شود و آنها رنگ ها و ارزش های خود را به آن می بخشند.
همچنين، اکنون، با پيروزی شگفت اسلاميست ها در ايران و بر قدرت ماندنشان طی نزديک به سی سال، حس تحقير شدگی و عقب ماندگی مسلمانان در لفافی از غرور کاذب پنهان شده و جوامع انقلابی ی تکيه کرده بر ارزش های «اسلامی»، رفته رفته از صورت تدافعی خارج شده و شکل تهاجمی بخود می گيرند. همين سه هفته پيش بود که ديدم آيت الله خامنه ای خطاب به مستمعين بع بع گوي پای منبر خويش می گفت: «غرب به ما می گويد بيائيد و از خودتان دفاع کنيد. اما ما از جه دفاع کنيم؟ ما به کسی بدهکار نيستيم. ما در واقع از همه طلبکاريم. در مورد مسئلهء زنان از جهان غرب طلبکاريم؛ در مورد حقوق بشر طلبکاريم و غرب بايد به ما جواب بدهد. بنياد کار ما بر تهاجم استوار است، و...»
اين کلمات از حلقوم کسی بيرون می آيد که از اعماق تاريخ به اکنون ما پرتاب شده است و، از فرهنگ و آداب گويش او که بگذريم، هيچگونه تفاوتی بين محتوای اين نوع گفتار و آنچه که اسامه بن لادن می گويد وجود ندارد. اکنون جهان اسلام، در قالب «طلبکار»، برخاسته است تا گستاخانه به جهان بگويد که دارای ارزش هائی برتر از ارزش های غرب است؛ زنانش از زنان غرب مرفه تر و مصون ترند؛ قوانين بيابانی شکنجه و قطع دست و سنگسار و اعدامش در راستای ريشه کن کردن جرم و جنايت از روند پيچيدهء دادگستری در غرب کارآمدترند؛ و تازه دری گشوده به ملکوت خداوند هم دارند که، در چشم کسی که چيزی برای از دست دادن ندارد، مرگ را خار و حقير می کند و زندگی در گلشن رضوان و همآغوشی با حوری و غلمان را تضمين جانفشانی توده ها می سازد.
و، در اين ميان، آنچه در جهان اسلام زدهء ماليخوليائی بسرعت مفهوم خود را از دست می دهد، امکان همزيستی فرهنگ ها و تمدن ها در سايهء تساهل و احترام به آزادی عقايد است. اکنون جمعيت های عظيم فقير نگاهداشته شده، بيسواد، بی آرمان، و بی کار و بار، به تشويق اربابان و رهبران و قيمان و «مراجع تقليد» خرافات زده و به غرور کاذب دچار آمدهء خود، که بر انباره های نفت خام لم داده اند، به سودای تحميل ارزش ها و عقايد خود بر کل جهان به جنگ تمدن ريشه گرفته در مغرب زمين برخاسته اند.

4. آيندهء جهان
بنظر من، ما همچنان در دورهء توفان ناشی از متصل شدن ظروفی اجتماعی قرار داريم و هنوز به عهد آرامش و طمئنينهء آب ها نرسيده ايم. اينک فرصت افراط ها و بی تحملی ها و درهمريختگی هاست.
در عين حال، همين قانون ظروف مرتبطه به ما می گويد که اگر رنگ آبها در دو ظرف جداگانه متفاوت باشد، در پی اتصال دو ظرف و در هم فرو رفتن آبها، رنگ قوی تر و پايدار تر و اصلی تر رنگ رقيق و ناپايدار را در خود حل می کند. اکنون پرسش پيش رو آن است که رنگ قوی تر در اين درهمآميزی کدام است و آيا براستی آن «ارزش های اسلامی» که بر شمردم، سوار با شانهء تروريسم کور و پر عقده قابليت جهانی شدن دارند؟
ما ديده ايم که استعمار، در عين تسلط همراه با ستم و چپاول، ارزش هائی بنيادين و انسانی مختلفی همچون دموکراسی و سکولاريسم را نيز با خود به جهان کهن معرفی کرد. اما بنظر من «اسلاميست» ها چيزی از اين جنس در کيسهء معجزهء خود ندارند. اکنون جمعيت های بزرگ جهان کهن، روز بروز بيشتر، ارزش کارکردی و اساسی دست آوردهای عام و انسانمدار غرب را با پوست و گوشت خود در می يابند. همچنين، تجربهء حکومت های مذهبی و ايدئولوژيک براي توده های زحمتکش جز بدبختی و نکبت بهمراه نداشته است و کراهت حکومت مذهبی در نزد خود دينداران واقعی نيز روز به روز بيشتر آشکار می گردد.
اما، در اين ميانه، يک دست انداز بزرگ پيش روی ماست: تکه ای از جهان که «غرب» خوانده می شود هنوز نمی داند که از کجا می خورد و چه بايد بکند. اين غرب تاجرپيشه، سوادگر صفت، کوتاه بين، خودستا و ايمان از دست داده، اکنون در چنبر ساخته های خود گير کرده است و راه خلاصش را نمی داند. عراق را به نام دموکراسی مورد تاخت و تاز قرار می دهد و می بينيم که در مزارع بمبارات شده اش تخم نفاق و عمليات انتحاری می رويد، آزادی در انتخابات فلسطين را خواستار می شود و حماس از صندوق های رأی سر بر می کشد، حکومت طالبان را فرو می پاشد تا «جمهوری اسلامی افغانستان» را بجای آن بنشاند، و در ترکيه از روند دموکراتيک انتخابات آزاد دفاع می کند و اسلاميست ها بقدرت می رسند و از کاخ سفيد دست مريزاد می گيرند. غرب گيج است، برای آينده های بلند مدت خود برنامه ای ندارد و، همچون قوادان تجارت پيشهء بی اخلاق، اصولی برآمده از تاريخ خود را برنگزيده است که تا پای جان برای حفظ شان جانفشانی کند.
با اين همه، به نظر من، «غرب» اگر بتواند، و فکر می کنم که ناچار خواهد شد که بتواند، در راستای منافع بلند مدت خود هم که شده، اين نقيصه را ترميم کند و در ميدان ارزش های اخلاقی خودی نشان دهد و ارزش اصولی را که در جريان تجدد خويش بر آنها تکيه داشته بياد آورد، خود بخود برندهء اصلی اين اتصال و ارتباط و درهمآميزی خواهد بود. از نظر من، «غرب» برای ساختن آيندهء بشريت چيز زيادی کم ندارد؛ اما مهمترين موردی که در «بسته» ی آن مفقود است نگريستن مشفقانه به انسان ها، دست نگاهداشتن از چپاول بی امان ملت های ديگر، و حمايت نکردن از ديکتاتورهائی است که با سرکوب مردم خود می توانند طرف معاملهء تاجران غربی باشند؛ تاجرانی که، باز بقول لنين، حاضرند طناب دار خودشان را نيز به جلادانشان بفروشند.
نيز فکر می کنم که می توان اين «عبور» را، با هوشياری و برنامه ريزی درست، سريع تر و احياناً آسان تر ممکن ساخت، چرا که توفان های اجتماعی در خاک فقر و محروميت و تحقيرشدگی ريشه دارد و، به همين دليل، اگر جهانی شدن راه توزيع عادلانهء فرصت ها را مسدود کند بايد فاتحهء بشريت را خواند. حال آنکه راه معکوسی وجود دارد که می توان به آن اميد بست: شما به جوان تحقير شده و محروم از لذت و شغل و خانه و خانواده، چيزی بدهيد تا ببينيد آيا هنوز هم آماده خواهند بود تا مايملک خويش را فرو گذارند، به کمر خويش بمب ببندند، و خود را در ميان جمعيتی معصوم و ناشناخته منفجر کنند؟ علم روانشناسی به ما می گويد که «فقر و تحقيرشدگی» ذهن آدمی را آمادهء شتسشو شدن و تلقين پذيری می کند و، در سراسر تاريخ، آخوند و ملای عمامه ای و فکلی، در اين کشتزار بوده که تخم نفرت و کين کاشته و حاصل آن را در عمليات انتحاری جوانانی بی اراده و غرقه در جهل درو کرده است. جامعه را از اين همه که ريشه در «محروميت» دارند پاک کنيد، خواهيد ديد که ميل طبيعی «انسان مرفه» رو به جانب سکولاريسم و دموکراسی و عدالت دارد؛ چرا که، بنظر من، اين سه پديده تنها در جامعه ای که اکثريت مردمانش چيزی برای از دست دادن داشته باشند ضرورت و کارائی می يابند.
آری، انسان، اکنون، در عصر جهانی شدن، از ولولهء توفان می گذرد و توفان با خود خاشاک و خاک می آورد، پنجره ها را بهم می زند، منظره را در غبار می پوشاند و روز و شب را در هم می پيچد. اما، اگر صبر داشته بايم، شاهد فرو نشستن توفان نيز خواهيم بود. آنگاه، در تراوت دلکش پس از عبور توفان، خواهيم ديد که درختان کهن بيخ باغ هنوز بر جای خويش ايستاده اند. و نام اين درختان چيزی نيست جز انسانمداری، خردگرائی، و سکولاريسم ـ اين بپا دارندگان سايه ساران گسترده ای که در ساحتش تساهل و همزيستی مسالمت آميز امکان رشد می يابند.
من باور نمی کنم که، ديکتاتوری های رسته بر شانه های توده های فقير و بيسواد و پديد آمده در پی «روند های دموکراتيک يک بار مصرف» قادر خواهند بود که دست آوردهای نوسازی و پيشرفت و توسعهء جهانی را بروبند و به دور بريزند. من فکر می کنم روزی هم از راه خواهد رسيد که در آن انسان به آرامش برسد و بر پای ارزش های کهنه و هميشگی «آزادی و تساهل» صحه بگذارد و تصديق کند که اين دو گوهر تنها در سايهء حضور گستردهء صلح های بلند مدت تحقق پذيرند. آيا من بيش از حد معقول به پيروزی نهائی خرد آدمی يقين دارم؟ مرا چاره ای جز اين اميد نيست و برای خوش بينی مزمن خود هنوز مداوائی نيافته ام!

-- اسماعيل نوری علا


Share/Save/Bookmark

more from Esmail Nooriala