What do you think?
Rate this book
352 pages, Paperback
First published March 21, 1989
دیگر خرابی از حد گذشته، باید بار و بنه را بست
شبها وقتی پا در آن خانهی بزرگ و سرد میگذاشت، همهمهی دوردستِ سالیان، دیوار میشد و سکوت میکرد. کاج میشد و وسط حیاط میایستاد. در میشد و بسته میماند. همهمهی دوردست به شکل «یوسف» درمیآمد که مثل یک تکه گوش با چشمهای وق زده خیره میماند.
حس میکردم خیالش هم از من فرار میکند. همهچیز از من میگریخت. حتی وسایل خانه از پنجرهها بیرون میدویدند. دیوارها دور میشدند، و من و خیال او تنها مانده بودیم.
پدر با اخم توی گور خفته است. با همان اخمی که همیشه برای آیدین داشت. اما حالا ریشههای درخت گورستان، چنان به دورش پیچیدهاند که نمیتواند تکان بخورد. در لابلای تنش فرورفتهاند و شیرهاش را کشیدهاند. برای همین است که بعضی از درختها همیشه اخم دارند.
کلاغهای سیاه روی شاخهها مینشستند و میگفتند: «برف،بر��»
پدر پرسید: «دنبال چی میگردی؟»
آیدین گفت: «دنبال خودم»
پدر گفت: «برو گمشو»
آیدا بیش از حد زیبا بود و این خود باعث میشد که پدر هر به ایامی نگران او باشد. میخواست که آیدا دختری سنگین، متین، گنگ و حتی عقبمانده باشد.
بعدها دختری خودخور، صبور، در هم شکسته و غمگین از خانهی پدر یکراست به خانهی شوهر رفت که اسمش آیدا بود.
پدر پیش از واقعه، خیالات انفعالی آزارش میداد، به مادر گفت: «کاش آیدا را نزاییده بودی.»
بعد من فهمیدم که همهی زنها مثل همند. بیکم و کاست. پدر میگفت:«به زن جماعت نباید رو داد.» مادر را میگفت، و آیدا را میگفت. آشپزخانه را نشانشان میداد و میگفت: «اگر از عهدهی اینجا برآمدید، میشوید زن خوب.»
«من از شما بدم نمیآید، من تصمیم دارم تحصیل کنم.»
«اگر نخواهی چطور میشود.»
«میمیرم»
پدر، بالاخره باد این پنکههای لرد یک روز همهی ما را خواهد برد.
آن وقت نگاهش که به آیدا و بچهها افتاد لحظهای سکوت کرد. سر تکان داد و با آهی از ته دل گفت:«من ایرانیام، دلم برای مملکتم میسوزد. اما ببین چه وضعی شده که آدم راضی میشود بیایند بگیرند و از بدبختی نجاتش بدهند.»