|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
my rating |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
9641911635
| 9789641911630
| 9641911635
| 4.17
| 15,302
| Feb 01, 1986
| 2013
|
really liked it
|
در ستایش درهم آمیختگی برای کسایی که تعبیر مطلقی رو برای خیلی از کلمات و مضامین به کار نمیبرن، احترام فراوانی قائلم. برای شخصیتهایی مثل سه خواهر جادوگ در ستایش درهم آمیختگی برای کسایی که تعبیر مطلقی رو برای خیلی از کلمات و مضامین به کار نمیبرن، احترام فراوانی قائلم. برای شخصیتهایی مثل سه خواهر جادوگر که در مکبت میگن: "چه زیباست زشتی، چه زشت است زیبا!" سر تعظیم فرود میارم. مگه زندگی بر فروپاشی، زوال و به سخره گرفتن هر آنچه باور داشتیم نمیچرخه؟ آتشی که گرمت میکنه، میتونه روزی زندگیت رو خاکستر کنه. آبی که سیرابت میکنه ممکنه از بد حادثه، غرقت کنه. عشقی که به زندگیت امید میبخشید و رنگ میپاشید، میتونه به نفرتی تبدیل شه که هیچ رنگی برات باقی نذاره و حالا، با نویسنده و داستانی طرفیم که هیچ تمایزی بین خوبی و بدی، رنج و لذت، معصیت و معصومیت و... قائل نمیشه. اون دست به کار خلاقانهای میزنه. دنیا رو از چشمهای دوقلوها روایت میکنه، دوقلوهایی که آینهی تمامنمای یکدیگهان و تفاوتی نمیشه درشون دید. انگار یکیان و این وحدت از بین نخواهد رفت. آگوتا کریستوف در کمال خونسردی روایت میکنه. ابزاری که میتونه به کار ببره رو حذف میکنه و با کمترین امکانات مینویسه. آدمهایی که خلق میکنه، اسمی ندارن. شهرهاش بینام و نشونن. تواریخ ذکر نمیشن. سن افراد خاطرنشان نمیشه. احساسات از وجودشون گرفته میشه. انگار این بیهویتی و دریغ کردن عواطف و توصیفات، از همه چیز و همه کس پوستهای میسازه که خواننده به همه، به چشم دوقلوهایی نگاه کنه که شبیه به هم هستن و در عین حال، دو انسان متفاوتن. النا فرانته در کتاب در حاشیه؛ در باب لذت خواندن و نوشتن به طرز زیبایی توضیح میده: شاید آنچه نجاتم میدهد –هرچند مرز بین نجات و تباهی به نازکی یک تار موست– این است که درنهایت، با وجود نیاز مبرمی که به نظم دارم، چیزی سرسختانه در وجودم میلغزد، برهم میزند، فریب میدهد، اشتباه میکند، شکست میخورد و به خاک میافتد. این روحیه، مرا به هر سمت و سویی که بخواهد میبرد. به تدریج، معنای نوشتن برایم تبدیل به همین بالا و پایین کردن دائمی شد، همین تعادل داشتن و نداشتن؛ چیدن خردهریزها در یک قاب و منتظر لحظهی درهم ریختنش ماندن. بنابراین رمان عاشقانه زمانی رضایتم را جلب میکند که تبدیل میشود به رمانی دربارهی از بین رفتن عشق. اثر رازآلود وقتی مرا جذب خودش میکند که میفهمم هیچکس قرار نیست قاتل را پیدا کند. رمان تربیتی تنها زمانی به نظرم خوب میآید که متوجه میشوم هیچ یک از شخصیتها قرار نیست تربیت شوند. نوشتهی زیبا، زمانی زیبا میشود که عصیان میکند و از استیصال و قدرت زشتی میگوید؛ و شخصیتها؟ وقتی شخصیت منسجمی دارند، احساس میکنم چیزی دربارهی آنها غلط است و زمانی که چیزی میگویند و دقیقا برعکسش را انجام میدهند، به وجد میآیم. و حالا میبینم که آگوتا هم دست کمی از این مقوله نداره. ما شاهد آرامشی هستیم که در اوایل کتاب از بین میره. معصومیت بچگانهای رو میبینیم که دچار فروپاشی میشه. آدمهایی رو خلق میکنه که در طول تاریخ به حیوان تنزل پیدا کردن و حیوانی رو نشون میده که رفتاری انسانگونه داره. دشمنی رو نمایان میکنه که دوستانه برخورد میکنه و خویشاوندی رو خلق میکنه که کم از دشمن نداره. کشیشی رو جلوه میده که ظاهر و باطن متضادی داره. تجاوزی رو به تصویر میکشه که دردانگیزه اما لذتناک تعبیرش میکنه و کارهایی با اثرش میکنه که میبینیم سفید و سیاه نه دور از هم، بلکه درهم تنیده میشن. همین باعث میشه که ترس پدیدار شه و انگشت به دهن بمونیم که چطور همه چیز به مو بند میشه. رگههایی از زندگی نویسندهی اثر از تجربههای زیستی خودش هم غافل نشده و ردپای خاطرات و گذشتهای که گریبانگیرش بود رو به وضوح میشه در این جلد دید. آگوتا و برادر بزرگترش یعنی یانو که شباهت عجیبی به دوقلوها دارن. تمارینی که در اثر دیده میشه و نویسنده هم در زندگیش کم و بیش انجام داده بود. ترک خونه، خونواده، وطن، زبان و به چشم دیدن زوال کشوری که درش زاده شده بود. چشیدن جنگی که در دوران کودکی ازش بزرگسالی ساخت که شاید در تصور مثل مخلوقاتش نگنجه. شخصیتهایی که همیشه زادهی خیالاتش نیستن و رنگ و بوی آدمهایی از زندگیش رو میدن. همچنین مهمترین دغدغهی کتاب که در خونریزی کلمات منتهی میشه و انتخاب عنوان کتاب هم به خوبی توضیح میده: ...شروع میکنم به نوشتن یکجور دفتر خاطرات، حتی نوشتاری سری ابداع میکنم تا هیچکس نتواند آن را بخواند. در آن دفتر، بدبختیهایم را مینویسم، رنجهایم، اندوهم، و همهی چیزهایی که باعث میشوند شبها در سکوت تو تختم گریه کنم. نویسنده به قدری روراسته که جواب سؤالات بسیاری رو در خصوص آثارش داده و با توجه به مصاحبههای محدودش، گرههای زیادی از آثارش باز میشن. برای درک و فهم بیشتر قلمش هم پیشنهاد میکنم زندگینامهی بیسواد رو بخونین که کمک شایانی در حقتون میکنه. ویرانهای ابدی اگه الان به مجارستان نگاه کنیم، کشوری باشکوه، پربازدید و توریستی میبینیم. کشوری که انگار زیباست اما سرشار از نازیبایی بوده. در طول تاریخ بارها سلاخی شده و وسعتش تحلیل رفته. جنگهای زیادی رو لمس کرده. آدمهای کثیری رو از دست داده. سیاهی فراگیری رو چشیده که این اثر، فقط به یکی از این دورهها اشاره میکنه؛ یعنی جنگ جهانی دوم. جنگی که آوارهت میکنه. تو رو از عرش به فرش میرسونه. ناگهان میبینی که کشورت اشغال شده. آشیانهت به مکانی برای ساکن شدن دشمن بدل شده. آدمهایی که روزگاری با خودت یکی بودن، اونقدر خار و ذلیل میشن که رفتن اجباریشون رو میبینی و شاید همصدای نازیها، یهودیها رو حیوان خطاب کنی. جنگ بهت خیلی چیزها یاد میده. که با شکم گرسنه سر کنی. که تنت باید مقاوم شه تا شکنجهها رو تاب بیاری. که زبانت هم دستخوش تغییر میشه و باید به زبان بیگانه رو بیاری. جنگ، هویت رو ازت میگیره. احساساتت رو نابود میکنه و بهت نشون میده که مفهوم از دست دادن چقدر میتونه وسیع باشه. که همه چیزت رو بگیرن و تهی شی اما باز هم برای بقا تلاش کنی. و حالا، دوقلوها در زمانی به زیستن ادامه میدن که آلمانیها در کشورشون رخنه کردن و بعدها روسها خانهنشین میشن و مجارستان به چشم خویشتن میبیند که جانش میرود. دفتر خاطرات سریام و اولین شعرهایم را در مجارستان جا گذاشتم. برادرها و والدینم را آنجا جا گذاشتم، بیخبر، بیخداحافظی. اما بیشتر از هر چیز، من در آن روز آخر نوامبر ۱۹۵۶، تعلقم به یک ملت را برای همیشه از دست دادم. در جلد اول مجموعهی دوقلوها، شاهد ابعاد بیانتهای این ویرانگی هستیم و چون راویهای داستان، کودکانیان که با تمام این مصائب به طرز هولناکی مواجه میشن، تأثیرپذیری و نوع واکنش هم عجیب و تلختره. چرا که از چنین بچههایی نمیشه انتظار داشت اینقدر سریع بزرگ شن اما آگوتا به خوبی میدونه که زندگی صبور نیست و بر وفق مراد ما نمیچرخه. فهم اثر جایی سخت میشه که خواننده منشأ اتفاقات رو نمیبینه و صرفا شاهد نتایج شوکه کنندهست؛ اما فکر میکنم با بازخوانی بشه پی برد که چی شد که اینجوری شد :) سانسورها بعضی از صحنهها که تعدادشون هم کم نیست، در کتاب چاپ نشدن و پیشنهاد میکنم به زبان اصلی یا واسطه مراجعه کنین؛ چون به طرز حیرتانگیزی خواننده رو مبهوت میکنن و برای درک خشونت الزامیان. فیلم اقتباسی میزان خشونت و صحنههای جنسی در فیلم به اندازهی کتاب نیست تا بتونه قابل پخش باشه. در کل دیدنش خالی از لطف نیست ولی جذابیت کتاب از نظر من به مراتب بیشتره. تشکر و قدردانی از مصطفی ممنونم که منجر شد که با این نویسنده و مجموعهی بیبدیل آشنا شم و برای همخوانی انتخابش کنم و نویسندهی محبوب تازهای رو کشف کنم. از همخوانها هم خیلی ممنونم که همراهی کردن و با صحبتهای تأملبرانگیز و بحثهای جالبی که ایجاد شد، همخوانی رو به تجربهی موندگاری تبدیل کردن. تا وقتی که این نخ نامرئی بینمون باشه، زندگی به جای بهتری برای زیستن بدل میشه و وقتی هم که نخ پاره شد، دوباره سوزن به دست میگیرم و نخ میکنم و از نو میسازم؛ چون که زندگی همینه. باید بسازی، ویرانیش رو به چشم ببینی و دوباره از سر خط شروع کنی؛ مثل دوقلوهایی که بهای زیستن رو میپردازن و جا نمیزنن. ...more |
Notes are private!
|
1
|
May 10, 2025
|
May 22, 2025
|
Feb 07, 2025
|
Paperback
| |||||||||||||||
0050236199
| 9780050236192
| 3.94
| 107,506
| Nov 08, 2011
| 2011
|
it was amazing
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Jan 04, 2025
|
Mar 03, 2025
|
Dec 15, 2024
|
Paperback
| ||||||||||||||||
0763625973
| 9780763625979
| 0763625973
| 4.49
| 3,348
| Sep 28, 2004
| Feb 03, 2005
|
it was amazing
|
هر کتابی که پیرامون سوگواری میخونم یاد روانپزشک سوئیسی یعنی الیزابت کوبلر راس میافتم. اون پنج مرحلهی متداول غم و اندوه را توصیف کرده بود که شامل
هر کتابی که پیرامون سوگواری میخونم یاد روانپزشک سوئیسی یعنی الیزابت کوبلر راس میافتم. اون پنج مرحلهی متداول غم و اندوه را توصیف کرده بود که شامل مراحل زیرن: انکار (Denial) خشم (Anger) معامله (Bargaining) افسردگی (Depression) پذیرش (Acceptance) و همیشه دوست دارم که در انتها، اون شخصیت چه خیالی و چه واقعی به پذیرش برسه :) تو این کتاب هم با از دست دادن مواجهیم. پدری که سوگوار پسرشه و در نبودش چطور میتونه با این مرگ مواجه بشه. جملات و تصویرپردازیها زلالن و در عین سادگی توصیف میکنن. ده دقیقه هم خوندنش وقت نمیبره و متن روانی داره. از آرزوی عزیزم ممنونم که باعث شد بخونمش و به آثار محبوبم اضافه شه. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jun 16, 2024
|
Jun 16, 2024
|
Jun 15, 2024
|
Hardcover
| |||||||||||||||
9643052176
| 9789643052171
| 9643052176
| 4.39
| 17,203
| Jun 23, 1919
| 1991
|
it was amazing
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Aug 05, 2024
|
Dec 29, 2024
|
Apr 18, 2024
|
Hardcover
| |||||||||||||||
9643058964
| 9789643058968
| 9643058964
| 4.16
| 66,496
| Nov 14, 1913
| 2017
|
it was amazing
|
تو این ریویو از هر دری حرف میزنم. هر آنچه که در مواجهه با پروست تجربه کردم رو سعی میکنم در اختیارتون قرار بدم (بعضی از حرفام، اطلاعاتی رو بهتون اضافه
تو این ریویو از هر دری حرف میزنم. هر آنچه که در مواجهه با پروست تجربه کردم رو سعی میکنم در اختیارتون قرار بدم (بعضی از حرفام، اطلاعاتی رو بهتون اضافه نمیکنه و صرفا دلی محسوب میشه). بدون شک، دستم به کم نمیره. صد روز از زندگیم وقف همین جلد شد. بیانصافی میدونم اگر فقط به ده خط ناقابل اکتفا کنم. پس، پیش به سوی دلنشینترین تجربهای که از ادبیات داشتم (میدونم خیلی طولانیه اما اگه میخونین، همون عنوانهایی رو که نیاز دارین چک کنین. چون این ریویو فقط یه معرفی خشک و خالی نیست و با تجربهی زیستیم درهم آمیخته شده). چطور با پروست مواجه شدم و چرا شروع به خوندنش کردم؟ در واقع، همه چیز از کتابخونهی بوکبلاگر محبوبم شروع شد (بله، من دیدگاه منفیای نسبت به این جماعت ندارم و واقفم که آدم حسابی در هر زمینهای پیدا میشه). یکی از تفریحات سالم اون دورهم این بود که به پستهاش زل میزدم و وقتی تو غمگینترین حالت زندگیم بودم، کتابهایی که داشت رو مرور میکردم. گاهی چشمام رو میبستم و از اینکه انقدر عناوین جذابی رو هم داره و هم میخونه، به وجد میاومدم. در مخیلهم نمیگنجید که بتونم روزی اون کتابها رو بخرم. فقط با فکر اینکه کسی اونها رو داره و خوب هم میخونه، آروم میشدم. تو اون کتابخونهی وسوسهبرانگیزش، مجموعهی در جستجو خیلی عزیزتر از بقیه برام بود. جوری که بارها ازش شنیده بودم، قلبم رو به لرزه درمیآورد. همیشه پس ذهنم بود که تو سالیان خیلی دور (دوران بازنشستگی)، به دل این قلم بزنم و تجربهش کنم. چون برام قلهای بود که با دانش کمم نمیتونستم به این زودیا بهش دسترسی پیدا کنم. یه بار که پول تو جیبیهام به قدر کافی جمع شدن، اقدام به خریدنش کردم. پک رو با بدن نحیفم حمل کردم و تا چند روز فقط تک به تک جلدها رو با حال عجیبی نگاه میکردم. انگار تو اون سن تونسته بودم یکی از آرزوهام رو برآورده کنم. تا رسید به وقتی که نیلوفر میخواست خوندن این لعبت رو شروع کنه. بهم پیشنهاد داد و اول رد کردم. چون در حد و اندازهای خودم رو نمیدیدم که بتونم از پس خوندنش بربیام. اما رفیق بیبدیلم بهم قوت قلب داد و اعتماد به نفس نداشتهم رو ترمیم کرد. دروغ چرا، با تمام وجودم میخواستم بخونمش. یاد قول و قراری که ابتدای سال با خودم کردم افتادم و با وجود کتابهایی که موازی پیش میبردم، نظرم رو تغییر دادم و پذیرای زیباترین نویسنده و نوشتار زندگیم شدم. آیا شرایط خوندنش رو داشتم؟ به هیچ وجه. پس چرا شروعش کردم؟ چون این آخرین سال (استعاری) زندگیم بود و نمیخواستم که پروست نخونده از دنیا برم. با هم قرار گذاشتیم که عجلهای برای این پروسه نداشته باشیم. حتی شده روزی ۲ صفحه بخونیم ولی هر روز ازش بنویسیم و حرف بزنیم. با آرامش بتونیم ارجاعات رو سرچ کنیم و خوانش رو به ماراتن تبدیل نکنیم. چون این قلم و این مرد دوستداشتنی رو نمیشه با سرعت پیش برد و باید آهسته و پیوسته خوند، همونطور که مارسل عزیز هم میگفت عجله نکنید. و من با دلهره، مجموعهای رو شروع کردم که تو یکی از دردانگیزترین روزهای زندگیم به دادم رسید و لذتی رو به وجودم بخشید که توصیفناپذیره. روز اول خوانش شروعش هم دست کمی از حالم نداشت ولی به نیلوفر چیزی نگفتم. شخصیت اصلی (که مارسل صداش میکنم) تو حالی میون خواب و بیداری به سر میبره. در جستجو و کشف زمان و موقعیت مکانیش هست. گرمای تن زنی رو که تو خواب چشیده، در واقعیت هم حس میکنه. اما کمکم پی میبره که زیبایی پر زده و رفته. از زمانی به زمان دیگه میپره. ذهن بیمارش در تقلای یافتنه اما یارای این رو داره که بفهمه روزش با شب چه فرقی میکنه؟ در سال اخیر سعی کردم که عواطف و احوالاتم رو در امتیازدهی دخیل ندونم. اما همین شروع، من رو به واسطهی رنجی که میکشیدم و به دور از درد راوی نبود، حسابی دگرگون کرد. ایدهای نداشتم که راوی چه چیزهایی رو میخواد به یاد بیاره. چقدر در این امر موفقه یا شکست میخوره. فقط میدونستم که آغاز این قلم، مصادف شد با تمنای من برای زنده کردن خاطرات و روزهایی که در جایی ثبتشون نکرده بودم. این همزمانی، باعث ارتباط و پیوند عمیقی شد که بعدها بهبود پیدا کردم. انگار مارسل نازنینم نه تنها به یاد میآورد، بلکه کمکم میکرد تا با یادآوری هر آنچه گذشت بتونم از پس روزهای تیره و تارم بربیام... خوانندهی موردنظر کیکه یا واگعیه؟ مسئله این است. قبل از هر چیزی، باید تکلیف خواننده مشخص شه که در کدوم دسته قرار میگیره. پس جواب دادن به کِی و چطور خوندن، فقط و فقط به خودتون وابستهست. برای این امر، به نقل قول قشنگی اشاره میکنم تا کمی دستتون بیاد در کدوم سمت ماجرایین و اصلا این مجموعه با روحیهتون سازگاره یا نه. To a superficial reader of Proust’s work—rather a contradiction in terms since a superficial reader will get so bored, so engulfed in his own yawns, that he will never finish the book—to an inexperienced reader, let us say, it might seem that one of the narrator's main concerns is to explore the ramifications and alliances which link together various houses of the nobility, and that he finds a strange delight when he discovers that a person whom he has been considering as a modest businessman revolves in the grand monde, or when he discovers some important marriage that has connected two families in a manner such as he had never dreamed possible. The matter-of-fact reader will probably conclude that the main action of the book consists of a series of parties; for example, a dinner occupies a hundred and fifty pages, a soiree half a volume. —Vladimir Nabokov, Lectures on Literature چه خوانندهای میتونه از پس پروست بربیاد و در حقش جفا نکنه؟ کسی که به دنبال عمق، درک و فهم بیشتری از ادبیاته. همونی که میتونه ابعاد جدیدی رو پذیرا باشه و برای فهمیدن تنها یک جمله، کلی وقت بذاره تا پی به مفهوم پشتش ببره. اونی که چشمبسته پای یادآوری راوی ننشسته و برای نویسنده ارزش قائل شده و تحقیق کرده. حوصله، استمرار و تلاش برای خوانش الزامیان. شما اگر سطحینگر باشین، نمیتونین خوندنش رو تاب بیارین. نویسنده، صفحات زیادی رو با توصیفات پروستگونهش اشغال کرده. جملاتی که با استعاره، تشابیه بیبدیل، ارجاعات کمنظیر و حالت آهنگین و نفسگیری در سراسر کتاب به چشم میاد. نفوذ در کالبد آدمی، پررنگ شدن حواس، عجین شدن توصیفات و دیالوگها، چند بعدی بودن قلم (که کار رو برای خوانندهی تکبعدی سخت میکنه)، روند آروم سیر داستانی (طوریکه از این پهلو به اون پهلو شدنش، رفتن سوان به محافل و خودبیمارپنداری عمه لئونی رو در صفحات زیادی خواهید خوند)، خوداسپویلی راوی (که با خوندن فصلهای بعدی کتاب، تازه پی میبرین چرا به اون اتفاق اشاره کرد) و بازی زمانی بسیار سوسکی از مشخصههای مجموعه به شمار میره (البته این لیست بیشتره و فقط به تعداد کمی اشاره کردم). تو این مجموعه، عجله جواب نمیده و موقعی باهاش عشق میکنین که به این توصیهی شاعر عمل کنین:
حالا ما از کجا پی ببریم که پروست با ذائقهمون سازگاره؟ در ادامه به این مقوله میپردازم. به چه پیشنیازهایی برای خوندن نیازمندیم؟ راسیتش بستگی داره. نسخههای مختلفی میتونم بپیچم اما اینکه کدوم روتون اثر کنه و مفید واقع شه رو در جریان نیستم. کتابهای بسیاری در ارتباط با پروست و مجموعه نوشته شده و کافیه که اسم بزرگوار رو سرچ کنین. اون زمان پی میبرین در کنار چه عناوینی اومده. هنر، نوروساینس، موسیقی، عکاسی، تاریخ، روانشناسی و خیلی از موارد دیگه پیرامون قلم پربارش میچرخن. شما بسته به نیاز خودتون میتونین به اون بعدی که دوست دارین بیشتر موشکافیش کنین، بپردازین و در کنار یا قبل از خوانش مطالعه کنین. اما این هم در نظر بگیرین که منابع میتونن تا انتهای مجموعه رو براتون لو بدن. این هم میتونه آزاردهنده باشه و هم اگه خیلی گیر نباشین، کمککننده تلقی شه. به طور مثال؛ من کتابهای درسگفتارهای ادبیات اروپا، پروست و من و پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند رو خوندم ولی تک به تک اینها اشاراتی تا به انتهای مجموعه هم داشتن و تحلیل کردن. حتی مقالاتی که در ارتباط با جلد اول هم خونده بودم، به جلدهای بعدی هم گریزی زدن. خلاصه که یا باید با این وجود بخونین یا بعد از اتمام مجموعه سمتشون برین. کتابهای کمکیای هم وجود داره که با بخشبندی دقیق پیش رفتن اما چون هنوز خوانشی صورت نگرفته، نمیدونم شیطنت کردن یا نه. بهترین کار ممکن اینه که کمی از کتاب رو بخونین. ببینین چه حالی با سبک و سیاق نویسنده بهتون دست میده. چون در همون ابتدا هم آسون نگرفته و نشون داده که من رو تخت میتونم تا صفحات زیادی بغلتم و هیچ هیجانی هم در کار نباشه. جملات طویل که تا نقطه بذاره شاید نفستون کم بیاد، ریزجزئیاتی که در زندگی روزمره نادیده میگیرید و رخنه کردن در درون آدمی و شنیدن صدا و جنگ و جدال ذهنی رو در اوایل میچشید. آیا نویسنده داره زندگینامهی خودش رو شرح میده؟ راوی همون مارسل پروست خودمونه؟ تو این مورد بحث زیاده. عدهای از منتقدین، خالق و مخلوق رو جوری ترکیب کردن که انگار تفاوتی وجود نداره. اما بدون شک این داستان ذهنی نویسندهست و از قضا مثل خیلی از خالقین، وجه اشتراکاتی هم دیده میشه. بیماری، محافل و مهمانیهای پر زرق و برق، ارتباط عمیق با مادر، محروم شدن از امکانات یه زندگی عادی، نویسندگی و خیلی از مثالهای دیگه جزو تشابهات محسوب میشن. اما بهتره که به حرف ناباکوف گوش بدیم: One thing should be firmly impressed upon your minds: the work is not an autobiography; the narrator is not Proust the person, and the characters never existed except in the author’s mind. Let us not, therefore, go into the author’s life. It is of no importance in the present case and would only cloud the issue, especially as the narrator and the author do resemble each other in various ways and move in much the same environment. —Vladimir Nabokov, Lectures on Literature اصطلاحات شاید نامفهوم یه کلمهای در سراسر کتاب به چشم میخوره که از نظرم، یادداشت مترجم هم برای مفهوم پشتش کافی نیست. پروست، بارها کسی رو اسنوب خطاب میکنه و معانی تودرتویی داره. برای درک اسنوبیسم، پیشنهاد میکنم سری به "دفترچهی خاطرات و فراموشی" از محمد قائد بزنین و مقالهای رو که تحت همین عنوان نوشته، بخونین. با ارجاعات رگباری مجموعه چه کنیم؟ مترجم عزیز در قسمت یادداشت بهشون اشاره کرده و توضیح کوتاهی هم داده. منتهی فقط ترجمهی فارسی رو ملاک دونسته و اسم اصلی اثر رو گاهی نمیتونین پیدا کنین. چون گاهی با اصل ماجرا تفاوت داره و در سرچ به مشکل برمیخورین. بهتره که نسخهی انگلیسی یا فرانسوی هم دم دستتون باشه و در حین کتاب نگاه بندازین. همون ارجاع رو اگه از دلش دربیارین، به راحتی آب خوردنه و مشقتی هم در پروسهی کندوکاو به دوش نمیکشین. برای عمیقتر شدن هم میتونین واسه ارجاعات وقت بیشتری بذارین. نقاشی و تحلیلش رو لحاظ کنین، نمایشنامهای که اشاره میکنه رو بخونین و در کل لذت دوچندانی رو تزریق کنین. مثلا اشارات مکرر به بالزاک، شکسپير، فرانس و استاندال میتونه ایدهی موازیخوانی آثارشون هم تو سرتون بندازه. شخصیتهای مجموعه یکی از نقاط قوت قلم در همین پردازش وجود داره. نویسنده طوری شخصیتها رو معرفی میکنه که پیشبینی حرکاتشون میسر نیست. چون به ذات آدمی واقفه و خوب میدونه برداشت ما با حقیقت چقدر تفاوت داره. در حالیکه فکر میکنیم فلان اتفاق میافته، بهمان گند به بار میاد. آدمهای مجموعه به شدت واقعیان. تصویر کلی ازشون نداریم و فقط بعدی از ابعاد بسیار وسیعشون در دسترسمون قرار داره. جزئی از کل، همونطور که خود پروست هم در جواب دوستی که با اودت همذاتپنداری میکرد گفت: در واقع برخلاف آنچه که فکر میکنین خلقش کردم. بنابراین ما با خالق زیرکی طرفیم که میدونه با چه اعجوبهای مواجهه. زمانی که به حسن نیت شخصیت باور داریم، خباثت نمایان میشه. موقعی که سفید به نظر میرسه، سیاه سوخته از آب درمیاد. اما اونها خاکستریان. ترکیبی از زشتی و زیبایی، آگاهی و نادانی، سعادت و شقاوت. کتاب در جایی تحلیل میکنه: هر آدمی یک ذات منسجم ساخته پرداخته نیست که برای همه یکسان باشد و او را به همان سادگی بتوان شناخت که قرارداد یا وصیتنامهای را میشود خواند، شخصیت اجتماعی ما ساختهی فکر دیگران است. حتی کار بسیار سادهای که آن را "دیدن شخصی که میشناسیم" مینامیم تا اندازهای یک کار فکری است. قالب ظاهر فیزیکی آدمی را که میبینیم از همهی برداشتهایی که از او داریم پر میکنیم، و بدون شک این برداشتها در پدید آوردن شکل کلیای که در نظر میآوریم بیشترین نقش را دارند. برداشتهای ما رفتهرفته آن چنان کامل در قالب گونههای شخص جا میگیرند، آن چنان دقیق با خط بینی او همخوان میشوند، آن چنان خوب به زیر و بمهای صدای او که پنداری پوشش شفافی باشد شکل میدهند که هربار که چهرهی او را میبینیم و صدایش را میشنویم، آنچه چشم و گوشمان از او میبیند و میشنود همان برداشتهاست. دربارهی تعداد شخصیتها هم باید بگم که برای من تا به این لحظه زیاد نبودن، اما میتونین یه گوشه یادداشت کنین. اگرچه در انتهای کتاب، اسامی با ذکر صفحه مشخص شده و برای مرور مفیدن. ذرهبین نگاه راوی و نویسنده یکی از نکاتی که در نظر عدهای ملالآور، خستهکننده و زجرآور تلقی میشه همین ریزجزئیاتی هست که ازشون نمیگذره. این بینایی قوی و دلربا از پروست به آثارش نمود پیدا کرده. پروست در زندگی شخصی از کوچکترین اشیاء هم غافل نمیشد و نقاشیهای شاردن رو به این خاطر دوست داشت که زرق و برق زندگیهای بورژوایی رو نداشت. به همینخاطر پیشنهاد میکنم سری به نقاش بزنین تا بفهمین که جهانبینیش چقدر میتونه به خردترینها توجه نشون بده. در همین جلد به کرات توصیفاتی شکل میگیره که شاید بیاهمیت به نظر برسن اما نشون میده که زندگی در پس همینها هم جریان داره. چیزهایی که زندگی سریعالسیر ازشون عبور میکنه و انگار لایق چند لحظه توجه نیستن. به همین منظور، تکهای از کتاب رو دربارهی نوع نگاه به مارچوبه آوردم تا خودتون پی ببرین: میایستادم و نخودفرنگیهایی را تماشا میکردم که خدمتکار آشپزخانه پاک کرده و روی میز آشپزخانه چون تیلههای سبزی شمرده و به ردیف گذاشته بود؛ اما بیش از همه از تماشای مارچوبهها لذت میبردم که آغشته به لاجورد و صورتی بودند، سرهایشان ریزریز رنگهای بنفش و آبی خورده بود که با تشعشعی که نمیتوانست زمینی باشد بفهمی نفهمی کمرنگتر میشدند تا به ته آن میرسیدند که با این همه هنوز به خاک آلوده بود. به نظرم میرسید که این پرده رنگهای آسمانی از موجودات دلانگیز خبر میدهد که هوس کردهاند به شکل مارچوبه درآیند اما از ورای پیرایهی آن تنهای سفت و خوردنی، جوهرهی بیهمتایشان را در آن رنگهای تازه سر برآورندهی سپیدهدمانه، آن طرحهای سردستی رنگینکمان، آن درهم آمیختن و محو شدن آبیهای شامگاهی به نمایش میگذارند، جوهرهای که هنوز باز میشناختم هنگامی که در سرتاسر شب پس از شامی که همراهش مارچوبه خورده بودم در لودهبازیهای شاعرانه و رکیکشان که به یکی از قصههای شکسپیر میمانست قصری مرا به شوخی تنگ عطر کرد. پس اگه به اسکن کردن و رد شدن از توصیفات عادت کردین، خوندن مجموعه براتون عذابآوره. چون تا به انتها با چنین قفلی زدنهایی طرفین. اندر حواس علیالخصوص بویایی بهتره که حواستون رو در حین خوانش تقویت کنین چون باهاشون حسابی کار دارین. پروست علاوه بر تیزبینی، بویایی قویای هم داره. عطر زندگی رو در مشامش به خاطر میسپاره و میتونه به واسطهش به سالیان دور برگرده. رنگ و بوی غذا، گلها، طبیعت و آدمی رو از یاد نمیبره و جوری بهشون میپردازه که انگار کَربو بودیم! هنگامی که برای ترک کلیسا پیش محراب زانو زدم، در برخاستن یکباره بوی تلخ و شیرین بادامگونهای شنیدم که از شاخههای کویچ میآمد، و روی گلها نقطههای بورتری دیدم که با خود گفتم عطرشان باید زیر آنها نهفته باشد، به همان گونه که بوی نان بادامی زیر برشتگیهایش، و بوی گونههای خانم ونتوی زیر لکههای کک و مک. فراتر از مردم عادی ارج و قرب خیلی از آثار در نگاه پیشپاافتادهی عموم به چشم نمیاد. باید برای ارتقا به نگرش خودمون بسنده نکنیم. اگر اطلاعات کافی نداریم، سرچ کنیم و برای فهم بیشتر از تلاش دست برنداریم. تخریب، اتفاقی و عادی شمردن اثر، بیاستدلال صحبت و برداشت کردن در مخیلهی مجموعه نمیگنجه. روزگاری دور، استاد ادبیاتم از موسیقی صحبت میکرد. اینکه کدوم قطعه از نظرتون زیباست و این زیبایی به چه علت براتون تعریف میشه؟ دلیلش این نیست که شما به جای خود اثر، به خاطراتی که تداعی میشه فکر میکنین و همه چیز رنگ و بویی به خودش میگیره که روح سازنده ازش بیخبره؟ تا حالا شده به خود موسیقی فکر کنین؟ جدای از هر آنچه که موجبات همذاتپنداری رو پدید میاره؟ وقتی فارغ از زندگی شخصی بهش گوش بدین، مشخص میشه که تا کی میتونین ازش دلزده نشین. چون بدون هیچ واسطهای دارین دل به کار میدین و اونوقت هست که جاودان میمونه. حکایت پروست هم از همین قراره. اگر تمام توجه رو بهش بدین، به قدری زیبا مینوازه که محال ممکنه ازش دل بکنین. حتی چون برای خود خودش وقت گذاشتین، دیگه به چشم یه آدم عادی نگاه نمیکنین. نه مثل آقا و خانم و کوتار با موسیقی و نقاشی برخورد میکنین و نه به مثابهی آقای دونورپوا در باب ادبیات حرف میزنین. از آنجا که مردم فقط جاذبهها، زیباییها، شکلهایی از طبیعت را میشناسند که از میان قالبهای یک هنر رفتهرفته جا افتاده گرد آوردهاند، و یک هنرمند اصیل و نوآور این قالبها را طرد میکند، آقا و خانم کوتار که از این دیدگاه نمونهی مردمان عادی بودند، سونات ونتوی و تکچهرههای نقاش را از آنچه به عقیدهشان هارمونی موسیقی و زیبایی نقاشی بود عاری مییافتند. هنگامی که پیانونواز این سونات را میزد به نظرشان میرسید که اتفاقی و بیهیچ ترتیبی نتهایی را روی پیانو مینوازد که به شکلهایی که برایشان آشناست در نمیآیند، و نقاش هم رنگها را به همین گونه تصادفی روی بوم میریزد. اگر در تابلوهای او شکلی به نظرشان آشنا میآمد، آن را زمخت و جلف مییافتند (یعنی عاری از مکتب نقاشی که حتی آدمهای زندهی کوچه و خیابان هم بر پایهی معیارهای آن میسنجیدند)، و همچنین بدور از حقیقت، گویی آقای بیش نمیدانست شانهی آدم به چه شکلی است و خبر نداست که موی زن بنفش نیست. اصل مطلب (بدون خطر لو رفتن) ما هرگز نمیدونیم که راوی در ابتدا چند سال داره و این تو خماری گذاشتن، آثار متناقضی رو به جا میذاره. قدرتی که به پروست این امکان رو میده تا تفسیر خودش رو جدای از بازهی زمانی داشته باشیم. اگه یک اصل وجود داشته باشه، اون حافظهی راوی به حساب میاد تا ترتیب زمانی. اتفاقات و سیر داستانی نه به ترتیب زمانی بلکه به یاری حافظه پیش میره. و خاطره، یادآوری و واکاوی گذشته همیشه واضح و مبرهن نیست. مهآلود، مبهم و گنگ هم در خیلی از صفحات به تصویر میکشه. بیداری راوی در نیمهشب جنبهی عجیب و نمادینی میتونه داشته باشه. چون وقتی بیدار میشیم تاریکی رو تجربه میکنیم، بدون اینکه کاملاً بدونیم کجا یا حتی شاید کی هستیم. و این گمگشتگی از نظر من در این مجموعه خیلی پررنگه. راوی در تاریکی بیدار میشه بدون اینکه زمان رو بدونه. با بازخوانی (یا لحاظ کردن اسم مجموعه) میفهمیم زمان همون چیزیه که دنبالشه و شاید هرگز نتونه به دستش بیاره. تاریکی، نشوندهندهی زمان گذشتهایه که همیشه تو ذهن به دنبالش میگرده، اما بهش میرسه؟ اکثر جملات تأملبرانگیزن و پیرامون اماکن مشخص و محدودی به سر میبرن، اما گاهی اوقات راوی حرکت فیزیکیش رو دنبال میکنه. جملاتش شبیه به انعطافپذیری و روحیهی جستجوگرشه و به سفرنامهای تبدیل میشه که کنجکاوی شدیدش رو منعکس میکنه. به انضمام اینکه به طرز عادی شروع و پایانی دارن، اما در بینشون چیزی وجود داره که تفاوت کار پروست رو در چشم خواننده فرو میکنه. ارجاعات در سلسله روایتهایی از تداعیهای اصلی که بخشهایی از زمان و مکان رو پوشش میدن، میچرخن. گاهی با نگاه کردن به عقب و گاهی به جلو از زمان فراتر میرن. برای همین رگههایی از سیال ذهن هم به چشم میاد. تو این کتاب دو شخصیت بیشتر از بقیه نقش دارن. راوی (همون مارسل) و سوان. چرا پروست از سوان میگه؟ اگه کتاب خانم دلوی رو خونده باشین، میتونین بهتر منظورم رو درک کنین. در اون کتاب، وولف دو شخصیتی رو خلق میکنه که وجه اشتراکات فراوانی دارن، یعنی کلاریسا و سپتیموس. اما نشون میده که در عین حال که همزاد هم تلقی میشن، تفاوت اساسیای وجود داره. اون تفاوت در انتخابات خلاصه میشه. اینکه با وجود شباهتهای ریز و درشت، حرکتی میزنیم که مسیر زندگیمون دیگه به همزاد راهی پیدا نمیکنه. در حالی که راوی و سوان اشتراکات زیادی دارن، اما تفاوتی در کاره. راوی در تلاش برای خلق و نوشتنه اما سوان نه. آفرینش و بازیابی زمان در راوی به چشم میخوره و از اون طرف قضیه، ما شاهد سوانی هستیم که افسار زندگی از دستش در رفته و در حال هدر دادنه. سوان بازتاب شکستخوردهای رو نمایان میکنه و راوی در تلاش برای جدا کردن راهشه. اینجاست که قیاسها رو بهتر میفهمیم و متوجه میشیم که چرا این دو در کنار هم معنا پیدا میکنن. دربارهی تاریخ و زمان اتفاقات، چیز زیادی شاید دستگیرمون نشه؛ چون پروست داره زندگی درونی رو روایت میکنه و گاهی به بیرون هم گریزی میزنه. ما در طول کتاب، خوانندهی ادراکی هستیم که حقیقت محض نیست. چون راوی قابل اعتمادی نداریم و قضاوتی که انجام میده ممکنه متفاوت باشه. +ادامه در کامنت ...more |
Notes are private!
|
1
|
Apr 19, 2024
|
Jul 28, 2024
|
Apr 18, 2024
|
Hardcover
| |||||||||||||||
0060256575
| 9780060256579
| 0060256575
| 4.37
| 14,351
| 1981
| Jan 24, 2006
|
it was amazing
|
ریویو در آیندهای (امیدوارم) نه چندان دور نوشته میشه.
|
Notes are private!
|
1
|
Mar 05, 2024
|
Mar 05, 2024
|
Mar 05, 2024
|
Hardcover
| |||||||||||||||
6006047462
| 9786006047461
| 6006047462
| 4.17
| 93,712
| 1979
| 2018
|
it was amazing
|
از این تریبون اعلام میکنم که عاشق خالق و مخلوق اثر شدم و بیشک از بیبدیلترین تجربههای خوانشم بود. یه روزی، حق مطلب رو در قبال این قلم جادویی ادا م
از این تریبون اعلام میکنم که عاشق خالق و مخلوق اثر شدم و بیشک از بیبدیلترین تجربههای خوانشم بود. یه روزی، حق مطلب رو در قبال این قلم جادویی ادا میکنم. تا اون روز، از نسخهی اصلی کتاب غفلت نکنید و انگلیسی رو به سرحد کمال برسونید. این کتاب ارزشش رو داره.
...more
|
Notes are private!
|
1
|
Mar 20, 2024
|
Apr 07, 2024
|
Jan 12, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
B002RKRX06
| 4.07
| 340,553
| 1892
| Oct 04, 2009
|
it was amazing
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Jul 17, 2024
|
Jul 17, 2024
|
Oct 21, 2023
|
Kindle Edition
| |||||||||||||||||
0099532921
| 9780099532927
| 0099532921
| 4.25
| 579,388
| Jul 1988
| Jan 01, 2009
|
it was amazing
|
بعد از سالها بالاخره میتونم بگم که اگه نویسنده بودم، بدون هیچ شک و تردیدی تامس هریس میشدم . و این موضوعی نیست که بخاطرش دوست دارم تمام ستارههای عا
بعد از سالها بالاخره میتونم بگم که اگه نویسنده بودم، بدون هیچ شک و تردیدی تامس هریس میشدم . و این موضوعی نیست که بخاطرش دوست دارم تمام ستارههای عالم هستی رو به پای این کتاب خرج کنم، بلکه این مرد و این ذهن و این قلم لایق چنین ستایشی هستن. با این اوصاف ازش مینویسم و اگر جایی احتمال لو رفتن وجود داشت، از قبل خبر میدم تا با خیال راحت بخونین. پس طولانی بودن نوشتهم رو اینطور تعبیر نکنین که ریزجزئیاتی که نشخوار کردم رو قرار هست به اشتراک بذارم؛ چون سعیم در این هست که مثل ریویوی کتاب قبلی، بدون لو دادن معرفیش کنم. *تکخوری به روایت ریویو تمام نکاتی که باید قبل از خوانش کتاب در نظر بگیرین: اولا از یاد نبرین این کتاب، جلد دوم مجموعه هست. حالا اگر به دلیل اینکه فیلمش معروف شد و به سرتون زد که یهو بپرین و جلد دوم رو شروع کنین، این رو در نظر داشته باشین که آقای هریس اسپویل به شدت ریزی به کتاب قبلیش کرده و در این حد هست که سرنوشت شخصیت اصلی کتاب قبل رو به طرز بیرحمانهای توصیف کرده (البته در حد چند خط). نکتهی دیگه این هست که با بعضی از شخصیتهای مشترک این دو کتاب، تو کتاب قبل بیشتر آشنا شدیم و یه شناخت نسبیای داشتیم. اما طوری نیست که بدون خوندن جلد اول و شروع جلد دوم، نفهمیم چی به چی هست. پس میشه این کتاب رو با خیال آسودهای خوند اما ترجیحا به ترتیب پیش برین بهتر هم میشه چون چطور میتونین از ویل گرهم کتاب اول بگذرین؟! دوما این کتاب، کتابی نیست که هر کسی بتونه راحت از پس خوندنش بربیاد و دلایل زیادی هم داره. چندتاش که مهمن رو میتونم اشاره کنم. فرض کنین اکسپلور اینستاگرم یا هر برنامهی کوفتیای رو باز کردین و موقعی که میخواین ویدئویی رو ببینین، بهتون اخطار میده که حاوی صحنههای دلخراش هست. اگه از اون دسته افرادی هستین که با این وجود، دل دیدن دارین احتمال میره دل خوندن این کتاب هم داشته باشین. چون نویسنده توصیف میکنه چطور پوست آدمی کنده میشه، چطور با جسد مواجه بشیم و چطور ذهنیات یه قاتل سریالی رو به طرز ویرانکنندهای بفهمیم. جوری که با تاریکترین وجوه آدمی و اعمالی که ازش سر میزنه روبهرو میشیم. حالا به این خاطر این کتاب تو ژانر وحشت هم گنجونده شده اما به شخصه سر خوندنش به جای اینکه وحشتزده بشم دچار شگفتزدگی شدم (اگرچه میدونم اکثریت واکنش متفاوت و همرنگ جماعت گونهای داشتن). سوما خواهشمندم اگر فمنیست هستین و به طرز عجیبی از اون دستهش به شمار میرین که حتی چاقی قربانیها رو بهونهای برای کوبیدن کتاب میکنین، این کتاب رو به هیچ وجه نخونین. چون اگر درست بخونینش، نویسنده قصدی نداشته که وزن قربانیها رو برای تخریب کردن آدمها به سخره بگیره و یا حتی شخصیت کلریس رو طوری جلوه بده که بخاطر جذابیتش موردپسند اون جامعهی مردسالار هست. تنها لطفی که هر کسی میتونه بکنه این هست که اولا با شناخت به اون دوران، کتاب رو بخونه و دوما جوری بخونتش که سطحی و سرسری نباشه. چون اکثر ریویوهایی که کمتر از ۴ و حتی ۵ ستاره دادن به چنین چیزی اشاره کردن و واقعا جای تاسف داره! چهارما بدانید و آگاه باشین که این کتاب رو باید با نسخهی اصلی و انگلیسیش خوند. تنها دلیل محکمهپسندی که موجبات گمنام بودن این مجموعه رو فراهم کرده، به این خاطر هست که ترجمهی فارسی درست و درمونی نداره و چون خودم همزمان میخوندم متوجه شدم که چقدر این موضوع باعث میشه که خواننده نتونه از کتاب لذتی که من بردم رو ببره. پنجما کتابهای این مجموعه با آثار اقتباسی تفاوت دارن. و این کتاب بدون هیچ تردیدی از فیلم بهتر هست؛ با اینکه اقتباسش هم موفقیتآمیز بوده اما به عنوان کسی که تک تک چیزهای مربوط به این مجموعه رو بلعیده باید بگم لااقل کتاب دوم از هر لحاظی محشره و در این باره بیشتر توضیح میدم. ششما آقای هریس به طرز شگفتآوری، تمام نکاتی که موجبات کم امتیاز دادن مردم به جلد قبل شده بود رو با نوشتن این کتاب جبران کرده. یعنی کیفیت کتاب بالاتر از جلد پیشین هست. به طور مثال شخصیت هنیبال لکتر رو بیشتر نشون داده. شخصیتهای زن بیشتری رو تو کتاب آورده و حتی از گرایشهای مختلف هم استفاده کرده که ساختارشکنی عالیای داشتن. سیر داستانی رو هیجانانگیزتر کرده و باعث شده میون اتفاقات زیاد، خواننده استراحتهای کم هم داشته باشه با اینکه کتاب قبل به نظرم برعکس بود. باز هم موارد دیگهای وجود دارن اما میدونم تا همینجاش حوصلهی کمتر کسی میکشه و هم خودم تقریبا چیزهای مفیدی که به ذهنم رسیده بود رو گفتم. حالا بدون خطر لو رفتن تو دل داستان میرم و تک تک مواردی که موجبات ارادتمندی من به این جلد شده رو میگم. آشنایی با کتاب بدون خطر لو رفتن کلریس استارلینگ بخاطر کاری که جک کرافورد بهش محول کرده باید خیلی سریع اطلاعاتی رو از زیر زبون کسی بیرون بکشه که تقریبا ناممکن به نظر میرسه. مردی که حتی تستهایی که روش انجام میشه هم توانایی انجام این کار رو ندارن تا متوجه بشن که به طور دقیق چی تو ذهنش میگذره و چطور میتونن به زانو درش بیارن. اون فرد کسی نیست جز دکتر هنیبال لکتر. هنیبالی که به آدمخواری شهرت داره و حالا کلریس که کارآموز و تازهکاری بیش نیست، باید با چنین موردی روبهرو بشه (من برای کلریس بودن روحم رو به شیطان میفروشم). هنیبال از هر جنبهای آدمی رو شگفتزده میکنه. چون برخلاف اعمالی که ازش سر زده، خیلی آدم مودب و متشخصی هست و به تک تک زیباییها مجذوب میشه و با بند بند وجودش درکشون میکنه. اون عاشق معاشرت با آدمهایی هست که چه از نظر ذهنی چه فیزیکی زیبان. از غذاهای مختلف و تاریخچهشون اطلاعات زیادی داره و قادر به این هست حتی در بند هم بتونه دستور تهیهی غذای جدیدی رو درست کنه با اینکه امکاناتی نداره تا چیزی که خلق میکنه رو حتی بچشه. اما به خاطر ذهن وسیع و قدرتمندش توانایی به یادآوردن بوها، مزهها، تصاویر، آدمها، اماکن و خیلی چیزها رو داره. اون میتونه با ریزجزئیات و رجوع به خاطراتش طراحی دقیقی کنه. حتی در پروسهی سوال و جواب هم به چیزهایی اشاره میکنه که وقتی سرچ کنیش متوجه میشی با چه آدم عمیقی طرفی (تک تک رفرنسهاش من رو به وجد آوردن). اون کسی هست که شاید بیشتر از هر چیزی به این خاطر تو دلت رو خالی میکنه که درست انگشت رو بخشهایی میذاره که خودت هم توان این رو نداری شخمشون بزنی. به همین خاطر روانشناس حرفهای محسوب میشه و امان از روزی که وارد ذهنت بشه؛ چون نمیتونی دیگه بیرونش کنی! و تا یادم نرفته باید بگم این مرد به شدت طناز هست اما جنس شوخطبعیهاش طوری نیستن که هر کسی بتونه باهاشون بخنده. باید به قدری باهوش باشی که اشارهای که کرده رو متوجه بشی تا عمق کلامش از دستت در نره و چه بسا اگر بتونی خودت رو جای لکتر بذاری لبخند عمیقتری رو لبت نقش میبنده. جا داره بگم از این جنبه تنها بازیگری که به نظرم تونسته چنین موردی رو رعایت کنه آنتونی هاپکینز نیست، مدس میکلسن هست و با اینکه واقفم چقدر اکثریت لکتر رو به واسطهی هاپکینز میشناسن اما به شخصه و با رجوع به کتابها پی بردم که چقدر میکلسن شبیه به چیزی که هریس پرداخته، نقش رو ایفا کرده. اگه یکم قربانصدقهرفتنهای البته به حق رو کم کنم باید بگم این اثر آنچه خوبان دارند رو همه یکجا داره. یعنی به وسیلهی یک پروندهی به ظاهر بیربط و یه تستی که در واقع مهم هم نیست هنیبال بهش جواب بده، به چیزهایی میپردازه که مشابهش رو تو کتابهای اینچنینی ندیدم. هریس، آدمهای سیاه و سفید خلق نمیکنه. شخصیتپردازیهایی که انجام داده به قدری واقعی هستن که میتونی تصورشون کنی و با غیرقابلهضمترینشون هم احساس نزدیکی داشته باشی. چون آقای هریس واقف هست که بشر خاکستری و پر از تناقض هست. حتی کاری میکنه که با بافلو بیل که مربوط به پروندهی اصلی هست و قاتلی به حساب میاد که پوست قربانیها رو میکنه و در آخر جسدشون رو در رودخونههای مختلف میندازه هم بتونی همذاتپنداری کنی. و این قدرت قلم نویسنده محسوب نمیشه؟ هریس شخصیتهایی خلق کرده که ساختارشکن هستن. از کلریسی که نهایت تلاشش در جامعهی مردسالار و فضای مردونهای که درش کار میکنه در این هست که بخاطر کارهاش بپذیرنش و نه به خاطر جنسیتش. از لکتری که انسانیترین ویژگیها رو داره اما آدمخوار هم هست و سرنوشت زندگی مردم رو میتونه با شوخیهاش به سخره بگیره. از جک کرافوردی که با وجود تمام مشقتهای زندگیش سعی میکنه کار درست رو انجام بده و هوای زیردستش رو داشته باشه. از بافلو بیلی که به قربانیها به چشم آدم نگاه نمیکنه اما خیلی اوقات مثل آدمهای معمولی رفتار میکنه. از شخصیتهایی که گرایشهای مختلفی دارن اما برخلاف صنعت سینما که گاها ازشون چهرههای محبوب و دلنشینی میسازن، محبوب و دلنشین نیستن و به طرز ویرانکنندهای میتونن زندگیها رو خراب کنن. فضاسازی کتاب بخاطر اینکه با پروندههای قتل سر و کار داره و یه آن ممکنه تیر تو مغز شخصیت بخوره: دلهرهآور، دلخراش، وحشتناک، روانشناختی، درام، جنایی، معمایی، تاریک، چندش و خیلی چیزهای دیگه که میتونم ردیف کنم هست. اما اگر یه سطح بالاتر هستین؛ از چنین فضایی لذت میبرین چون زیبایی قلم، شخصیتپردازی قوی، فضاسازی ناب، سیر داستانی پر کشش، دیالوگهای عمیق، مفهوم تأملبرانگیز و خیلی موارد دیگه باعث میشه شگفتزده بشین و یکی از بهترین تجارب خوانشتون رو داشته باشین. این اثر به طرز عجیبی کلیشهها رو کنار زده و چیزی رو به قلم درآورده که از هر جنبهای متفاوت هست. به طور مثال در کتابهای جنایی-معمایی معمولا روند پیش بردن پرونده رو از هر زاویهای نمیبینیم. حتی با قاتل هم پیش میاد که در طول داستان همراه نیستیم. اما هریس کاری که میکنه این هست که انقدر دقیق و موشکافانه از هر زاویهای ماجراها رو پیش میبره که انگشت به دهن میمونی چطور ممکنه انقدر قانعکننده چه از زبون حشرهشناس چه پلیس اِفبیآی چه یه نگهبان ساده و... به داستان بپردازه و جای سوالی رو باقی نذاره. یا حتی جوری ذهنیات قاتل رو در بخشهای مختلف توصیف میکنه که حیرت میکنی چطور ممکن هست از پس این توصیفات بیرحمانه بربیاد. دیالوگهای کتاب محشرن. مخصوصا مواقعی که پای کلریس و هنیبال در میون باشه. طوری چیده شدن که بارها میتونی بهشون برگردی و در عجب بمونی چطور با شخم زدنشون میشد پرونده رو حل کرد. دربارهی ترجمهی فارسیای که همزمان با این نسخه خوندم هم بعدا تو ریویوی همون نسخه مینویسم چرا انقدر بد بود و دست و دل آدمی به خوندنش نمیره و موجبات کمتوجهی به مجموعهی لکتر رو رقم زده. من نسخهی صوتی انگلیسیش رو همزمان که نسخهی فیزیکش هم دستم بود گوش میدادم که گوینده به شدت لحن خوبی داشت و اون حس رو منتقل میکرد (مخصوصا در نقطهی اوج کتاب). مورد دیگهای که لازم هست اشاره کنم فیلم و سریال هستن که آیا ارزش دیدن دارن یا نه و چه تفاوتهایی در مقایسه با کتاب دارن. بدون اسپویل ازشون در بخش بعدی میگم. The silence of the lambs (1991) این اقتباس برای دیدن پیشنهاد میشه چون به خیلی موارد پایبند بوده اگرچه بعضی از تفاوتهاش به شدت تو ذوقم خوردن اما از فیلمهای اقتباسی جلد قبلی یک سر و گردن بالاتر بوده. به طور مثال شخصیتپردازی و فضاسازی تا جای ممکن به قلم نویسنده وفادار بودن و در عین حال تفاوتهای ریز و درشتی هم داشتن. در فیلم شخصیت کلریس استارلینگ باهوشتر از چیزی که بود به تصویر کشیده شد و تا جایی تمام کارها رو دوشش بود و اینطور تعبیر میشد که با تحلیلهای خودش پرونده رو پیش میبره با اینکه در کتاب، لکتر در این امر نقش پررنگی رو ایفا کرده بود. شخصیت جک کرافورد در فیلم خیلی اتوکشیده و سرحال هست با اینکه تو کتاب به علت مریضی همسرش از پاافتاده و از چهرهش نمایان هست که خستهست و نیاز به استراحت ذهنی داره. این حتی در پروسهی خوانش به چشم میاد اما در فیلم قضیهی همسر جک وجود نداره و جک خیلی شاداب داره به کارش ادامه میده. هنیبال لکتر کتاب، مشخصههای ظاهری متفاوتی با فیلم داره و مشهودترینش رنگ چشمها هستن. یا تعداد انگشت دست چپ دکتر که ششتاست و در فیلم ۵تاست. و نکتهی تلخ برای من این بود که طنازی هنیبال در فیلم اونطور که باید به چشم نمیاد و با لبخندهای سرد و تغییر دادن شوخیهاش به یه سری شوخی بیمزه خراب شده. یا از نظر زمانی بعضی از اتفاقات سریعتر رخ دادن و چون فیلم هست قابل درکه که انقدر یهویی سر اصل مطلب میرن. مورد پررنگی که به اسم عنوان مربوط هست و مشخص میشه در فیلم با تغییر فاحش بازگو شده. یا صحنهی پایانی فیلم و کتاب با هم تفاوت دارن و در عین حال هر دوشون عالین. در کل دیدنش بعد از اینکه کتاب رو خوندین پیشنهاد میشه و اگر اول هم فیلم رو دیدین، بدون شک کتاب هم در اولویت قرار بدین چون خیلی خیلی محشرتر هست. Hannibal (2013_2015) یه دلیلی که موجبات کیف کردنم در طول خوانش شد این بود که قبل از اینکه مجموعه رو بخونم سریال رو دیده بودم. و موقعی که کتاب رو میخوندم به این پی بردم چقدر سازندهی سریال، کتابخوار محشری هست. یعنی یه جوری ساختتش که بگی بر اساس کتاب اول بوده اما نخونده میتونم بگم دو جلد آخر هم میتونی تو سریال ببینی. نه خیلی تابلو بلکه با رگههای ریز و هوشمندانه. دیالوگهای کتاب یا بعضی از صحنهها تو سریال به صورت کمرنگی پیدا میشن اما طوری میتونی بفهمیش که واقعا سریالخوار خوبی هم باشی. برایان فولر با اینکه اجازه نداشت از این جلد تو ساخت سریال بهره ببره اما به طرز عجیبی بعضی از بخشها رو گنجوند. برای همین چون خیلی رو این کار رو انجام نداد، تشریح این موارد رو به بیننده و خواننده میسپارم. ولی از اونجایی که آدم دلرحمی هستم باید بگم ساختارشکنی هریس نه اونطور که سر ماجراها اومده، بلکه با روش متفاوت سازندهی سریال هم به چشم میخوره. شخصیتپردازیها خیلی شباهت دارن و در عین حال از نظر ظاهری هم شبیه نیستن. در کل سریال یه جوری هست که انگار یکی مجموعه رو بلعیده باشه و نکات محشرش رو با استفاده از ذهنیات خودش ترکیب کرده باشه و در عین حال که به قلم هریس وفادار هست چیز متفاوتی هم خلق کرده. بنابراین نمیگم قبل از کتابها یا بعد از کتابها ببینینش. چون فرقی نداره. در آخر باید بگم این کتاب محبوبترین کتاب امسالم تا به این لحظه بوده و چقدر خوشحالم که اینطور پیش بردمش و لذتش رو دوچندان کردم. و حیف که انقدر در بین خوانندگان فارسیزبان فارسیخوان مهجور مونده. بدون شک این کتاب ارزش این رو داره که زبانتون رو تقویت کنین و با جادوی کلماتش مسحور بشین. پ.ن: تا ساعتها میتونم ازش بگم و حرفام ته نداشته باشه ولی قرار نیست مغزتون رو فعلا بجوم. به همین ریویوی بیاسپویل قانع باشین. تکخوری معمولا خیلی کیف میده. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Oct 04, 2023
|
Nov 09, 2023
|
Oct 04, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DLSTB5YT
| 4.20
| 80,019
| 1924
| 1973
|
it was amazing
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Sep 29, 2024
|
Oct 26, 2024
|
Sep 09, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
1406311529
| 9781406311525
| 1406311529
| 4.35
| 284,840
| May 05, 2011
| Sep 27, 2011
|
it was amazing
|
ریویوی جدید آیا کتابها پناهگاهی امن برای در امان ماندن از واقعیت جهان پیرامون محسوب میشوند؟ اینکه با چشیدن کلمات از تلخی رنجهایمان بکاهیم و شیرینی س ریویوی جدید آیا کتابها پناهگاهی امن برای در امان ماندن از واقعیت جهان پیرامون محسوب میشوند؟ اینکه با چشیدن کلمات از تلخی رنجهایمان بکاهیم و شیرینی سطرها به جانمان بنشیند؛ حصاری بسازیم که ما را در مدت زمان موقت، از بلایا حفظ کند؛ اما این دیوار، شیشهای است و بالأخره میشکند.ما فقط نه ماه در بدن مادر از گزند روزگار در امان میمانیم. پس از آن، نوزاد چشم به زندگی میگشاید و بند ناف قطع میشود. پیوندی که موجبات آسایش خاطرش را رقم میزد، از هم گسسته میشود. اما مسئله اینجاست که این سکوی پرتاب، الزاما به پذیرش دنیایی که در آن به سر میبریم منجر میشود؟ در زندگی سطوحی وجود دارد که همهی ما به آنها دچاریم. یکی از آنها، اندوه به شمار میرود. غمی که لزوماً از یک جنس نیست اما مراحلی را طی میکند که به گفتهی روانپزشک سوئیسی، الیزابت کوبلر راس، به شرح زیر است:
پاتریک نس، نویسندهی کتاب هیولایی صدا میزند، در ابتدای این اثر ما را با مرحلۀ اول این پروسه مواجه میکند. خودانکاریای که کانر، پسری سیزده ساله به آن دچار است و این غم، به علت سوگواری احتمالی به وجود آمده است؛ از دست دادنی که رخ نداده اما در آینده در کمین است. مادرش به سرطان مبتلاست و فرزند به کابوسهایی که از آنها رهایی ندارد. کابوسهایی که سوررئال جلوه میکند و هیولای عنوان، کانر را صدا میزند. در عمق این صدا، هیولا چه میگوید؟ چرا بدون وقفه، هر بار به پسرک سر میزند و او را با وحشت وصفناپذیری مواجه میکند؟ کانر میبیند و نمیبیند. میشنود و خود را به نشنیدن میزند. او به گول زدن خویش میپردازد، طوری که در کتاب هم اشاره شده است: “Sometimes people need to lie to themselves most of all.” او با مرگ تدریجی مادرش احاطه شده است. رو به زوال رفتن عزیزترین انسان زندگیاش را به چشم خویشتن میبیند؛ همچون رویارویی شاهرخ مسکوب با سوگواری ناشی از مرگ تدریجی مادرش. او در کتاب سوگ مادر نوشته است:
وقتی روال معمولی زندگی خدشهدار شود، هنگامی که کودکی کم سن و سال به جای چشیدن زیباییهای دوران نوجوانی، با نازیباییهای هولناک برخورد میکند و خود را در برابر هیولایی به نام مرگ میبیند، ممکن است آن را کتمان کند. هالهای را ایجاد میکند تا جراحتی نبیند اما دلهرههای ویرانگرش، راههایی را برای نفوذ پیدا میکنند. نمرهها افت میکنند. ترسها به کابوسها بدل میشوند. گوشهگیری و انزوا ممکن است رخ دهد. با اینکه واقعیت در پیش روی چشمانش است، اما نمیخواهد به این باور برسد که موجودی فانی است و عزیزانش از مرگ گریزی ندارند. مرحلۀ اول مواجهه با اندوه از کجا نشأت میگیرد؟ شاید اروین یالوم بتواند سرچشمهی آن را به خوبی در کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال توضیح دهد:
جهانی که از سنین پایین، فرزندان را به چنین نگرشی سوق میدهد، واضح و مبرهن است که جای کار زیادی برای دست و پنجه نرم کردن با مقولههای اینچنینی داشته باشد. مسائلی طبیعی، غیر قابل هضم میشوند و پروسهی وقتگیری برای بازسازی جهانبینی صورت میگیرد. در سپری کردن سطوح زندگی، معمولاً دیدگاهی خوشبینانه و بر پایۀ امیدهای واهی شکل میگیرد اما با گذر زمان آشکار میشود که تن، متلاشی میشود و مرده از گور بر نمیخیزد. وقتی روشنایی دوران کودکی با ظلمت زمان حال و شواهد موجود مقایسه شود، زندگی به روال سابق بر نمیگردد. پاتریک نس نه تنها مواجهه با سوگواری را نشان میدهد، بلکه از مراحلی که باید طی شود هم میگوید. او با به تصویر کشیدن هیولایی عظیمالجثه که رعشه بر تن کانر میاندازد، تاریکیهای جهان را تداعی میکند. اما آمدنش به چه خاطر صورت گرفته است؟ تا کانر، مرگ را با چنین هیبتی ببیند و فلج شود؟ این پرسش در طول داستان به طرز آرامشبخشی پاسخ داده میشود. پاسخی که حتی داستانهایی که هیولا میگوید را هم واضح میکند و در انتها به جمعبندی بیبدیلی میرسد. مرگ اجتنابناپذیر است و همه به آن مبتلاییم. گاه میدانیم که چه زمانی نوبتمان میشود و گاه بدون آمادگی، سراغی میگیرد و ما را به ورطهای بیانتها میبرد. اما چه بر سر باقیماندگان میآید؟ آنها چطور در نبود ما به زیست خود ادامه میدهند؟ آیا هر یک از آنها توانایی رسیدن به پذیرش نبود ما را خواهند داشت؟ آیا گذر از انکار و دستیابی به قبول مرگ صورت خواهد گرفت؟ از هیولاهایمان غفلت نکنیم. به آنها نیازمندیم تا آن دیوار شیشهای را بشکنند. درست است که خردههای شیشه، جانمان را زخمی میکنند و طول میکشد تا التیام پیدا کنیم، اما در ازایش ما را با واقعیت آشتی میدهند. به صلح درونی میرسیم و با جنگ و جدال ذهنی، خداحافظی میکنیم. به امید روزی که هیولا، صدایمان بزند. ریویوی قدیمی با چاشنی خاطرات زهرآگین سالها پیش، تو یه شب برفی پی بردم که زندگی قرار نیست بهمون آسون بگیره. از وقتی که عکس اِمآرآی رو دیدم، ته قلبم میدونستم که چه چیزی در انتظارمون هست. کنارم نشسته بود و منی که تو سختترین شرایط اشکم درنمیومد، با دیدن برفی که به پنجره میکوبید بیصدا گریه کردم. گفت نگاهم کن و من با صدایی که لرزشش رو کنترل میکردم گفتم میخوام برف رو تماشا کنم. کمر کل خونواده خم شد اما من تو مرحلهی انکار واقعیت به سر میبردم. شواهد رو میدیدم و پس ذهنم به این فکر میکردم که همه چیز قرار نیست انقدر بد تموم بشه. مطب به مطب میرفتیم و شکستهتر برمیگشتیم. تعداد سیگارهایی که پدر میکشید، روز به روز بیشتر میشد و مادر به اندازهی چند سال پیرتر شد. من اما باید قوی میموندم چون پارهی تنم نباید نور هر چند ناچیز زندگیش رو از دست میداد. کل خونواده به جز من راهی شهر غریب شدن و من با وجود همهی دردم به مدرسه میرفتم و چشم انتظار تماسها میموندم. اینکه شاید خبر خوشی به گوش برسه. چون قلبم پیششون بود، نمیتونستم مثل سابق درس بخونم و اینطور شد که بعد از سالها افت کردم. با مادربزرگی تنها موندم که با قرآن و دست به دامان ائمه شدن روزها رو میگذروند. اون زمان چون مؤمن بودم، انقدر دعا میکردم که گاهی مادربزرگ فکر میکرد در حال سجده بالاخره مرگ در آغوشم گرفته و تن رنجورم رو به آرامش ابدی دعوت کرده. اما غم من لیک غمی غمناک بود؛ چون باید زنده میموندم و تماشا میکردم که چطور اس و اساس آدمی بیرون کشیده میشه. روز به روز کمحرفتر میشدم و اشتهایی هم برای خوردن نداشتم. به آیههایی رجوع میاوردم که فکر میکردم توانایی درمان عزیزم رو دارن. همه چیز بوی مرگ میداد و حتی بارها از شدت غمی که روی قلبم سنگینی میکرد، به وضوح میدیدم که اون پارچهی سفید لعنتی روی تنش قرار گرفته و دیگه قرار نیست ببینمش. درست در خاطرم هست که چند ساعت قبل از عمل، باهاش حرف زدم و از فکر اینکه شاید این آخرین تماس باشه تا ساعتها گریه کردم. دیگه چشمم نمیتونست سطرهای قرآن رو بخونه چون چیزی از پس اون هالهی سمج اشکآلود دیده نمیشد. وقتی زنگ به صدا خورد سقوط کردم. نمیخواستم جواب بدم و چیزی که نباید رو بشنوم. نمیخواستم به این زودی از دستش بدم و نمیدونستم چطور باید باهاش مواجه شم. اما ورق برگشت و اون زنده موند با اینکه هنوز هم از شخم زدن خاطرات اون روزهای سیاه واهمه دارم. بعد از عمل، روزهای خوب از راه نرسیدن. درست موقع عید که مشغول چیدن سفره بودیم به موهاش دست زد و مثل کلاه گیس از جا دراومدن. از اون موقع تا الان، هنوز هم کلاه به سرش میذاره و من تا مدتها خودم رو بخاطر داشتن چیزهایی که نداره ملامت میکردم. تا مدت طولانی موهام کوتاه بود چون طاقت نداشتم جلوی اون حتی یه کش به دست بگیرم و با اتو ور برم. هنوز هم احساس گناه سالم بودن رو دارم. گاهی مرگ ترسناکترین چیز دنیا نیست و از دست دادن آدمی فقط به به گور سپردن ختم نمیشه. من این رو به وضوح میبینم. با دیدن سری که از مو خالی هست، با دیدن چشمهایی که کل دنیا رو دو تا میبینه، با دیدن بدنی که بدون کمک نمیتونه از خیابون رد بشه، با شنیدن آرزوهای از دست رفتهای که هیچ وقت نمیتونه به دست بیاره، با سوگواری از کسی که مثل گذشته نیست و نخواهد بود. این کتاب برای من به شدت عزیز بود و از رویا ممنونم که باعث شد بخونمش. حین نوشتنش هم به پیشنهاد بهار، آهنگ بیکلامش رو گوش دادم و اشک ریختم. اگر کتابی رو میخواین که در عین سادگی از عمیقترین و تاریکترین وجوه زندگی حرف بزنه و در عین لو رفتن ایده، شما رو تا آخرین سطر بکشونه این کتاب برای شما ساخته شده. کانر یه بچهی سیزده ساله هست که بخاطر غمی که به دوش میکشه نامرئی و از زندگی یکجورایی طرد شده. اون ته قلبش میدونه که چه اتفاقی قرار هست بیفته اما در انکار به سر میبره تا اینکه هیولا صداش میزنه و به کابوسهاش قدم میذاره. و اونجاست که مرز خیال و واقعیت به باریکی مو میرسه. برای این کتاب ساعتها میتونم بنویسم اما سیاه چاله من رو در خودش بیشتر از قبل میبلعه و توان این رو ندارم که خودم رو ازش بیرون بکشم. پس سخن رو کوتاه میکنم و شما رو با یه اثر زیبا تنها میذارم و به گریههای شبانهم برمیگردم. پ.ن ۱: دوازده و هفت دقیقه گذاشتمش و محال هست این زمان رو از یاد ببرم :) پ.ن ۲: دلم نمیاد از غادة السمان نذارم: میدانم رفتنت حتمی است همانگونه كه عشقت حتمی است میدانم شبهايى خواهم داشت كه در آن طولانى خواهم گريست به اندازهی خندههاى اكنونم و سعادت امروزم همان اندوه آيندهام خواهد بود اما رقص بر لبهی پرتگاهت را به خواب شبانه ترجيح میدهم همچون یک موميايی كه زمان را بىحركت در تابوتش مىخواباند. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Aug 20, 2023
|
Aug 22, 2023
|
Aug 20, 2023
|
Hardcover
| |||||||||||||||
6004055050
| 9786004055055
| 6004055050
| 4.46
| 170,662
| Oct 29, 2014
| 2020
|
it was amazing
|
هر آنچه از یه مجموعه انتظار داشتم رو ناپل برآورده کرد. النا فرانته، به یکی از نویسندگان محبوب و الهامبخشم تبدیل شد و میدونم که از این به بعد، به شقا
هر آنچه از یه مجموعه انتظار داشتم رو ناپل برآورده کرد. النا فرانته، به یکی از نویسندگان محبوب و الهامبخشم تبدیل شد و میدونم که از این به بعد، به شقایق بهتری تبدیل میشم (چون جهانبینی منحصربهفردش، محال ممکن هست من رو تغییر نده). بعد از دیدن سریال و مرور جزئیات، ازش حرف میزنم. اما این نوشتهی تقریبا بیمحتوا رو فعلا نوشتم که اگه عمرم قد نداد تا ریویو بنویسم، از دو نفر تشکر کنم. از سارا که باعث شد کتابها رو بخرم و اعتماد به سلیقهاش، موجبات شادمانی روحم رو پدید آورد. و از علی که با پیشنهاد همخوانی، تجربهی یه سفر خاطرهانگیز رو برام به ارمغان آورد. حقیقتا از طولانیترین و لذتبخشترین همخوانیهای اخیرم محسوب میشد و پیشنهاد میکنم که با جنس مخالفتون، پا به ماجراجوییهای لنو و لیلا بذارید (ترجیحا آدم فهمیده و منطقی رو در نظر بگیرید تا پروسه خوانش کوفت نشه). از ترجمهی مجموعه هم راضی بودم؛ البته جا داشت که پانویسهای بیشتری هم درش میگنجوند تا بهتر از آب درمیاومد (مخصوصا درباره وقایع تاریخی-سیاسی). و کلام آخرم این هست که به خودتون لطف کنید و بخونید. اگرچه ممکن هست بخاطر قضاوتهای به شدت سطحی، کتاب رو زرد تلقی کنید اما اگه عمق ماجرا رو درک کنید، پتانسیل تبدیلشدن به تجارب موندگارتون رو داره. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Apr 03, 2024
|
Apr 14, 2024
|
Aug 19, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
6004054429
| 9786004054423
| 6004054429
| 4.36
| 185,695
| Oct 30, 2013
| 2019
|
really liked it
|
از سری ریویوهای غیبت صغری به تازگی کتابی رو از الیف شافاک تموم کردم به اسم فکر نکن تنهایی. نقل قول میکرد از کسی که دستهبندی کلیای انجام داده بود و از سری ریویوهای غیبت صغری به تازگی کتابی رو از الیف شافاک تموم کردم به اسم فکر نکن تنهایی. نقل قول میکرد از کسی که دستهبندی کلیای انجام داده بود و میگفت انسانها به یکی از اینها تعلق دارن: ساکنان، مهاجران و تبعیدشدگان. در ادامه میگفت اونایی که ساکنن، نمیخوان تغییرپذیر باشن. اونایی که مهاجرن، یکم تغییر میکنن و از دایرهی محدود زندگیشون فراتر میرن. اما اونایی که تبعیدیان، بیشتر از دو دستهی اول متحول میشن و جهانشون دگرگون میشه. کاری به درست و غلطش ندارم اما فکر میکنم که لااقل این دستهبندی (و نه مفهومی که ازش داره)، برای ناپل صدق میکنه. یه دسته میمونن و به پاش میسوزن و میسازن. نه به این علت که خواهان تغییر و تحول نیستن، گاهی زندگی نذاشته که حتی دریا هم ببینن. دستهی دیگه کسایی هستن که میرن، دل میکنن و دلتنگ میشن. بهای مهاجرت رو میپردازن و از اون گذشتهای که مثل سایه خفتشون کرده، میخوان رهایی پیدا کنن. و آخرین دسته، مطرود میشن. به ناچار باید کنفیکون شن. شاید اگه به حال خودشون میموندن، تو همون دو دستهی اول قرار میگرفتن. اما گاهی سرشون درد میکرد برای دردسری که پاشون رو از وطن برید. گاهی نه سر پیاز بودن و نه ته پیاز، اما درگیر بازیهای ناعادلانهای شدن که برگشتی در کار نبود. و حالا این جلد به همین آدمها میپردازه. کسایی که هستیم، میبینیم و شاید بهشون دچاریم. تاریخ و سیاست ابعاد وسیع قلم فرانته در جلد سوم مجموعهی ناپل تا سیاست و تاریخ هم ریشه کرده و در خوانش به چشم میاد. تاریخی که دورهٔ بین جنگ جهانی دوم تا دهه اول قرن بیست و یکم رو در بر میگیره. اما تمرکز تاریخی واقعیش بر چشمانداز سیاسی در حال تغییر ایتالیاست. آدمهایی که در حمایت از ایدئولوژیشون، افراط به خرج میدن. خشونت و احساسات انقلابیشون، دامنگیر میشه و زندگی مردم عادی رو به خطر میندازه. شما شاهد جدال فاشیستها و کمونیستها خواهید بود و این مقوله در اشعار شاعرانی چون پازولینی هم نمود پیدا کرده: حاصل این پیروزی اما کجا اهمیتی دارد؟ _پازولینی، خویشاوندی با خورشید و باران همچنین، کاموریستها و نفوذ عجیب و پیوندهای کثیفی که با تشکیلات سیاسی دارن و نسخهی ناپلی مافیا به شمار میرن. فرانته به افراد قوی هم تأکید میکنه. رابطهی شخصی و سیاسی نه تنها در ناپل، بلکه در سرتاسر ایتالیا، زندگی شخصیت های مجموعه، حتی کسایی که در جهان دانشگاهی هستن رو احاطه کرده و معلوم میشه که در تقاطع گیر کردن و سیاست، تجارت و جنایتکاری زیربنای ایتالیاست. در چهارچوب، شخصیتهایی هم وجود دارن که به نظر میرسه از جنگهای آتشین سیاسی در امان موندن و در عین حال، بخشی از تشکیلات هستن و تو این شبکهی فساد نقش ایفا میکنن. وفاداری خالق به اتفاقات حاکم بر تاریخ کشورش ستودنیه و پیشنهاد میکنم به علت خساست مترجم در پانویس، این وجه از مجموعه رو با تحقیقات میدانی خودتون کامل کنین و در جریان ابعاد تاریخی، سیاسی و اجتماعی ایتالیا قرار بگیرین. الگوهای تکرارشونده از مضامین عجیب و کوبندهی این جلد، کپی برابر اصل میتونه باشه. گابریل گارسیا مارکز که تکرار مکررات رو به نحو احسن در صد سال تنهایی انجام داده بود، میتونه یادآور قدرتمندی از این تکنیک باشه. آدمهایی که شبیه خاندانشون میشن، خصلتهاشون میتونه با دیگری جابهجا شه و در موقعیتهای مختلف، نقش عوض کنن. در طول مجموعه، خصلت الف بعدا در ب نمود پیدا میکنه. ب از الف فرار میکنه اما تبدیل به همون کسی میشه که ازش میترسه. حتی دو آدمی که در یک خانواده هم به شمار نمیرن، در شرایط مختلف نقش دیگری رو ایفا میکنن. مثلا لیلا و لنو در این امر سنگ تموم گذاشتن و گاهی تفاوتشون سخت میشه. ویژگیای که در لنو رو به زوال هست، در لیلا جون میگیره تا کمبود رفیق رو جبران کنه. نوشتن از پستی و بلندیهای نویسندگی هم نباید غافل شد. سنگهایی که بر سر راه قرار میگیره و بازخوردی که از تفکر اشتباهی نشأت گرفته در جایجای اثر به چشم میخوره. خالق، مخلوقی رو خلق میکنه و خواننده به تحلیلی میرسه که منصفانه نیست. اون میگه که مخلوق و خالق یکیان. اگر شخصیت خیالی، روابط جنسی متعددی داره پس لابد اونی که آفرینندهش هم هست اهل دله. در جایی از کتاب، این جهانبینی غلط رو میبینیم که خواننده به خودش اجازه میده تا با نویسنده همبستر شه. چرا؟ چون صحنههای اروتیکی در اثرش خلق کرده و چنین چیزی رو به خود نویسنده نسبت داده. به تلخی این حقیقت رو به زبون میاره که قرار نیست اونچه بر کاغذ شکل گرفته، از اعماق وجود و زندگی شخص مورد نظر الهام گرفته شده باشه. جدایی هنر از هنرمند، نویسنده از قلم و آفریننده از آفرینشی که صورت گرفته مد نظرشه و اگرچه در بعضی قسمتها، این دو با هم عجین میشن ولی از طرفی ثابت میکنه که فرضیههای ذهنی همیشه درست از آب درنمیان. اون از رخوت و خشک شدن قلم میگه. لحظاتی که موتور نوشتن خاموش میشه و با زندگی روزمره، عطشی برای خلق کردن کلمات باقی نمیمونه. یکی از دلایلی که بهش میپردازه، از دست رفتن امکانات نویسنده در زندگیای هست که زن رو به خانهداری و بچهداری محدود میکنه. وقتی در ابعاد زندگی مشترک، کمکی صورت نگیره و همهی وظایف بر دوش یک عضو سنگینی کنه، ذهن آسودهای برای نوشتن باقی نمیمونه. اون فضا و وقتی که نیاز هست، باید در اختیار فرد قرار بگیره تا استعداد و تواناییهایی که داره به بطالت نرن. و احتمالا شما هم با افرادی برخورد داشتین که در زندگی بعد از ازدواج، از خیلی چیزها زدن تا خونه و اهالیش پابرجا بمونن و شاید بعدها زندگی نزیسته رو به دوش بکشن. باقی مسائل به علت تکرار نکردن نکاتی که در ریویوهای جلد اول و دوم باز کرده بودم، از خاطرنشان کردن بعضی مسائل پرهیز میکنم. قتل و تجاوز، خیانت و پنهانکاری، عصر کامپیوتر و از کار افتادن بعضی از مشاغل، فروپاشی روانی و از دست دادن هویت، اختلاف طبقاتی و دیر رسیدن به جایگاه مورد نظر از موضوعهای بحثبرانگیزی محسوب میشن که در کتاب بهشون پرداخته. به انضمام اینکه تردید در جنس رابطهی لیلا و لنو ممکنه پررنگتر شه. سخن آخر خوندن مجموعهی ناپل به استمرار نیازمنده. سریال اقتباسیای هم که داره، به تمام زوایای کتابها نپرداخته اما خوشساخت، وفادار و ریزبینانهست. تا به اینجا میتونین با خوندن هر جلد، یه فصل از سریال هم ببینین. اما پیشنهاد میکنم که در کنار این مناسک، سرچ هم فراموش نشه. پانویس، تک به تک اطلاعات مورد نیاز رو در اختیارتون نمیذاره. بخشی از پروسهی خوانش به خودتون بستگی داره و وقتی واقعگرایی قلم فرانته رو با گوگل کردن بفهمین، بیشتر قدردان کتاب زیردستتون خواهید بود. این جلد هم با علی خوندم و از بودنش در مسیر طولانیای که داشتیم متشکرم. پ.ن: کامنتهای اولیهی این ریویو هم به زمانی مربوطن که صرفا امتیاز دادم و گفتم به زودی ازش مینویسم. اصرار هم داشتم تا لایک بیخود نکنین و از بیمحتوا بودن حمایتی نشه. همین و بس. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Mar 11, 2024
|
Mar 23, 2024
|
Aug 19, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
9647443277
| 9789647443272
| 9647443277
| 4.28
| 403,580
| 1967
| Jun 2020
|
it was amazing
|
در انزوای خانه نشسته بود که او سر رسید. چشمان بیروح زن، حتی رمق کندوکاو آن غریبهی آشنا را هم نداشت. میدانست کیست. از کجا آمده و بالاخره، پیکر رنجو
در انزوای خانه نشسته بود که او سر رسید. چشمان بیروح زن، حتی رمق کندوکاو آن غریبهی آشنا را هم نداشت. میدانست کیست. از کجا آمده و بالاخره، پیکر رنجورش را با خود خواهد برد. بدون پرسش به سویش گام برداشت و با هر قدم، روحش سبکبالتر و جانش تهیتر میشد. وقتی به کنارش ایستاد وزنی نداشت. سنگینیای حس نمیکرد. باری به دوش نمیکشید. فارغ از رویاهای به خاک سپرده بود. غریبه این را میدانست؛ که زن خود را به بهای هیچ تقدیمش کرده است. تاجی از خار را بر سر زن قرار داد. زیر گوشش چیزی خواند و لحظاتی بعد به پرواز درآمدند. هر دو در ظلمت شب اوج میگرفتند. پرتو ماه بر صورت رنگپریدهی زن میتابید و از میان گیسوان در خار اسیر شدهاش خون میچکید. زن گلایهای نداشت. دردی نمیکشید. چیزی حس نمیکرد. به پستی جغرافیای نفرینشدهاش مینگریست و ارتفاعش را بیشتر میکرد. نیمهی تاریک وجودش او را به گورستان خفتگان از یاد رفته هدایت کرد. "همه را بیدار کن." و زن بر قبرها دست کشید و زمین شکافته شد. از دل خاک، فراموش شدگان سر برآوردند. یکایک آنها به مانند بوم نقاشی به خاک و خون کشیدهای بودند؛ پرترهای از آخرین لحظات زندگانی در این عالم بیمعنا. استخوانی نبود که نشکسته باشد، تنی نبود که جراحت برنداشته باشد، چهرهای نبود که از نوازش همنوعان بینصیب مانده باشد. زانوان زن از منظرهی بیبدیل مقابلش سست شد. غریبه نجوا کرد "چقدر خردشان کردند." زن آهی کشید، پلک زد و یادگاریهای به جا مانده بر پیکرها محو شدند. غریبه با اشارهای آنها را از زمین برکند و آسمان، با آغوش باز همسفران تازه را پذیرفت. گاه در مسیر طولانی، غریبه اجازهی استراحت میداد. بر فراز ابرها مینشستند. میدانست که آنها یارای ادامهی راه را ندارند. زخمهایشان عمیق بود و دوباره سر باز میکرد. زن به او رو کرد و ابلیس از افکارش دست کشید. "حالا نوبت خواستهی توست. روح آدمی را اینگونه معامله نمیکنند. به من بگو که چه میخواهی؟" خون از شکاف سر زن به چشمهایش سرازیر میشد. نگاهش به خون نشسته بود. ابر از گریههای زن سرخ گشت و باران بر سر مردم بارید. حمام خونی به راه بود. التیامی در کار نبود. استراحت معنایی نداشت. وجود زن در تمنای چیزی بود که خریدار نداشت. "من نه لایق نورم و نه محتاج آرامش. بگذار که تاریکی بر وجودم رخنه کند." و آن گاه دستانش را به دور گردن ابلیس حلقه زد. موسیقی والس نواخته شد و ابلیس با زن بر بلندای آسمان رقصید. یادگاریها دوباره برگشتند و آسمان چنان گریست که زمین از خون فرزندانش سیراب شد. پ.ن: سپاس فراوان از امین که همراه و همخوان من در دنیای جادویی کتاب بود و تشکر از سارا بابت پیشنهاد شنیدن کتاب صوتی با گویندگی حامد فعال. همچنین، وستای عزیزم که موجبات آشنایی با قلم این نیک مرد رو رقم زد. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Aug 02, 2023
|
Aug 14, 2023
|
Aug 02, 2023
|
Hardcover
| |||||||||||||||
6004053023
| 9786004053020
| 6004053023
| 4.46
| 225,186
| Sep 22, 2012
| 2019
|
it was amazing
|
از سری ریویوهای غیبت صغری تا حالا شده که امتدادتون رو در تن دیگهای ببینین؟ انگار نسخهی متفاوتی از شما با شرایط تقریبا ایدهآل به زندگی ادامه میده. به از سری ریویوهای غیبت صغری تا حالا شده که امتدادتون رو در تن دیگهای ببینین؟ انگار نسخهی متفاوتی از شما با شرایط تقریبا ایدهآل به زندگی ادامه میده. به موقعیتهایی که سر راهش قرار میگیره، فکر میکنین. اینکه اگر من هم جای اون بودم، شاید زندگیم به این منوال نمیگذشت. چی شد که اون خواست و تونست اما من خواستم و نتونستم؟ چه اتفاقی افتاد که من مغروق شدم و اون نجات پیدا کرد؟ مگه ما مثل هم نبودیم؟ پس چرا زندگی با من خوب تا نکرد و سر اون ورق برگشت؟ من شدم سایهای که به چشم نمیاد. به بطالت رفتم. پژمردم و خواستم زندگی نزیستهای که خواهانش بودم رو به شیوهی خودم بچشم. اما یه چیزی کمه. حفرهای وجود داره. سیاهچالهای که همه چی رو در خودش میبلعه داره کارم رو خراب میکنه. من مسخ شدم. زیباییم رو به زوال رفت. اشتیاقم کشته شد. زیر این بار هولناک، کمر خم کردم. تو نبودی که ببینی چی به سرم اومد. من شدم همونی که ازش میترسیدم. تو پر کشیدی ولی ندیدی که چطور بالهام رو شکستن. پرواز آرزوی دیرینهمون بود ولی یادم رفت که سقوطی هست. و من با سر زمین خوردم. بارها تلاش کردم مثل تو زندگی کنم؛ چون تو شاید خود منی ولی به اسم دیگه. من چیزی کمتر از تو نداشتم اما شرایطمون فرق داشت. به این خاطر راهمون جدا شد؟ من از دست رفتم و تو به دست آوردی. اما هر دو انگار در هم تنیده شده بودیم. به دیگری غبطه میخوردیم. حسرت نمایان بود. رقابت خودنمایی میکرد. هر دو از یه جا پا به این دنیا گذاشتیم. یه محله، یه مدرسه، یه کلاس، یه معلم. ولی نشد که بشه. روزگاری من بهترین بودم و حالا رو به زوالم. حالا تو این جایگاه رو داری و شکوفا شدی. شاید غمناکترین توصیف از این تمایز چشمگیر در تکهی زیر خلاصه میشه: بله، لیلاست که نوشتن را سخت میکند. زندگیام، وادارم میکند تصور کنم، زندگیاش چگونه میشد اگر آنچه برای من اتفاق افتاد، برای او روی میداد، چه استفادهای از شانس خوب من میکرد و زندگیاش مدام در زندگیام ظاهر میشود، در کلماتی که بر زبان میآورم، در آنها، غالبا پژواکی از کلمات او به گوش میرسد، در حرکت خاصی که اقتباسی از حرکت اوست، در کمتر بودن من که بهخاطر بیشتر بودن اوست، در بیشتر بودن من که تسلیم کمتر بودن اوست. راوی و سوان مجموعهی در جستجوی زمان از دست رفته، کلاریسا و سپتیموس خانم دلوی، هنیبال و ویل مجموعهی هنیبال لکتر و حالا هم لیلا و لنوی مجموعهی ناپل. شخصیتهایی که در خیلی از موارد مو نمیزنن ولی مثل هم به زیستن ادامه نمیدن. راه و روشها به دور از یکدیگه، انتخاباتی متفاوت، شرایطی متمایز و فرصتهایی مختلف. این یکی از شکنندهترین کنار هم قرارگیری مخلوقات میتونه باشه. به عمد دو نفر رو کنار هم میذاری تا نشون بدی زندگی همینه، رحم و مروت نداره. یکی با همون خصلتها تباه میشه و دیگری نه. اون یکی خودکشی میکنه و دیگری امید به زندگی پیدا میکنه. یکی آدمکش میشه و دیگری بازرس. و النا فرانته چه میکنه؟ این زن من رو از پا میندازه. چشمهایی که از شادی برق میزنن رو توصیف میکنه. تو دلت رو به اون نگاه خوش میکنی. میبینی که چقدر طراوت و سرزندگی درش نهفتهست اما سیلی میخوری. متوجه میشی همون زیباییای که پر از اشتیاق بود، یهو پشت عینک آفتابی مخفی شده. نمیفهمی چرا اون عینک رو برنمیداره. دلت برای دیدنش لک زده. ناگهان عینک کنار میره. زیر چشمها کبود. مردمکها غمناک و دردانگیز. این دو تیله هموناییان که تا قبل باهاشون مواجه شده بودی؟ چی به سرشون اومد؟ چرا باهاشون غریبی میکنم؟ اون تا انتهای مجموعه شما رو با منهای متفاوت مواجه میکنه. اینکه یه آدم چقدر میتونه با پستی و بلندیهای زندگی تغییر کنه. از عرش به فرش برسه. از حال خوب به حال بد. از آدم نامناسب به آدم مناسب. از نفرت به عشق و از نیستی به هستی. نگاه جزئی به کتاب (بدون خطر لو رفتن) جلد اول این مجموعه از کودکی تا ۱۶ سالگی دو شخصیت اصلی یعنی لنو و لیلا رو روایت میکرد. این جلد از ۱۶ تا ۲۳ سالگی رو در بر میگیره. دغدغهها به سطح جدیدی رسیدن. مشکلات جدیتری در جریانه. همه چیز رنگ بیشتری از واقعیت رو به تصویر میکشه و صحنههای دلخراش و ناهنجار دوچندانی نمایانه. خشونت خانگی رخنه کرده. تحکم، زور گفتن و وا داشتن زن به امری که خواهانش نیست بهکرات دیده میشه. زن نه میگه و شوهر بله تلقی میکنه. زن خستهست و شوهر سکس میخواد. زن ممانعت میکنه و شوهر به طرز وحشیانهای به کالبد زن نفوذ میکنه. اینجا عشق پر میکشه. همسر به بله قربانگو باید تبدیل شه. اگر برخلاف میل رفتار کنه، سیاه و کبود میشه. تعاریف قدیمی از مردانگی رو مطرح میکنه. اینکه نسل به نسل به ارث رسیده و در روابط جدید هم رخنه کرده. ما از بچگی شاهد کتک خوردن مادران از پدرانمان بودیم. با این فکر بزرگ شده بودیم که یک غریبه نباید لمسمان کند، اما پدرمان، دوستپسرمان یا همسرمان، هر وقت دوست داشتند، به خاطر عشق به ما، برای تربیتمان، برای بازآموزیمان میتوانند ما را بزنند. جلد قبل به تغییرات جسمی و روحی در دوران بلوغ اشارات زیادی میکرد. اما در این جلد با از دست دادنی مواجهیم که طی زندگی بدآیند رخ میده. بدنی که با کار طاقتفرسا رو به زوال میره. جسمی که با بارداری ناخواسته دچار تغییر میشه. نگاه بیجانی که به پوستهت میتونی بندازی و تو رو به ورطهی اضطراب و وحشت سوق میده. آنها عصبی بودند، تسلیم بودند، ساکت بودند، با لبهای به هم فشرده و شانههای خم شده، یا به بچههایی که آنها را به ستوه میآوردند، دشنامهای وحشتناک میدادند. بیش از حد لاغر، با چشمان و گونههای گود رفته یا با پشتهای پهن، قوزکهای ورم کرده، سینههای سنگین، بستههای خریدشان را حمل میکردند و بچهها به دامنهایشان آویزان شده و میخواستند بغلشان کنند. و ای خدا! ده یا حداکثر بیست سال از من بزرگتر بودند. با این همه، به نظر میرسید کیفیت زنانهای را که برای ما دخترها بسیار اهمیت داشت را از دست داده بودند. کیفیتی که ما آن را با لباس، با آرایش مشخص میکردیم. توانایی زنانهی آنان به وسیله شوهران، پدران و برادران بلعیده میشد و در نهایت زنان هم به دلیل کار سخت، بالا رفتن سن یا بیماری، شبیه آنها میشدند. انزوا، تنهایی و بیماریهای فراگیری که وجود داره و اقدامی برای درمانشون صورت نمیگیره هم از مسائل بحثبرانگیز جلد محسوب میشه که به دلایل مختلفی میتونه شکل بگیره و تشدید شه. زنی که بابت ازدواج به مفهوم جدیدی از تنهایی مبتلاست. بیوهای که بابت فشار روحی و روانیای که متحمل میشه و بروز نمیده، به طریقهای ویرانکننده دچار فروپاشی میشه. سربازی که از نظر عصبی دچار اختلال شده. آدمی که از محلهش دل میکنه. برای موفقیت به سرزمین دیگری دل خوش میکنه. اما رگههایی از زندگی کهنش بر جای مونده. لهجهای که در دانشگاه منجر به تمسخر از طرف همکلاسیهاست. پوششی که مدرن نیست و انتخابات محدودی بابت فقری که بهش دچاره داره. موقعیتهایی که بابت نداشتن خانوادهی اصیل و سرشناس از دست میده. اضطراب و جداافتادگیای که باعث میشه مدام خودش رو زیر سوال ببره و در لاک خودش پنهان شه. با اینکه از نظر استعداد و توانایی در مرتبهای بالاتر قرار داره اما اینها برای دستیابی به موفقیت و موقعیتهای بهتر کافی نیستن. عدم مراقبت پزشکی که منجر به بدتر شدن سلامت شخصیتها میشه. افسردگیای که به قطع رابطه با دیگران ختم میشه. شکست مهلکی که با انتخاب اشتباه سعی در التیام داره. شیطانی تلقی کردن جسمی که توانایی بارداری نداره ولی موضوع از بیماریای جدی نشأت میگیره که نه شناسایی میشه و نه بهبودی حاصل میشه. خواننده با طیف وسیعی از چنین آدمهایی رودررو میشه. شخصیتهایی که بهویژه از درون متلاشیان و دست نوازشی بر سرشون قرار نمیگیره. هیولای فقر و نبود آموزش و پیگیری وضعیت جسمانی و روحانی باعث میشه که عواقب جبرانناپذیری در انتظارشون باشه. النا فرانته به مسائل جنسی اهمیت ویژهای میده. طوریکه لذت تن هم در روابط براش مهمه و نمیذاره که بعضی از شخصیتهاش از این موضوع بهرهای نبرن. آداب و رسوم جنسی تو محلهی سنتی ناپل چنگی به دل نمیزنه. روش برخورد و معاشقه، زمخت و خیلی اوقات برای تولیدمثل صورت میگیره. اما خالق به ظرافت و لطافتی میپردازه که گاهی از چارچوب ازدواج خارج میشه و جذابیت جنسی توسط فرد دیگهای ارضا میشه. البته شنیدن زنی به نام فاحشه هنوز کاملاً معمول و عادیه و برای سرزنش زنها بهکرات استفاده میشه. از اون طرف قضیه، مردها از این ملامت رها و آزادن و به سرکوب زنی که خیانت کرده مبتلا نمیشن و جامعه پذیرای وجودشونه. همچنین اذیت و آزار جنسی پررنگه. بهطور مثال سرکار رفتن امنی هم وجود نداره: مرا از پلهها بالا و پایین میفرستاد فقط برای اینکه زیر دامنم را نگاه کند. و یا جایی به بازرسی بدنی اشاره میکنه که با قصد زیر انجام میشه: به سمت نگهبان اشاره کرد و گفت: "مواظب اون باش، وقتی بیرون میری، به حتم تو رو متهم به دزدیدن مارتادلا میکنه تا بتونه بگرددت و دستش رو روی همهی بدنت بکشه." حتی تصاحب جسم همسر هم اگه به زور و بدون آمادگی باشه نشون میده: وقتی پس از تقلا و تلاش او را تصاحب کرد، او دیگر آنجا نبود. شب، اتاق، تختخواب، بوسههای او، دستانش روی بدن او، هر حسی در یک احساس جذب شده بودند. او از استفانو کراچی متنفر بود، از قدرتش متنفر بود، از فشار بدنش روی بدن خود متنفر بود، از اسم و فامیلش متنفر بود. مورد دیگه هم تأثیر ازدواج بر زندگیه. اسم جدیدی که تو رو به هویت جدیدی سوق میده. مسئولیتهای تازه، محدودیتهای تلخ، وظایف تعریفشده، انتظارات جامعه از تو، همسری کردنت و فعل و انفعالات بدنت که اگه به برآمدگی شکم و پسانداختن فرزند منجر نشه، زنانگی تو و مردانگی همسرت هم زیر سؤال میبرن. و این جلد و بخش عظیمی ازش، داستان همین اسم جدیده :) دربارهی کتاب تا ساعتها میشه حرف زد. از استثمار طبقهی کارگر تا مزایا و سختیهای مهاجرت. از خیانت تا عشق نامتناهی دو دوست. ولی نکتهی بسیار مهم در قضاوت کردن سیر داستانی، در زاویهی دید وجود داره. ما تمامی اتفاقات رو از زبان لنو میشنویم. کسی که همیشه خودش رو انتقاد نمیکنه و حقیقت محض رو در نظر نمیگیره. ممکنه از کاه کوه بسازه و این احتمال هم وجود داره که واقعهی مهمی رو بیان نکنه. پس نوع نگاه ما از دریچهی فقط یه آدم میسره. همونطور که سریال هم به تصویر کشیده و گمانهزنی رو پدید میاره. قلم فرانته همه چیز در خودش داره. دغدغهمند بودن و پرداختن به ابعاد مختلف یه جامعه با فراموش نکردن زندگی حتی یه شخصیت فرعی و زنده کردن وجوه قابل لمس با شیواترین کلام ممکن. چه از کتابها و چه سریالش بینهایت لذت میبرم و رنج میکشم. پس به سراغ این زن اگر میآیید، نرم و آهسته قدم بردارید... در نهایت هم از علی و همراهیش ممنونم که خوانش این کتاب رو به یکی از خاطرهانگیزترینهای امسالم تبدیل کرد. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Feb 17, 2024
|
Mar 2024
|
Jul 24, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DLSCG8Z9
| 4.05
| 440,861
| Oct 19, 2011
| 2021
|
really liked it
|
برای بار دوم خوندمش. نمیدونم چی بنویسم که حق مطلب رو ادا کنه چون گفتنیها رو قبلا گفتم. فقط میدونم اگه روزی خودم رو گم کنم، این مجموعه باعث میشه به
برای بار دوم خوندمش. نمیدونم چی بنویسم که حق مطلب رو ادا کنه چون گفتنیها رو قبلا گفتم. فقط میدونم اگه روزی خودم رو گم کنم، این مجموعه باعث میشه به خودم برگردم. بهانضمام اینکه النا فرانته همیشه امیدی به دلم میتابونه تا روزی شاید بتونم اونطور که میخوام قدم بردارم و بنویسم. اگه خواستین سراغ ناپل بیاین، موازیخوانی با کتاب در حاشیه از همین نویسنده میتونه خیلی از نقاط کور داستان رو براتون واضح کنه و عمق بیشتری به مطالعهتون بده. از سری ریویوهای غیبت صغری نوشتن از بعضی آثار خیلی سخته. حالا اگه ماهها قبل پروندهش هم بسته باشین و هیچ نوشتهای در طول خوانش، میون صفحات کتاب هم ثبت نکرده باشین آیا میتونین ازش حرفی بزنین؟ من جلد اول کتاب رو زمستون پارسال شروع کردم. از همون زمان هیچ ریویویی ننوشتم و نتونستم هم بنویسم. ماهها جوهر قلمم به خشکسالی دچار شد و هیچ تراوش ذهنیای به اشتراک نذاشتم. حتی نتونستم از کتابهای همخوانی خودم بنویسم. فرانته و مسائل دیگه، جوری من رو درهم شکستن که زبونم یخ زد و انگشتهام از نوشتن خودداری کردن. با پیشنهاد علی، مجموعهی ناپل رو شروع کردم. اما یه کلام هم نگفتم که دلیل اصلی ننوشتن از تجربهام تو این فضا به خاطر چیه. بعضی از نویسندهها دست میذارن رو تموم زخمهایی که ازشون نگفتی. همهی تراماهایی که باهاشون دست و پنجه نرم کردی و تک به تک موضوعاتی که هنوز هم یقهت رو میگیرن و فلجت میکنن. فرانته این کار رو با من کرد و گاهی با زجر میخوندمش؛ اگرچه عشقم همیشه میچربید. سعی داشتم با دیدن سریال، مرور کوتاهی ازش بنویسم ولی تا یه قسمتش رو دیدم، اشکهام نذاشتن تا ادامه بدم. تبلور وجود و سرگذشتم رو درش میدیدم. از اینکه جلوی چشمام جون میگرفتن، تحلیل میرفتم و به خودم گفتم بذار یه مدت بگذره. تو نمیتونی به قوت قبل بنویسی و نیاز به التیام داری. و اینطور شد که حالا دارم ریویوی جلد اول رو مینویسم. همونطور که اشاره کردم، من هیچ نوشتهای رو از قبل در دسترس نداشتم. فقط صحبتهای همخوانی بود که اونم ترجیح دادم پیرامون کتاب باشه تا همذاتپنداری من که ممکنه تعامل رو به حاشیه بکشونه. بنابراین تمام صحبتی که میکنم، با مرور دوباره و نشستن پای سریال و ورق زدن کتاب گذشته. سعیام در اینه تا هر آنچه لازمه رو بگم که موقع خرید، انتخاب درستی داشته باشین. نیمنگاهی به کتاب بدون خطر لو رفتن شروع مجموعهی ناپل از نظر زمانی به انتهاش نزدیکه. در واقع روند معکوسی رو نشون میده و بعد به روالی که قصد داره برمی گرده. النا فرانته از مضمون گم شدن بهوفور استفاده میکنه و خوانندگان میتونن این میل به محو و ناپدید شدن رو در آثارش (یا حتی شخص شخیص خودش) ببینن. تلفن لنو زنگ میخوره. پسر دوست صمیمیش در پشت خط از رفتن مادرش میگه. اینکه بدون اطلاع قبلی نیست و نابود شده. حتی عکسش هم از آلبومهای قدیمی جدا کرده و ردپایی از وجودش باقی نذاشته. این اتفاق در شصت و شش سالگی لنو و رفیقش لیلا رخ میده. حالا لنو قصد داره تا با نوشتن، روایت زندگی و این دوست مرموزش رو با جزئیاتی که در خاطرش مونده روایت کنه. اساس مجموعه به این دو زن بستگی داره. راوی، النا گرکو که لنوچیا یا لنو نامیده میشه و رافائلا چرولو که لینا خطاب میشه و لنو، لیلا صداش میکنه. اونها در سال ۱۹۴۴ در طبقهی پایین و محلهی فقیرنشین ناپل که فساد درش بیداد میکرد، متولد میشن. تو دوران کودکی با هم دوست میشن و زندگیشون به قدری در هم تنیده شده که میتونیم آینهی تمام قد یکدیگه تلقیشیون کنیم. فرانته با ظرافت و ذکاوت بیبدیلی از جنبههای مختلف به مجموعه میپردازه. اون بیش از شصت سال، به وقایعنگاری با شرح اسناد تاریخی تمرکز کرده و خواننده به خوبی میتونه ناپل پس از جنگ جهانی دوم رو ببینه؛ از دن آکیله و بازار سیاه گرفته تا فاشیستهایی مثل سولاراها. نویسنده به تدریج بعد سیاسی و تاریخی رو پررنگ میکنه و تسلط و برتری مضامین رو با کوبندگی نشون میده. سرتاسر مجموعه با خشونت و خون عجین شده و شخصیتها در سنین خیلی پایین، با وحشیگری و تجاوز و قتل مواجه میشن. لنو با نوشتار غمناکش، شرایط رو اینطور توصیف میکنه: اصلا حس نوستالژیکی به دوران کودکیمان ندارم: پر از خشونت بود. هر چیزی روی میداد، در خانه و بیرون، هر روز، اما به یاد نمیآورم که آن زمان زندگی خود را زندگی بدی بدانیم. زندگی همانطور بود، انگار باید آنطور میبود، ما باید با این وظیفه بزرگ میشدیم که زندگی دیگران را سختتر کنیم، قبل از اینکه آنها زندگی ما را سختتر کنند. البته رفتارهای خوبی را که معلم و کشیش موعظه میکردند، دوست داشتم اما احساس میکردم به رغم اینکه دختر بودیم، آن روشها مناسب محلهی ما نبود. زنان بیش از مردان بین خودشان میجنگیدند، آنها موی همدیگر را میکشیدند و به هم آسیب میرساندند. ایجاد درد برای دیگران نوعی بیماری بود. خالق به هیچکس رحم نمیکنه. بابت درس و ادامهی تحصیل، شخصیتی رو به باد کتک میگیره. دختری رو بابت موفقیت در آزمون در برابر پسرها، با برخورد سنگ مجروح میکنه. تفاوت نگرش و رویهی فرد رو با خشونت خانگی عجیبی نشون میده. آدمها کبود، زخم خورده و ترسیدهان. گاهی با شجاعت میخوان به این ترس غلبه کنن. از خودشون دفاع میکنن. گاهی در برابر تعرض منجمد میشن و میذارن تا کار طرف مقابل تموم شه. حتی تا لبهی مرگ آوردن رو جلوی چشم مردم نشون میده و توصیف میکنه که از ترس جونشون، به کمک قربانی نمیرن. جنگ بر سر برتری حکمفرماست و بچه و بزرگسال نمیشناسه. دست نوازشی بر سرشون نمیکشه ولی بزرگ میشی، یادت میره هم شامل حال این قشر میشه؟ فرانته از طبقه اجتماعی آگاهه و در دنیایی که خلق میکنه، تمایزات اجتماعی-اقتصادی اهمیت زیادی دارن. اون به اهمیت تلخ پول و قدرت که به اصل و نسب پیشی میگیره، اشاره میکنه و با خانوادهی سولاراها و نمایان کردن دن آکیله به مثابهی هیولای خونخوار، فضای خاکستری و دلهرهآوری رو پدید میاره. لنو و لیلا واقفن که در چه محیط خفقانآوری زندگی میکنن و راه رهایی از این مخمصه، پول و ترک محلهست. اما نکتهی دردانگیزی که وجود داره، فقری هست که در این جلد رخنه کرده. والدین فقیر با چندین فرزند، نیاز و انتظار دارن که فرزندانشون برای تأمین معاش کمک مالی کنن. حالا شما فرض بگیرین با دو دختر طرفین که در این جامعهی سنتی پدرسالارانه، میخوان به پیشپاافتادهترین حقوق خودشون به عنوان یه انسان برسن. چه موانعی میتونه سر راهشون قرار بگیره و خواستن، توانستن است براشون صدق میکنه؟ یکی از عجیبترین نمادهای مجموعه در ترس لنو دیده میشه؛ ترس از زندگی کردن به روش والدین که با پاهای لنگ مادرش به وحشتی تبدیل میشه که اینطور ازش میگه: با وجود اینکه پاهایم کاملا خوب بودند، فکر میکردم احتمال دارند لنگ بشوند. با این فکر میخوابیدم و صبح به محض بیدار شدن در تختخواب، پاهایم را کنترل میکردم که آیا هنوز حرکت میکنند. شاید همین دلیل اصلی تمرکز من روی لیلا بود که پاهایی باریک و چابک داشت و همیشه آنها را حرکت میداد و حتی وقتی کنار معلم نشسته بود، لگد میزد، طوریکه معلم عصبی میشد و فوری او را به نیمکت خودش برمیگرداند. در ابعاد بالاتر میشه این برداشت رو کرد که لنگی مادر لنو طوری تعبیر میشه که گذشته، سنت و جامعهی رو به زوال به جسمش هم نفوذ پیدا کرده و توان حرکت رو ازش گرفته. اما لیلا به عنوان دختری از نسل جدید، این روشنایی رو در دل لنو میتابونه که راه بره، بدوه و زندگی کنه. از شر زنجیر و اسارت جامعه رها شه و بتونه آزادانه در تکاپو باشه. در این سیر داستانی، ما شاهد جهل و فقر آگاهی پلبیها هستیم. طوریکه خانم اولیویرو دربارهش هشدار میده: _گرکو، میدونی مردم عامی چه کسانیاند؟ و با غم ویرانکنندهای، لنو از مواجهه با این مردم میگه؛ مردمی که شامل خونوادهی خودش هم میشن. برای لنو هیچ پیشرفتی رو نمیطلبن و میخوان در سطح خودشون باقی بمونه. حتی آموزشی هم برای بحرانهایی که بهش دچار میشه نمیدن. با القا کردن احساس گناه، منجر میشن که فرزند حتی به بلوغش هم احساس بدآیندی داشته باشه. انزجار کلام مادر لنو در دیالوگ زیر به شدت مچالهم میکنه: مادرم میگفت که با آن سینههای بزرگ، جلف به نظر میرسم و باید برویم و کرست بخریم. بیش از معمول خشن بود. انگار از اینکه من سینه داشتم و پریود شده بودم، خجالت میکشید. دستورات نفرتانگیزی که به من داده بود، شتابزده و ناکافی بود، به زور چیزی زمزمه میکرد. وقت نداشتم سوالی بپرسم، چون زود پشتش را به من میکرد و لنگلنگان میرفت. و حالا وقتی همه جوره تحت فشار باشی و کسی به دادت نرسه، چه کسی میتونه غمخوار و یاور روزهای تیره و تارت باشه؟ لیلا همون خونوادهای هست که برای لنو به خون ختم نمیشه. همونی که پارهی تنش میدونه و جوری دوستش داره که من واژهی دوست رو خیلی حقیرانه برای ارتباطشون میدونم. انگار فراتر از یه دوسته. کسی که همیشه در اولویتته، برای کمکش با سر میدوی و حاضری به خاطرش به آب و آتیش بزنی. لیلا گاهی پشت و پناه لنوست. گاهی بابت احوالات و خلق و خوی تغییرپذیرش (که از افسردگی و شاید بعدها دوقطبی نشأت میگیره) منجر به دوری میشه. اونها همیشه هوای همدیگه رو ندارن ولی میدونن به وقت سختی میتونن رو دوستی نابشون حساب باز کنن. حتی اگه دیگری تب کنه، اون یکی میتونه براش بمیره. برای اثبات این حرف، میتونین تکهی زیر رو بخونین و اگه به اسپویل حساسین، ردش کنین. منطق و احساساتم قاطی شده بودند: او را در آغوش بکشم، با او گریه کنم، ببوسمش، موهایش را بکشم، بخندم و وانمود کنم که تجربیاتی دارم و با صدای فردی که تجربه دارد او را راهنمایی کنم و در آن لحظات نزدیکی و دوستی بینظیر، او را از غمها دور کنم. اما در نهایت، فقط این فکر کینهتوزانه در سرم ماند که من داشتم صبح زود او را از سر تا نوک پا میشستم، فقط برای اینکه شب استفانو او را چرکین کند. او را عریان، همانگونه که در لحظه بود، تصور کردم که روی تخت در خانهی جدید با شوهرش به هم میپیچند و وقتی که قطار از زیر پنجرهشان عبور میکند، استفانو با خشونت او را از آن خود میکند. احساس کردم تنها چیزی که میتواند درد آن لحظهی مرا تسکین دهد، این است که گوشهای خلوت پیدا کنم و درست همزمان، آنتونیو همان کار را با من بکند. جملات و فصلها کوتاه کوتاهن. تمرکز بر زندگی مردم ناپل و روزمرگیهاشونه. شخصیتها زیادن و در ابتدای کتاب، اسامیشون ذکر شده. ماجراها هم رفته رفته پیچیده میشن و نیاز هست تا استمرار در خوانش داشته باشین. چه در مطالعه و چه در دیدن سریال اقتباسیای که با نام جلد یک هنوز در حال پخشه. پیشنهاد میکنم بعد از اتمام هر جلد، یه فصل از سریال هم ببینین تا لذت فرانتهخوانی رو دوچندان کنین. النا فرانته از زندگی با ریزبینانهترین نگاه ممکن مینویسه. از نمایش بدترین خصلتها تا زلالترین احساسات. از میل به ویرانی تا اشتیاق جنسی. از حق و ناحق کردن تا سر خم نکردن. از فاشیسم تا کمونیسم. از حسادت تا رقابت. نوشتارش کوبنده، صریح و بیپرده و چند لایهست. اگر پلبی هستین و این مجموعه رو زرد میدونین، رک و راست باید بگم این شمایین که خیال برتون داشته که تخم دو زرده کردین. در انتها باید بگم از پیج بهنامفیلم متشکرم که باعث شد با قلم فرانته آشنا شم. از سارا ممنونم که قانعم کرد بخونمش و از علی سپاسگزارم که همراه من در این مسیر طولانی بود و با پیشنهادش بالاخره خوندنش رو آغاز کردم. النای عزیزم، تو محبوبترین زنی هستی که میتونم در زمان حیاتت از نوشتار غنیت لذت ببرم و افتخار کنم که صدای تمام آدمهایی هستی که سرکوب و فراموش میشن. ...more |
Notes are private!
|
2
|
Jan 25, 2024
Feb 03, 2024
|
Apr 04, 2025
Feb 27, 2024
|
Jul 24, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
009953293X
| 9780099532934
| 009953293X
| 4.07
| 364,663
| Oct 1981
| Sep 2020
|
really liked it
|
دوستی دارم که آدمها رو با القابی که بهشون میده یا خودشون پیشنهاد میکنن، خطاب میکنه. نه اونچه که صرفا همگی به زبون میارن. تا مدتی ذهنم درگیر این بود
دوستی دارم که آدمها رو با القابی که بهشون میده یا خودشون پیشنهاد میکنن، خطاب میکنه. نه اونچه که صرفا همگی به زبون میارن. تا مدتی ذهنم درگیر این بود که چی قرار هست صدام کنه و یا خودم چه چیزی رو باید جایگزین اسم به ظاهر لطیفم کنم. تا اینکه اسم یکی از شخصیتهایی رو گفتم که فرق چندانی با من نداشت و انگار یکی بودیم. ازم پرسید چرا؟ و براش توضیح دادم که به این دلایل ترجیح میدم من رو با چنین اسمی صدا بزنی. اون نمیدونست شخصیت خیالی بیهمتایی که بهش گفتم با چه کابوسهایی دست و پنجه نرم میکنه و بخاطر همذاتپنداری عمیقی که با آدمها داره، چقدر در سیاه چاله فرو میره و شاید یه روز نتونه ازش بیرون بیاد و بلعیده بشه. اون فقط هر بار بی هیچ ایدهای صدام میزنه و لبخند عجیبی رو لبم میشینه. اینکه نمیدونه با چه موجود تاریکی داره همصحبت میشه! وقتی که داشتم مقالهی نیویورکتایمز رو راجع به تامس هریس میخوندم، بیشتر از قبل شیفتهش شدم: "Everything has happened. Nothing’s made up. You don’t have to make anything up in this world.” Harris, 78, repeats this idea, or a variation of it, nearly every time I ask him about the origins of a plot point or a character, and it occurs to me that his answer is scarier than anything I could have anticipated. It’s not that Harris has a particularly gruesome imagination, it’s that he’s a keen observer and a chronicler of people and their darkest impulses. با این اوصاف برای معرفی اولین جلد از مجموعهی هنیبال لکتر، باید از تاریکترین ابعاد این موجود لعنتی صحبت کنم. باشد که تغییریافته شوم :) در باب آشنایی و قربان صدقهی دوست روزی روزگاری، دوست بیبدیلم که تفاوت چندانی با من نداره بهم پیشنهاد داد که سریال هنیبال رو ببینم. از اون اصرار و از من هم پشت گوش انداختن. با وجود اینکه اشتهای من با دیدن سر بریده و خون پاشیده روی دیوار به شدت باز میشد اما نمیدونم چرا این واژهی آدمخوار برام مهلک بود. تا اینکه یه روز به بهانهی تموم کردن آذوقهی سریالی و به قصد دیدن سیتکام حال خوب کن، سر از هنیبال درآوردم! البته واکنش من به سریالهای این چنینی، دست کمی از واکنش آدمهای عادی به سیتکام نداره و کسی متوجه نمیشه که دارم با دیدن چه صحنههایی نیشخند میزنم و خندهم میگیره. خلاصه که جزو عجیبترین چیزهایی بود که دیدم و وقتی زهره بهم گفت که دربارهی بزرگوار، مجموعه هم وجود داره بیش از قبل مشتاق شدم که خوندنشون هم در برنامهای که کلا به هم ریختمش بچپونم. با تشکر بسیار از دوستان گرامی که مقدمات این آشنایی ناب و به یادماندنی را رقم زدن T.T در باب پیش نیازها و به هم ریختن توقعات و انتظارات بیجا چند مورد مهم که باید قبل از خوندن این مجموعه بدونین رو باید بگم: یک: جلد اول همونطور که از اسمش پیداست قرار هست روی اژدهای سرخ تمرکز کنه. پس ما با کسی طرفیم که با چنین لقبی خطاب شده نه با هنیبالی که صرفا اسمش به گوشمون خورده و اکثرا بخاطرش به خوندن رو آوردیم. این موضوع باعث میشه که بدونیم ذرهبین نگاه نویسنده روی چه کسی هست و اگر هنیبال در دید نبود، دلسرد نشیم و کتاب رو نکوبیم. دو: کتاب با آثار اقتباسی فرق داره. اگر از فیلمها و سریال خوشتون نیومد به پای کتاب ننویسین. هر سازندهای با تفاوتهای کم و زیاد، اثر رو به تصویر کشیده که در جاهایی هیچ شباهتی به قلم نویسنده نداره. (تو بخش مربوط، توضیح کامل رو میدم.) سه: این کتاب در دورهای نوشته شده که دیاِناِی در تشخیص هویت هنوز به کار نمیرفت و تکنولوژی هم پیشرفت چندانی نداشت. (اصلا اگه غیر از این بود، چطور قاتل سریالی میتونست وجود داشته باشه.) بنابراین روند پیش بردن پروندهها به راحتی آب خوردن نخواهند بود و باید با وجود دادههای زیاد، صبور باشید. اونقدر که انتظار نداشته باشین این کتاب به طور رگباری، شامل تعقیب و گریز و صحنههای هیجانانگیز باشه. شما باید کلی حرص بخورین که چرا قاتل این همه چیز رو به جا گذاشته و یکجورایی میخواد خودش گیر بیفته اما پلیس و اِفبیآی نمیتونن پیشرفت چشمگیری داشته باشن. چهار: به علت بعد روانشناختی و دقت زیاد به جزئیات، امکان داره خواننده اذیت بشه. اما نویسنده برخلاف خیلی از آثار، روند پیش بردن پرونده رو از نگاه آدمهای مختلف روایت کرده. اینکه چطور تک تک ارگانها، سازمانهای دولتی، اماکن و آدمهای معمولی میتونن راهگشا باشن. پنج: شما قرار هست بفهمین که چطور آدمها تبدیل به موجودی میشن که از بدو تولد اونطور زاده نشدن. بنابراین شاهد سرگذشت و نحوهی شکلگیری هیولاهای افسارگسیختهای که شاید باهامون عجین بشن هستیم. در باب کتاب (بدون خطر لو رفتن) روزی روزگاری ویل گرهم داشت از دوران بازنشستگیش لذت میبرد که سر و کلهی همکار قدیمی پیدا شد. جک کرافورد، این موجودی که نیازمند خورده شدن هست ولی متاسفانه مغز آدمها رو با وجدان کاری میجوه از ویل که سالها قبل در چندین پروندهی مهم بهش کمک بزرگی کرده بود، باز هم طلب یاری میجویه:/ ویل زیر بار نمیرفت که دوباره وارد این قضایا و سر و کله زدن با قاتلین سریالی بشه؛ چون هنیبال لکتر تجربهی موندگاری براش به جا گذاشته بود. طوری که شکم مبارکش مورد عنایت دوست قرار گرفته بود و با مرگ فاصلهی چندانی نداشت؛ اما زندگی دوباره یقهش رو گرفت و جون سالم به در برد. ویل برخلاف میلش، پیشنهاد این ناجوانمرد رو قبول میکنه و دوباره قرار هست از ذهن بیهمتاش برای حل کردن پرونده استفاده کنه. همونطور که تونست هویت هنیبال رو کشف و دستگیرش کنه. پروندهای که ویل به دست داره به اسم جلد مربوط هست و به همین علت هیچ ربطی به هنیبال نداره. جز اینکه قاتل سریالی جزو هوادارهای جناب لکتر محسوب میشه و به همین خاطر میتونیم ردپای کمرنگ هنیبال رو هم ببینیم. شخصیت هنیبال از دور به جز یک عادتش که سرو کردن آدمیزاد هست، عادی و قابل قبول به نظر میرسه. مدس میکلسن که در سریال هنیبال، نقش این ویلن زیبا رو ایفا کرد در وصفش یکی از حقترین توصیفات رو میگه: One thing very important to say is, Hannibal loves beautiful things... Beautiful music, beautifull art, beautifull food and Beautiful people physically or beautifull minds so it's nothing to do with sexuality. بنابراین این شخصیت که به صورت محوی هم در کتاب وجود داره، چنین رنگ و بویی میده و آدمی رو دچار احساسات متناقض بخاطر ذائقه و طبع نابش میکنه. طوری که خود نویسنده هم نمیتونه با شخصیتی که خلق کرده تنها بمونه: Harris has described feeling unnerved by his charismatic villain. He once wrote that he was “not comfortable in the presence of Dr. Lecter, not sure at all that the doctor could not see me.” از جذابیتهای هنیبال که بگذریم باید به ویل بپردازم. ویل میتونه با تاریکترین وجوه آدمی مواجه بشه و خودش رو به جای قاتل بذاره. بنابراین به علت همذاتپنداری عمیقی که برقرار میکنه، چیزهایی رو میبینه که از دید بقیه پنهون موندن. ابعادی رو در نظر میگیره که در مخیلهی همکارهاش نمیگنجه. به همین خاطر یک اورثینکر حرفهای محسوب میشه؛ اما آیا این ویژگی براش موهبت هست یا عذاب؟ جوابی که در انتها هریس بهش میپردازه. بخاطر نحوهی بازسازی ذهنی ویل از صحنههای قتل، خواننده در جریان تک تک جزئیاتی که میتونن دلخراش، آزاردهنده، دلهرهآور و گاها غیرقابل تحمل باشن قرار میگیره. به این خاطر روحیاتتون رو موقع خوانش باید در نظر بگیرین چون یکی از صحنههای اوج کتاب و البته سریال در همین هست. توصیفات هریس در بخشهایی زیبایی بصری دارن که وقتی به تصویر کشیده میشن، حالت سینماتیک محشری به خودشون میگیرن. ناگفته نماند که ترجمهی انتشارات دایره از این کتاب که توسط سهیل صفاری صورت گرفته، تعریف چندانی نداره و پولتون رو برای خرید نسخهی انگلیسی نگه دارین. من همزمان با متن اصلی مقایسه میکردم و به همین خاطر پروسهی طولانیای داشتم. ترجمه سانسور زیادی نداره اما خیلی خشک و بی هیچ ظرافتی، یکسری کلمه رو پشت هم ردیف کرده که خواننده رو گیج میکنه و ویراستاری بد هم درش بیتاثیر نیست. خیلی از بخشها، کلماتی رو برای جایگزین انتخاب کرده که کاملا اشتباهن و حتی معنی رو سختتر کرده. در کل پیشنهادش نمیکنم. در رابطه با تک تک اقتباسهایی که از این جلد شده و اصلا به قلم هریس وفادار بودن یا نه، از دید یه تماشاگر معمولی در بخش بعدی به ترتیب زمانی میپردازم. Manhunter (1986) نظر من دربارهی این فیلم تفاوت چندانی با خود نویسنده نداره: For years, Harris didn’t watch it. He had been disappointed by “Manhunter,” the 1986 adaptation of “Red Dragon,” and “was sort of down on the movies. حالا چرا اینطور بود؟ اولا که تفاوتهای زیادی با کتاب داشت و اینطور نبود که در جهت زیباتر کردن و پر کردن حفرههای خالی کتاب به کار بره. در جهت نابودی اثر به کار رفته بود! به طور مثال صحنههای ترسناک و نفسگیر کتاب، یا حذف شده بود یا اصلا اون حس لازم رو به بیننده منتقل نمیکرد. بعضی از شخصیتها تفاوت ظاهری و سنی با کتاب داشتن. بعضی از موقعیتها بدون در نظر گرفتن کتاب و در جهت عکس، به نمایش دراومده بودن با اینکه اون جزئیات در سیر داستانی خیلی تاثیر داشتن و اصلا تحلیلی که میشد بر اساس همینها شکل میگرفت. پایان کتاب که خیلی هم مهم بود اصلا به هیچ جای سازنده نبود و کاملا برعکس درش آوردن. به مانند بقیهی آثار اقتباسی، این فیلم هم به چیزی پرداخت که خوانندگان کتاب دوست داشتن بیشتر ازش گفته بشه؛ یعنی ارتباط بیشتر ویل و هنیبال. در کتاب فقط یک ملاقات صورت گرفته اما در آثار اینطور نیستن و بخاطر جذابیت این دو شخصیت، بیشتر بهشون پرداخته شده. Red dragon (2002) واقعا شوخیتون گرفته؟! من اصلا کاری به بازی بزرگوار ندارم ولی آنتونی هاپکینز برای هنیبال اقتباسی از کتاب اول خیلی پیر هست. این موضوع واقعا چیزی نیست که بخوام نادیدهش بگیرم چون تفاوت سنی ویل و هنیبال هم زیاد نیستن و هر دوشون تقریبا چهل سال دارن. اما در فیلم این مقوله خیلی به چشم میاد و خب با توجه به کارهایی هم که هنیبال در همین چند سال قبل انجام داده اصلا منطقی نیست. شخصیت پردازی ویل به کتاب شباهت زیادی نداره و خوب درنیومده. به مانند بقیهی آثار اقتباسی، ویل و هنیبال ارتباط بیشتری برخلاف کتاب دارن و خب من یکی این تفاوت رو خیلی دوست دارم و به نظرم یکی از کمبودهای کتاب هم در همین بود. یکسری جزئیات که خیلی خیلی خیلی مهم هم بودن مثل فیلم قبلی رعایت نشده بود. در کل تا اینجای کار، من دو فیلم اقتباسی رو پیشنهاد نمیکنم مگه اینکه خیلی پیگیر باشین. Hannibal (2013_2015) اگر و تنها اگر بدانید که این اقتباس با وجود تفاوتهای چشمگیر چقدر به تک تک جزئیات به طور هوشمندانهای پرداخته شگفتزده خواهید شد! برایان فولر، سازندهی سریال به چیزهایی پرداخته که از دلایل کم امتیاز دادن خوانندگان به کتاب بوده. به طور مثال در کتاب شخصیتهای زن کمی وجود داره و فولر از این نکته استفاده کرده تا بعضی از شخصیتهای مرد کتاب رو در سریالش به صورت زن به تصویر بکشه. یعنی فردی لوندز و الان بلوم در سریال، در قالب زن وجود دارن. توصیفات کتاب که جزو بخشهای هایلایتخور محسوب میشدن، در سریال به صورت دیالوگ در اومده. مورد بسیار بسیار مهمی که باید بدونین این هست سریال تنها در نیمهی دوم فصل سوم، به کتاب اول پرداخته و بخشهای دیگه رگههای کمرنگ و محوی از کتاب اول و شاید رگههای پررنگی از جلدهای بعد رو در برگرفتن چون سیر زمانی کتاب و سریال در تضادن. در سریال به سالهایی پرداخته که هنیبال در آزادی به سر میبرد و توسط ویل گیر نیفتاده بود و تنها در فصل سوم، با کتاب همزمانی داره. به مانند آثار اقتباسی دیگه باز هم شاهد ارتباط بیشتر و قویتر ویل و هنیبال برخلاف کتاب هستیم. همین مقوله از دلایل محبوبیت کمتر کتاب توسط عدهای به شمار میره چون این دو شخصیت ناب در کتاب، تنها و تنها فقط یکبار با هم ملاقات دارن و بس. مواردی که به صورت فلش بک در کتاب اومده، در سریال بهش شاخ و برگ داده شده و یه داستان مفصل رو در بر میگیرن. میتونه جالب باشه میتونه هم نباشه. بعضی از شخصیتها تفاوت ظاهری با کتاب دارن. مثال بارز خود جناب لکتر هست که در کتاب قد کوتاه و چاق هست اما در سریال کاملا برعکس هست. این هم باید در نظر داشته باشین که سازندهی سریال در بخشهایی، اعمال هنیبال رو توسط شخصیت جدیدی که خلق کرده انجام داده. قتلی که تو کتاب توسط خود لکتر صورت گرفته در سریال توسط یه شخصیت جدید با مشخصات ظاهری هنیبال کتاب انجام شده! برخلاف کتاب، سریال به صورت رگباری شامل قتلهای زیاد هست. همین موضوع باعث میشه روند کند و آروم کتاب در نمایش به صورت تند و بیوقفه صورت بگیره و ضربه رو جایی میخوره که میخواد در فصل پایانی به جلد اول شباهت بیشتری داشته باشه. بینندهای که دو فصل اول رو با سرعت و کشش بیشتری دیده، روند آهستهی فصل سوم میتونه براش حوصلهسربر و خسته کننده باشه. در کل تا ساعتها میشه از تفاوتها گفت اما با همهی این تفاسیر، به نظرم اقتباس باکیفیتی از کتاب بود که زیبایی بصری، شخصیت پردازی و فضاسازیش به کتاب شباهت داره. تمامی آثار اقتباسی، با کتاب تفاوت دارن و در عین حال تکمیلکنندهی کتابن. اما خب پیشنهاد اول و آخر من خوندن قلم کسی هست که چنین اثری رو خلق کرده و در وهلهی دوم به باقی مسائل در صورت نیازتون بپردازین. پ.ن: خیلی خوشحالم کسی که شخصیتهای محبوبم رو خلق کرده، در قید حیات هست و میتونم قدردان آثارش در زمانی که حضور داره باشم♡ ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jul 17, 2023
|
Aug 2023
|
Jul 17, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
0763644846
| 9780763644840
| 0763644846
| 4.23
| 2,068
| Sep 05, 1994
| Sep 08, 2009
|
it was amazing
|
به شقایق کوچک سالها پیش میدونم از خودت متنفری. از دوستات واهمه داری و از خونوادهات بیزاری. میدونم وقتی از مدرسه برمیگردی، چطور با کلمات زهرآلودی ک به شقایق کوچک سالها پیش میدونم از خودت متنفری. از دوستات واهمه داری و از خونوادهات بیزاری. میدونم وقتی از مدرسه برمیگردی، چطور با کلمات زهرآلودی که بهت زدن رنجیدهخاطر میشی. میفهمم انقدری با همه رو هستی که دلت میخواست دورو باشی و آرزو میکردی کاش تو هم بدونی که اون رازهای مگو و پچپچهایی که تو کلاس میکنن بابت چیه. پی ببری که برای چی مسخره میشی و چرا هیچکس بابت این احساس مزخرفی که بهت دست میده جوابی نمیده. میدونم چقدر برات سخته که باورت نکنن و بهت بگن اون یارو اذیتت میکنه؟! اون که همسن پدرت هست! و تو ندونی به کی باید پناه ببری تا از شر هامبرتهای زندگیت خلاص شی. من گریههای شبانهات رو دیدم. احساس ترسی که با خونین شدن شلوارت تجربه کردی رو لمس کردم. تو هیچ ایدهای نداشتی که چرا اون مرد، هر از گاهی جلوی مدرسه سبز میشد و شلوارش رو پایین میآورد. نمیفهمیدی چرا همکلاسیت رو مدام احضار میکنن و تو مخیلهات نمیگنجید که دوست داشتن به همجنس هم میتونه وجود داشته باشه. تو محدود شدی و نخواستن دنیات وسعت پیدا کنه. تصویر یه آدم واقعی هم تو کتابای درسیت سانسور کردن تا بیشتر گهگیجه بگیری که اون پایین مایینها اصلا چه خبر هست. اما میخوام بهت بگم خودت رو ملامت نکن که چرا انقدر نمیدونی. احساس گناه بابت چیزهایی که برات نرمال نکردن، نکن. خودت رو دوست داشته باش. آدمها رو فراری نده و به خاطر ندانستههاشون، موجبات گوشهگیریشون رو فراهم نکن. درسته نامهربون بودن اما نذار چرک و کثافتشون بهت سرایت کنه و تو هم یه عوضی به تمام معنا بشی. وقتی بزرگ شدی پی میبری که چقدر مسخره موجبات به گند کشیدن شاید بهترین سالهای زندگیت رو فراهم کردن. میگذره دختر سادهدل از همه جا بیخبر اما یکم طول میکشه تا همه چی برات واضح بشه. فعلا از پشت اون هالهی سمج اشکآلود چیزی نمیبینی اما به مرور به خشکسالی چشمهای همیشه گریانت دچار میشی و اون وقت هست که میفهمی آدمیزاد چقدر به خودش ظلم میکنه. حیف که نمیتونم تو زمان سفر کنم و این کتاب رو بهت هدیه بدم. ای کاش کسی بود که برات میخوند و غم سنگینی که رو شونههای کوچیکت به دوش میکشیدی رو کم میکرد. اصلا دنیا به آخر میرسید اگه فقط یه نفر بغلت میکرد؟ عیبی نداره. مگه کدوممون گذشتهی همه چی تمومی داشتیم؟ تا بوده همین بوده اما نمیذارم همینطور بمونه. میخوام برای کسی که از ناآگاهی رنج میکشیده این کتاب رو بخونم تا عادیسازی کنم که چطور با خودش، بدنش و آدمهای دیگه مهربون باشه. چطور تابوشکنی کنه و از منطقهی به ظاهر امنی که براش ساختن بیرون بیاد. حتی اگه فقط یک نفر رو بتونم از این جهل بیرون بیارم خودش کلی هست. از طرف بهترین و تنهاترین رفیقت یعنی خودت از مائده خیلی ممنونم که باعث شد بخونمش و به قصد آموزشدادن به دیگران، در آینده بارها بهش برگردم. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jul 16, 2023
|
Dec 12, 2023
|
Jul 16, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DLSJBLK4
| 4.33
| 2,387,176
| Apr 06, 1943
| 2007
|
it was amazing
|
وقتی با ذوق برای کسی که کتابخون نیست کتاب میخونی، باید انتظار داشته باشی چنین چیزی هم بشنوی: از مار متنفرم. از تو هم بخاطر اینکه سال مار به دنیا اومدی وقتی با ذوق برای کسی که کتابخون نیست کتاب میخونی، باید انتظار داشته باشی چنین چیزی هم بشنوی: از مار متنفرم. از تو هم بخاطر اینکه سال مار به دنیا اومدی متنفرم! ...more |
Notes are private!
|
1
|
Feb 03, 2023
|
Feb 21, 2023
|
Feb 03, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
6008347412
| 9786008347415
| 6008347412
| 3.99
| 10,973
| Oct 23, 2012
| unknown
|
it was amazing
|
با اینکه حافظه ی خوبی تو حفظ کردن تاریخ های مهم زندگیم ندارم اما به خوبی به یاد دارم که دو سال پیش حوالی ۲ صبح ۱۵ آذر ، به مانیتور زل زده بودم . در حا
با اینکه حافظه ی خوبی تو حفظ کردن تاریخ های مهم زندگیم ندارم اما به خوبی به یاد دارم که دو سال پیش حوالی ۲ صبح ۱۵ آذر ، به مانیتور زل زده بودم . در حالیکه اشک های سمجم دیدم رو تار میکردن و سعی میکردم برای اینکه کل خونه خبردار نشه ، هق هقم رو با بالش خفه کنم . هیچ چیزی به اندازه اون سکانس لعنتی ، چشم هایی که دچار خشکسالی شده بودن رو لبریز نکرده بود . اون هم منی که از نظر عاطفی به یه ربات تشبیه می شدم ! به قدری اون صبح گریه کردم که یه آن به خودم اومدم و دیدم به ساعت کشیده . همون موقع بود که مطمئن شدم شقایق قبل و بعدی شکل میگیره . روزها گذشت و بارها اون سکانس رو شخم زدم . با ادیت های مختلف ، نظرات و تحلیل های شقایق کش ، آهنگ هایی که انگار برای خود سریال ساخته شده بودن و نقاشی هایی که قلبم رو مچاله میکردن . وجه اشتراک همشون شاید این بود "اعتراف عاشقانه ای که تاریخ به خودش ندیده بود." اما به مرور پی بردم فقط این نبود . میدونی .. خیلی وقتا هست که شناخت درستی از خودت نداری . فکر میکنی با واژه هایی که بهت نسبت میدن تعریف میشی ، حتی اگرم برچسب هایی که بهت میزنن در حقت بی انصافی کنه . متوجه نیستی که فراتر از اون حرف هایی . فکر میکنی کافی نیستی ، وجودت برای کسی معنا نداره و حتی بود و نبودت فرقی نمیکنه . دنیات شاید به اندازه دنیای هلن این کتاب ، خاکستری باشه . رنگ ها از زندگیت پر کشیدن و به واسطه ی چیزهایی که بهشون پناه میبری کمی رنگ به زندگيت میپاشی . مثل هلن که با خوندن جین ایر رنگ ها رو به زندگیش بر میگردوند . یا اون روباهی که احساساتش از آدم های اطراف هلن بیشتر بود . و حتی بهترین دوستش . خب چرا اون سکانس چیزی فراتر از دوستت دارم بود ؟ چون موقع اعتراف و ابراز احساساتش از این نگفت که چقدر وقت گذروندن باهات رو دوست دارم . یا اینکه کنار تو خوشحال ترین آدم دنیام و دوست دارم بقیه زندگیم رو با تو بگذرونم . به جاش از چیزی گفت که معشوقش تشنه ی شنیدنش بود : "I know how you see yourself Dean. You see yourself the same way our enemies see you. You're destructive, and you're angry and you're broken. You're.. You're daddy's blunt instrument. You think that.. hate and anger, that's what drives you. That's what you are. It's not. And everyone who knows you, sees it . Everything you have ever done, the good and the bad, you have done for love. You raised your little brother for love. You fought for this whole world for love. That is who you are. " این کتاب مصور ماجرای هلن رو روایت میکنه . دختری که فکر میکنه محدود به انگ هایی هست که بهش میزنن و با برچسب هایی که حقیقت ندارن ، خودش رو توصیف میکنه . دنیاش به واسطه نگرش غلط و بی رحمانه ی اطرافیان تیره و تار هست و چیزی که میتونه در سیاه ترین روزها ، کمی زندگیش رو قابل تحمل کنه ؛ خوندن کتاب جین ایر هست . پناه بردن به دنیایی که برخلاف دنیای خودش ، رنگی هست . و خب باید بگم برای کسایی که مثل من جین ایر رو خوندن و دوست داشتن ، اشارات هلن دلچسب تر میشه . هلن شباهت عجیبی به من داشت . شاید درست ترش این هست که بگم با تمام شخصیت هایی که خودشون رو ناکافی میدونن ، همذاتپنداری میکنم و برای همین هم احساساتم فوران میکنه . مثل همون صبحی که صدای شخصیت با فین فین کردنم گره خورد . همون لحظاتی که گریه م بند نمیومد و دوست داشتم من هم کسی رو داشته باشم که انقدر بهم حس زنده بودن بده . و حتی دقایقی که به دردل های هلن گوش ميدادم و زیر لب میگفتم میفهمم از چی میگی دختر . هممون یه جایی تو زندگی بهمون گفتن به اندازه کافی خوب نیستیم ، از پسش برنمیایم و شکست میخوریم . بهمون خندیدن ، کارمون رو کوچیک شمردن تا خودشون رو بزرگ جلوه بدن . یه جورایی طردمون کردن و باعث شدن این حس بهمون دست بده که مشکل از خودمون هست . اما میخوام بهت بگم بالاخره یه روزی میرسه که پی میبری حقیقت نداره . اون موقع شاید مثل من انقدر بباری که تا قبلش به ذهنت خطور نمیکرد رباتی که بقیه خطابش میکردن میتونه اینطور احساساتی باشه :) ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jan 14, 2023
|
Jan 14, 2023
|
Jan 14, 2023
|
Hardcover
|
Shaghayegh
>
Books:
favorites
(35)
|
|
|
|
|
my rating |
|
|
||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
4.17
|
really liked it
|
May 22, 2025
|
Feb 07, 2025
|
||||||
3.94
|
it was amazing
|
Mar 03, 2025
|
Dec 15, 2024
|
||||||
4.49
|
it was amazing
|
Jun 16, 2024
|
Jun 15, 2024
|
||||||
4.39
|
it was amazing
|
Dec 29, 2024
|
Apr 18, 2024
|
||||||
4.16
|
it was amazing
|
Jul 28, 2024
|
Apr 18, 2024
|
||||||
4.37
|
it was amazing
|
Mar 05, 2024
|
Mar 05, 2024
|
||||||
4.17
|
it was amazing
|
Apr 07, 2024
|
Jan 12, 2024
|
||||||
4.07
|
it was amazing
|
Jul 17, 2024
|
Oct 21, 2023
|
||||||
4.25
|
it was amazing
|
Nov 09, 2023
|
Oct 04, 2023
|
||||||
4.20
|
it was amazing
|
Oct 26, 2024
|
Sep 09, 2023
|
||||||
4.35
|
it was amazing
|
Aug 22, 2023
|
Aug 20, 2023
|
||||||
4.46
|
it was amazing
|
Apr 14, 2024
|
Aug 19, 2023
|
||||||
4.36
|
really liked it
|
Mar 23, 2024
|
Aug 19, 2023
|
||||||
4.28
|
it was amazing
|
Aug 14, 2023
|
Aug 02, 2023
|
||||||
4.46
|
it was amazing
|
Mar 2024
|
Jul 24, 2023
|
||||||
4.05
|
really liked it
|
Apr 04, 2025
Feb 27, 2024
|
Jul 24, 2023
|
||||||
4.07
|
really liked it
|
Aug 2023
|
Jul 17, 2023
|
||||||
4.23
|
it was amazing
|
Dec 12, 2023
|
Jul 16, 2023
|
||||||
4.33
|
it was amazing
|
Feb 21, 2023
|
Feb 03, 2023
|
||||||
3.99
|
it was amazing
|
Jan 14, 2023
|
Jan 14, 2023
|