اولین بهار بعد از پایان جنگ جهانی دوم است. آندری سوکولوف در کنار رودخانهای با فردی که لباس نظامی بر تن دارد اتفاقی برخورد میکند. داستان زندگی و سرنوشت خود که در طی دو جنگ جهانی بهصورت دردآلودی شکل گرفته و منجر به از دست دادن خانواده و اسارت و شکنجهاش توسط نازیها شده را روایت میکند… کتاب سرنوشت یک انسان داستان سرراست و محبوبی است که تاثیرات و پیامهای خوبی بجا گذاشت. بالاتر از اینکه خانمان سوزی و اثرات ویران کننده جنگ بر انسانها روشن شود به قهرمانیها و سرنوشت شکستناپذیر یک انسان در برابر ظلمات پیاپی دنیوی تاکید دارد. شولوخوف در داستانش نقش وطن پرست و دفاع از هویت روس را بهخوبی ایفا کرده و در کوبش ظلمت نازیها ذرهای کم نگذاشته. شخصیت ابتدایی داستان که دیدار اتفاقیاش با آندری سوکولوف از دید او تعریف میشود در ابتدا فرضم بر این بود که شخصیت محوری داستان است، اما خواننده خیلی زود متوجه این شده که او همچون خواننده که ما باشیم مخاطب داستان زندگی آندری سوکولوف قرار میگیرد، لذا انتهای داستان با جدا شدن آندری که حالا «جزء نزدیکترین دوستان» از وی نام میبرد، نتیجه گیری را بهعهده میگیرد. شولوخوف در جنگ دوم جهانی بعنوان خبرنگار جنگی فعالیت داشته که زمینهای برای نوشتن آثار مهم ادبی از جنگ همچون «آنها برای کشورشان جنگیدند» و «شناخت تنفر» و البته کتاب محبوب سرنوشت یک انسان شد و تجربیات هرچند تلخ مثل مرگ مادرش در بمباران نازیها و همه خانمان سوزیهای جنگ باعث نگارش این آثار ارزشمند و تاثیرگذاری هرچه بهتر بر خوانندگان کتاب با موضوع جنگ شد.
Mikhail Aleksandrovich Sholokhov was awarded the 1965 Nobel Prize in Literature "for the artistic power and integrity with which, in his epic of the Don, he has given expression to a historic phase in the life of the Russian people."
Судьба человека = = Sudba Cheloveka = Fate of a Man = The Fate of a Man, Mikhail Sholokhov Fate of a Man (Sudba Cheloveka) ― is a short story written by Soviet Russian writer Mikhail Sholokhov in 1956. With the outbreak of the Great Patriotic War, the truck driver Andrey Sokolov has to leave for army and part with his family. In the first months of the war, he gets wounded and is captured by Germans. In captivity, he experiences all the burdens of a concentration camp. Due to his courage he showed to camp's chief when he refuses to drink with him to victory of German arms, he avoids his execution and, finally, runs from Nazis. In a short vacation in his hometown, Sokolov finds out that his beloved wife Irina and both of their daughters were killed during the bombing. He immediately returns to the front, unable to stay in his native town any more. The only relative Andrey still has is his son, who serves as an officer in the army. Right on Victory Day, Andrey receives news that his son was killed on the last day of the war. After the war, lonely Andrei Sokolov doesn't return to his town and works somewhere else. He meets a little boy Vanya, who was left an orphan. His mother died and his father missed in action. Sokolov tells the boy that he is his father, and this gives the boy (and himself) a hope for a new life. تاریخ نخستین خوانش: روز هشتم ماه مارس سال 1974 میلادی عنوان یک: سرنوشت یک انسان؛ نویسنده: میخائیل شولوخوف؛ مترجم: ض. فروشانی؛ نشر: تهران، نیل؛ چاپ دوم، سال 1339 هـ.خ، در هفتادویک ص؛ موضوع: جنگ جهانی دوم از سال 1939 میلادی تا سال 1945 میلادی - داستانهای کوتاه از نویسندگان روسیه - سده 20 م عنوان دوم: سرنوشت یک انسان؛ نویسنده: میخائیل شولوخف؛ مترجم: ایرج بشیری؛ در 64 ص؛ عنوان سوم: سرنوشت یک انسان؛ نویسنده: میخائیل شولوخف؛ مترجم: ایرج بشیری؛ نشر: تهران، نگاه، 1388، در 95 ص: مصور، شابک: 9789643515607،؛ نخستین بهار پس از پایان جنگ جهانی دوم است. آندری سوکولوف، در کنار رودخانه ای، با فردی که لباس نظامی بر تن دارد، اتفاقی برخورد میکند. داستان زندگی و سرنوشت خود که در طی دو جنگ جهانی، بصورت دردآلودی شکل گرفته، و منجر به از دست دادن خانواده و اسارت و شکنجه اش توسط نازیها شده را روایت میکند… سرنوشت یک انسان، داستان خانمانسوز جنگ و ویرانگری آن است، و شولوخوف در داستانش نقش وطن پرست و دفاع از هویت روسیه را، به نیکویی ایفا کرده، و برای کوبیدن نازیها، ذره ای کم نگذاشته است. شولوخوف در جنگ دوم جهانی بعنوان خبرنگار جنگی فعالیت داشته، که زمینه ای برای نگارش آثار مهم ادبی از جنگ همچون: «آنها برای کشورشان جنگیدند»و «شناخت تنفر» و البته کتاب محبوب «سرنوشت یک انسان» شدند. ا. شربیانی
هان ای کسانی که از تعدد اسامی و شباهتشون در رمان های روسی به ستوه آمده اید! سرنوشت یک انسان رو بخونید چون اینجوری نیست. 😁 کوتاه، ساده و خوشخوان، غم انگیز و انسانی...
حقیقتا تنها نکته مثبت کتاب شکل روایتشه که خصوصا اوایلش بسیار میتونه برای خواننده جذاب باشه. در واقع کل کتاب، ذکر سرگذشت پیرمردی از زندگی خودش برای رهگذری هست که به طور اتفاقی به هم برخورد میکنن و در توقفی برای رفع خستگی و کشیدن چند سیگار و گپ و گفت، کتاب برای خواننده روایت میشه.
از نحوه انتخاب روایت مشخصه که قرار نیست با شرح مبسوطی از جزئیات طرف باشیم. لذا از این جهت ایرادی به کتاب وارد نیست اما همچنان با داستانی سیاستزده طرفیم که کاملا مطابق با سلیقه حزب حاکم بوده. مرد روسی، به مانند قهرمانی که دل در گرو مادیات نداره به خاطر سرزمینش به سادگی همه چیزش، از جمله خانوادش به راحتی میگذره و به میدان جنگ میره و بیباکانه میجنگه و دل به دریای مخاطرات میزنه، در مقابل گرسنگی و هجوم دشمن لحظهای عقب نمیشینه، و در تمام لحظات اسارت، لحظهای تردید نمیکنه.
در این کتاب، آلمانیها یک سره احمق، بیرحم و رذل هستن و قهرمان قصه ما هم نهایتا با یک کلک بچگانه موفق میشه خودش رو به مام میهن برگردونه تا مجددا در جبهه مشغول خدمت بشه. پایان عمرش رو هم همچنان به یک زندگی ساده قناعت میکنه بدون اینکه بپرسه ماحصل تمام عمر من چی بود. اینش واقعا خیلی جالبه. مردی که تمام سختیها رو به جون میخره و در مقابل مرگ خانواده و فرزندانش و تمامی سختیها گلایه نمیکنه و سوالی نمیپرسه که "چرا و برای چی و برای کی این همه سختی رو تحمل کردم؟!". بله. یک قهرمان روس در این کتاب این چنین تصویر شده! فقط جای تعجبه که چطور مسئولین جمهوری اسلامی یادشون رفته این داستان رو داخل کتب درسی بچهها بچپونن.
پ.ن: نباید چنین برداشت بشه که منظور من، زندگی در جهت تنآسایی و رفاهه. اما رنج باید خودخواسته باشه. در غیر این صورت هیچ ارزشی نداره. و همچنین رنج باید در جهت ارتقا و تعالی انسان باشه، وگرنه باز هم هیچ ارزشی نداره. متاسفانه برای شرح این مساله در یک پانویس بیش از این مجال نیست.
The first time I read this was for my school assignment and after I finished it I promised myself that I would definitely reread it. And I did. Just to break my heart all over again.
This is a heartbreakingly, beautiful, touching story about the life of a man named Andrei. Andrei's fate presents him with an endless series of tragedies. Events that you wouldn't wish on your worst enemy. He is a good young man who fights in the Red Army – he loses his family during the war to starvation. Then he gets a job in a factory, learns the locksmith trade, and finds himself a good wife. His Irinka. She is poor but very sweet, and hardworking. They have a good life, they are happy. They have three children and are building a small house. They are happy and satisfied when they are together and the little things they have, but all that is destroyed by just one piece of information. Of him going to fight in the war. Irinka with her strong, feminine instincts - immediately feels that this is their end, that their happiness has come to an end for all of them! When it comes time to part, it is one of the most touching, vulnerable, and saddest scenes. They, especially Irinka, who has awful feeling about this, can't seem to part with her other half, with her Andrei. Andrei tries to comfort her with the words "Take it easy, my Irinka, don't cry, say a nice parting word to me". Sobbing through her words, she tells him "My Andryusha, you and I will not see each other again in this world". They hug and kiss passionately – feeling and "exhaling" each other for the last time.
What is happening? Sadly, Irinka's nightmare is coming true, not for her dear Andryusha, but for her and her daughters, they will die under the ruins from the bombings. Andrei does not find out about it, at least for a while - but he is also in his own hell - he is captured by the enemies, the Germans, who torture him. Mentally and physically. When he finally escapes from the camp, he learns about his beloved Irinka and the daughters, he is completely depressed, but he has to fight for the only thing he has left - at least for a while. His son. Who is alive and who has become a captain. But luck left Andrei a long time ago, so after a short period he also learns about his son's death and has the opportunity to see the dead body and bury it sadly, in a foreign land. Andrei - deeply disappointed, depressed, and closed from the world with a heavy heart continues - to work as a driver.
However, a ray of light finally appears to him, that is when he is driving and finds a child around 5 or 6 years. He sees him wandering around, alone. When he learns that he is an orphan, he finds his reason for living. He takes the child saying to it "I am your father". In that difficult and broken time, there are these two lone, broken souls who find each other - they give each other a second chance for another – a better life. Andryusha feels alive again. His lost heart, broken into a million pieces, comes alive.
Sholokhov takes our hero through countless series of tragedies, mental and physical torture, and takes away the dearest, most important things in his life. By taking away his family – he rips his roots so deep – he can't heal them again, and when he thinks he can't grow or repair them back he finally gives him a whole new reason to live in the form of – 6 years old orphan boy.
“The trouble is my heart's got a knock in it somewhere, ought to have a piston changed. Sometimes it gives me such a stab I nearly get a black-out. I'm afraid one day I may die in my sleep and frighten my little son. And that's not the only thing. Nearly every night I see in my dreams the dear ones l've lost. And mostly it's as if I was behind barbed wire and they were on the other side, at liberty. I talk about everything to Irina and the children, but as soon as I try to pull the barbed wire apart, they go away, seem to melt before my eyes. And there's another funny thing about it. In the daytime I always keep a firm grip on myself, you'll never get a sigh out of me. But sometimes I wake up at night and my pillow's wet through."
در مقدمه ی کتاب آمده که سال ۱۳۳۸ از این داستان اقتباس سینمایی ساخته شده که در فستیوال بین المللی مسکو جایزه ی اول را دریافت کرده.
واضح است که دنیای نویسنده تا چه حد غرق در مسائل روز سیاسی خود است و در "دن آرام " که پانزده سال خلق آن به طول انجامید به اوج هنر خود دست یافت تا جایی که او را در مقام قیاس با ادیبانی چون تالستوی و بالزاک و .. می آورند.
لذت مطالعه کتاب برایم در همان صد و سه صفحه خلاصه شد و نمی توانم بگویم که نویسنده اثر مهمی را خلق نکرده او مرا به خوبی با جهان خود همراه کرد جهانی که تنها همین اندازه مرز داشت که من از جنگ به اندازه ی سابق متنفر باشم .
قسمت هایی از متن کتاب .
_ دست های درشت و تیره رنگش را به زانوهایش تکیه داد و قوز کرد . من از پهلو نگاهی به او انداختم، خیلی متاثر و ناراحت شدم...آیا هرگز چشم هایی دیده اید که به نظر می آید در آن ها خاکستر پاشیده باشند؟ چشم هایی که غبار مرگ بر آن ها نشسته باشد و آدم نتواند بدون تاثر به آن ها نگاه کند؟ بلی، مصاحب من چنین چشم هایی داشت.
_باور نداری از هر آدم مسنی می خواهی بپرس ببین هیچ متوجه شده چه گونه عمرش گذشته ؟ و خواهی دید که ابدا هم ملتفت نشده. گذشته مانند آن دشت دوردست مه آلود است ، صبح که در آن قدم می زدم همه چیز روشن و واضح بود ولی حالا که بیست کیلومتر از آن دور شده ام همه چیز در آن محو شده است و از این جا دیگر نمی شود درخت های جنگل را از علف های هرزه و دشت شخم زده را از علفزار تشخیص داد...
_آن ها دو انسان یتیم شده، دو ذره ی شن ریزی بودند که طوفان عظیم و سهمگین جنگ آن ها را به نواحی دوردست و غریب پرتاب کرده بود. چه آینده ای در انتظار آن هاست ؟
Решила вспомнить школьные годы и взяла в руки замечательную "Судьбу человека". Насколько же проникновенно написан этот рассказ! Сколько в нем жизни! Сколько люде�� пережили подобное во время войны! Спустя столько лет перечитываешь и думаешь, Господи, как же страшно было тогда и как более-менее спокойно сейчас! Многие люди почему-то пренебрегают советской литературой, отметая ее за несовременность, а ведь она была написана на века! Обязательно буду перечитывать этот рассказ в будущем и своим детям буду читать и учеников заставлять! Россияне должны знать свою историю! Оценка: 5 из 5 звезд!
از متن کتاب: دست روی شانه پسرک گذاشته از او پرسیدم: - فرمانده دسته هستی؟ وی چیزی نگفت و فقط سرش را به علامت تصدیق تکان داد. سپس مجدداً در حالی که دوستش را که به پشت خوابیده بود به او نشان میدادم گفتم: - او می خواهد تو را لو بدهد؟ او سرش را تکان داد. گفتم: - خوب. پس پاهایش را طوری بغل کن که نتواند دست و پا بزند. زود باش. آنگاه خودم را روی او که خوابیده بود انداخته انگشتانم را دور گردنش حلقه کردم. او حتی فرصت فریاد زدن نیز پیدا نکرد. لحظهای او را به همین حالت زیر بدن خود قرار داده صبر کردم. وقتی بدن شل شد پیش خود گفتم: یک خائن کمتر. . . . . . ترجمه متوسط بود، ویراستاری هم همینطور. ولی داستان جالبی داشت. شولوخف هم توی شوروی جایزه ادبی برده هم جایزه نوبل رو برده(برای این داستان نه) و زمانی هم توی ارتش سرخ بوده. داستان در مورد جنگ و عشقه، چیزی که هیچوقت تکراری نمیشه و با تکرارش هم نه جنگها تموم میشن، نه عشقها خاموش... دزرژینسکی از این داستان، اپرایی ساخته و باندارچوک هم اون رو روی پرده سینما اورده که خودش نشون میده این اثر چه قدر قابل توجه بوده.
Σε μόλις 47 σελίδες ξεδιπλώνεται αυτό το μικρό αριστούργημα του Μιχαήλ Σόλοχοφ. Μικρό σε έκταση, βαθύ σε νόημα. Μια ιστορία γεμάτη συγκλονιστικές σκηνές, χωρίς ιδιαίτερα περίτεχνη γραφή. Αυτό που μου έκανε εντύπωση ήταν το γεγονός ότι ο Σόλοχοφ δεν χρειάστηκε να εστιάσει στην περιγραφή του πολέμου ή στις βίαιες σκηνές για να σε συγκινήσει.
Η υπόθεση είναι απλή. Ο Αντρέι Σόκολοφ περιγράφει τη ζωή του. Πως γνώρισε την γυναίκα του, πως έζησε κατά την διάρκεια του πολέμου, πως τον επηρέασε ο πόλεμος και τέλος, πως έζησε μετά τον πόλεμο. Σε τόσο λίγες σελίδες καταφέρνει να περιγράψει τόσο δυνατές και σπαρακτικές σκηνές. – Προσωπική αγαπημένη εκείνη με τον μικρό Βάνια στο αυτοκίνητο.
از شولوخوف می خواستم ابتدا "دن آرام" را بخوانم اما در عین حال اسم این کتاب "سرنوشت یک انسان" برایم جالب می نمود؛ هر چند که با تصورات من از این اثر متفاوت بود. کتاب داستانی ست کاملا خطی بدون فراز و فرود و هیجان یا توصیف هایی غنی، در مورد زندگی فردی که در جنگ اسیر می شود با همان بُن مایه ی تقریبا همیشگی این دست از داستان ها: افتخار به جنگ و مقدس شمردن دفاع از کشور! و انزجار از دشمن و مردود شمردن جنایات طرف مقابل. حال آنکه اگر آدم حداقل دو تا کتاب از طرفین جبهه ی جنگ های جهانی خوانده باشد خواهد دید که هر آن مصیبت و بدبختی که برای یک طرف وجود داشته است برای دیگری هم وجود داشته و آنگاه آدم می اندیشد که چرا به جای این نگاه صفر و یک که کمکی به بهبود دنیا نمی کند کسی نمی آید از زاویه این دید بنویسد تا قلم او آگاهی بخشِ انسان هایی شود که سال ها و قرن ها بعد از او خواهند زیست و در کمین تکرار تاریخ می باشند... . این کتاب بطور ساده انگارانه ای فردی را از اسارت برمیگرداند به زندگی واقعی! هر چند که این فرد خانواده خود را از دست داده است و هرچند که دچار تألمات روحی و جسمی خاص خودش است اما داستان بصورت "هپی اِند" تمام می شود چرا که او در مقابل یک آلمانی بزدل، یک روس شجاع و قوی است!
Когда-то в школе я за один вечер прочитала «Судьбу человека». Расплакалась я настолько сильно, что очень долго пришлось доказывать маме, что в школе меня никто не обижает. Никогда подумать не могла, что короткий рассказ про судьбу человека может произвести такое сильное впечатление на 16 летнего подростка. Со времён школы уже прошло 7 лет, и ещё ни одна книга не доводила меня до подобного эмоционального состояния. И вот я решила, что пришло время перечитать до мурашек по коже сильное произведение, ну и проверить заодно свою реакцию на прочитанное. Что я могу сказать... зная финал истории, сдержать ручей слез на щеках я все также не смогла, как и 7 лет назад. Восхищаюсь талантом автора, который на 60 страницах смог раскрыть столь тяжелую судьбу человека и отдельно восхищаюсь людьми, сила духа которых не гаснет даже в самые темные времена.
معجونی از ستیزهجویی شووینیستی، ترحم بلشویکی و انگیختگی غم به همراه تشریحهای عصبی از خشونت نازیها که به اندازهای شوم است که نتوان آن را بی ریا و مقصود دانست. در حقیقت بویی از پروپاگاندا دارد: "... آینده برای آنها چه چیز در بر داشت؟ بر این عقیده بودم که این روسی، این مردی که ارادهای چنین شکست ناپذیر داشت بر آینده فائق خواهد آمد. پسرک نیز در کنار او مردی خواهد شد که تمام سدهای زندگی را در راه خدمت به وطن از میان بر خواهد داشت." ....... نارنجک به کمر بستن و زیر تانک رفتن هم ممکن است رخ داده باشد
البته نکتههای ظریف و زیبایی هم در طول داستان هست و ارزش یک بار خواندن را دارد.
شاید دن آرام انتظاران خواننده رو از شولوخف بالا برده باشه اما سرنوشت یک انسان نکات طریف خودش رو داره. به لحظه ای که اون آلمانی داره به زبان روسی به روس ها فحش میده و اونها اون عمل رو لذت بخش خطاب میکنن یا لحظه ای که اونها هموطن خودشون رو برای نحات جان دیگری با دستانشون خفه میکنن نگاه کنید . این ها صحنه آرایی هایی زیبا و دردناک بوده از فردی که در همان دوران میزیسته و درکی از واقعیت داشته. بهر حال این اثر به هیچ وجه قابل مقایسه با دن آرام نیست اما زیبایی های خودش رو داشت شاید در بسیاری از فیلم های جنگی یا کتب نوشته شده به جنبه های تاثر برانگیز دیگری از جنگ و تخریبات انسانیش برخورده باشیم که اما کتاب سرنوشت یک انسان هم جنبه دیگر و بسیار تاثر برانگیز رو بیان میکنه در سرنوشت یک انسان.. سرنوشت یک انسان مرور میشه بدور از تمام مدال ها و درجات و فتوحات و نام شهر ها و افراد.. به یک آدم و یک انسان بر میخوریم. دور از جنگ بعد از جنگ
No tengo muchas palabras para decir. Es un libro muy intenso, doloroso y hermoso. Pasa de ser solamente un empuje a la lucha soviética, para ser un testimonio de la guerra de las personas sencillas, sus heridas, su fuerza para seguir viviendo y las cenizas que les quedan.
No sé si es basado en la vida real o no, pero qué historia tan preciosa me acabo de leer. Dentro de este libro se narra lo que sucede con una vida en una guerra y cómo hace una persona afectada para continuar.
کاش آدم ها راه دیگری برا جاه طلبی ها و آرمان گرایی هاشان پیدا کنند، راهی که حداقل اندکی، بقدر یک بازدم، انسانی تر باشد، غیر از جنگ، غیر از غارت، غیر از ایستادن بر اجساد دیگران، بر بدبختی هاشان...
یک داستان خطی و بی پیرایه و البته تلخ
یه مرد روس در مسیر فلاکت همونقدر پیش میره که عقیل تو داستان "عقیل، عقیل" دولت آبادی، با این تفاوت که چخلوف در انتها یه امید به زندگی به قهرمان داستانش میبخشه، در حالی که دولت آبادی چنین سخاوتی بخرج نمیده!!
لعنت به جنگ؛ جنگ تحمیل شده به مردم دنیا و لعنت به کسانی که خانواده هارو به خاطر سیاست های کثیف از هم می پاشن و آواره می کنن. سرگذشت یک انسان، قصه یکی از رزمنده های روسی ست که در دام آلمان ها میفته و وقتی بر میگرده به وطنش تموم امیدش به دیدن خانوادش ناامید میشه و در پایان قصه می بینیم که تنهای تنهاست، و با این حال این مرد تنهای روسی، پسر بچه یتیمی (از پدری کشته شده در جنگ) رو به فرزندی قبول کرده...
Без слез и мурашек по коже невозможно читать этот сильный, тяжелый рассказ. Стремление Михаила Шолохова к справедливости заметно в каждом слове. После каждого абзаца убираешь книгу в сторону, чтобы все переварить, осмыслить, чтобы отойти от прочитанных строк. История одного солдата, Андрея Соколова, дает нам понять, какие же все-таки люди свиньи, сволочи, ведь даже среди своих бывают паршивые, бессердечные подлецы; вселяет ужас, когда понимаешь, сколько горя может свалиться на одного человека. Но и в то же время эта история показывает нам настоящую, чистую любовь, сильный, крепкий дух наших солдат. Андрей Соколов, как и многие другие солдаты, способен сохранить свое достоинство, честь, даже когда он находится на волоске от смерти. Он намерен идти до самого конца, несмотря ни на что. Он "человек несгибаемой воли", "настоящий", "храбрый" солдат, вызывающий лишь самые светлые чувства: гордость, восхищение. Благодаря этому рассказу приходит осознание того, что в любой ситуации надо оставаться прежде всего человеком и никогда, ни за что не сдаваться. Спасибо Шолохову за то, что пробудил во мне эмоции, дал понять очень многое. "Судьба человека"- без сомнения, шедевр нашей литературы, который должен прочитать каждый.
احتمالا خواندن داستان هاي كوتاه از نويسندگان رمان هاي چند جلدي مي بايست جالب باشد. ايجاد تبحر در خلق تصاوير و داستان ��ردازي در گاه هزار صفحه نوعي پرورش استعداد با خود دارد كه وقتي نويسنده در سي چهل صفحه به كار مي پردازد ديگر مجال كاربرد ان ها نيست.از اين رو نگراني آن ها براي جلوگيري از زياده نويسي و اظهار به اختصار گاهي عواقب جالبي دارد. هنر شولوخوف اگرچه به نحو فزاينده اي در خدمت حزب و مرام سياسي بود ولي توانايي و استعداد انكار نشدني او شاهكارهايي چون زمين نوآباد، دن آرام،دن به ميهن ميريزد و ترانه هاي دن را به همراه دارد.هنر تصويرسازي و شخصيت پردازي مي نظير او حتا پهلو به استاداني چون تولستوي و داستايوفسكي مي زند. سرگذشت يك انسان با گرايش هاي شديد سياسي آنچنان هنرمندانه جلو مي رود كه رنگ هاي انساني از اعماق آن به چشم خواهد خورد.آنقدر ساده نوشته شده كه گاه مي انديشيم شولوخوف در يك وقت استراحت از سر رفع خستگي آن را نوشته است.
داستانییه که جون میده واسه اقتباس سینمایی، و منُ بهخوندنِ دو کتاب معروفِ دیگهی شُلُخُف (دُنِ آرام/زمین ِ نوآباد) علاقهمند کرد. حجمش خیلی کمه ولی چندتا «بحرانِ» جذاب و تعلیقساز خلق میکنه که توی ذهن خواننده موندگار میشن؛ مضاف بر صحنهی خداحافظی ِ سُکُلُف با زنش که آه از نهادِ آدمیزاد میکشه بیرون. ولی نحوهی طرّاحی ِ نقطهی اوجاش گمونم یُخده اشکال داره، ینی اگه نقطهی اوج داستان رو فرار سُکُلُف از جبههی آلمانیها درنظر بگیریم، صحنهاش خیلی سرسری نوشته شده و خواننده رو با خودش درگیر نمیکنه، بار عاطفی و قدرتِ تأثیرگذاریش بهقدر ِ صحنهی اسارتِ سُکُلُف یا صحنهی شرابخوردنش با افسرای آلمانی نیس. شایدم اشکال از ترجمهی فارسی باشه، چون ترجمهش کلاً چنگی بهدل نمیزنه. توصیفهای مناظر طبیعی توی قسمتِ اوّلیهی داستان حرف نداره، این آقای شُلُخُفِ نویسنده انگار با کلماتش منظرهها رو نقاشی میکرده، هوم!
“Той сложи на колене едрите си тьмни рьце, прегрби се. Погледнах го отстрани и ми стана някак тежко... Виждали ли сте някога очи, посипани сякаш с пепел, изьлнени с такава неизлечима смртна тга, че ти е тежко да ги гледаш? Ей такива очи имаше моят случаен събеседник.”
“Като я гледаш отстрани - не беше чак толкова лична, но аз не гледах отстрани, а право в очите. И нямаше за мене по-красива и по-желана от нея, нямаше и няма да има.”
“Тук главното е да знаеш овреме да се извырнеш. Тук най-главното е да не нараниш сърцето на детето, за да не види то как се пльзга по бузата ти парещата и сдржана мьжка сьлза...”
Un encuentro fortuito entre dos hombres, da pie a un relato bellísimo de la experiencia de Andrei Solokov en la segunda guerra mundial, su estadía como prisionero alemán y lo que sucede con su familia.
Empezó aburriéndome la abundancia de las descripciones, terminó encantándome lo desgarrador y profundo de la narración.
"En estos casos, lo importante es saber volverse a tiempo. Lo principal es no herir el corazón del niño, que no vea cómo por tu mejilla corre, parca y ardiente, una lágrima de hombre…"
Это произведение очень тяжелое в эмоциональном плане, но его должен прочитать каждый, чтобы сохранить память, чтить героев, мужественно принимать удары судьбы, оставаться живым и цельным в нашем равнодушном мире. Ведь война не закончилась – она продолжается в каждом из нас, и очень важно оставаться Людьми.
قابل توجه ترین قسمت این داستان، جدا از ایرادات ساختاری و گرایش کمونیستی... اینه که وقتی راوی (اولیه!؟) داستان به همراه کسی در مدت یک ساعت از عرض رودخانه طغیان زده عبور میکنند، و شخص همراه برای آوردن نفر دوم احتمال به طول انجامیدن دوساعت زمان برای این کار رو میده؛ در طول این مدت اگر داستان را بدون وقفه مطالعه کنید کمی کمتر از دوساعت راوی کل خاطرات آندری (سرنوشت یک انسان) رو گوش میده
بخش اصلی داستانی مربوط به زمان جنگ جهانی اول هست. کتاب خوبی بود در عین حال که فراز و نشیب های زیادی هم داشت. سیاه نمایی برای شخصیت اصلی داستان جیزی بود که نپسندیدم اما محیط جنگ رو خوب تشریح کرده بود و فکر میکنم احساسات افراد رو تا حد خوبی واقع بینانه نشون میداد
Mikhail Sholokhov is a Russian writer who won the Nobel Prize for literature in 1965. I haven’t read anything by him before. ‘Los człowieka’, which I guess you could translate as ‘The Fate of a Man’ is an incredible novella which deeply touched me. The narrator, Andrei, tells his war story, the ordeal he has been through, and how he lost everything. He is humble, the war damaged him but did not break him as a human. The book ends with a tender story when he meets a little boy who lost his family and Andrei takes him with him to look after him. They save each other. Written in such a simple but moving way.