از سری ریویوهای غیبت صغری نوشتن از بعضی آثار خیلی سخته. حالا اگه ماهها قبل پروندهش هم بسته باشین و هیچ نوشتهای در طول خوانش، میون صفحات کتاب هم ثبت از سری ریویوهای غیبت صغری نوشتن از بعضی آثار خیلی سخته. حالا اگه ماهها قبل پروندهش هم بسته باشین و هیچ نوشتهای در طول خوانش، میون صفحات کتاب هم ثبت نکرده باشین آیا میتونین ازش حرفی بزنین؟ من جلد اول کتاب رو زمستون پارسال شروع کردم. از همون زمان هیچ ریویویی ننوشتم و نتونستم هم بنویسم. ماهها جوهر قلمم به خشکسالی دچار شد و هیچ تراوش ذهنیای به اشتراک نذاشتم. حتی نتونستم از کتابهای همخوانی خودم بنویسم. فرانته و مسائل دیگه، جوری من رو درهم شکستن که زبونم یخ زد و انگشتهام از نوشتن خودداری کردن. با پیشنهاد علی، مجموعهی ناپل رو شروع کردم. اما یه کلام هم نگفتم که دلیل اصلی ننوشتن از تجربهام تو این فضا به خاطر چیه. بعضی از نویسندهها دست میذارن رو تموم زخمهایی که ازشون نگفتی. همهی تراماهایی که باهاشون دست و پنجه نرم کردی و تک به تک موضوعاتی که هنوز هم یقهت رو میگیرن و فلجت میکنن. فرانته این کار رو با من کرد و گاهی با زجر میخوندمش؛ اگرچه عشقم همیشه میچربید. سعی داشتم با دیدن سریال، مرور کوتاهی ازش بنویسم ولی تا یه قسمتش رو دیدم، اشکهام نذاشتن تا ادامه بدم. تبلور وجود و سرگذشتم رو درش میدیدم. از اینکه جلوی چشمام جون میگرفتن، تحلیل میرفتم و به خودم گفتم بذار یه مدت بگذره. تو نمیتونی به قوت قبل بنویسی و نیاز به التیام داری. و اینطور شد که حالا دارم ریویوی جلد اول رو مینویسم. همونطور که اشاره کردم، من هیچ نوشتهای رو از قبل در دسترس نداشتم. فقط صحبتهای همخوانی بود که اونم ترجیح دادم پیرامون کتاب باشه تا همذاتپنداری من که ممکنه تعامل رو به حاشیه بکشونه. بنابراین تمام صحبتی که میکنم، با مرور دوباره و نشستن پای سریال و ورق زدن کتاب گذشته. سعیام در اینه تا هر آنچه لازمه رو بگم که موقع خرید، انتخاب درستی داشته باشین.
نیمنگاهی به کتاب بدون خطر لو رفتن شروع مجموعهی ناپل از نظر زمانی به انتهاش نزدیکه. در واقع روند معکوسی رو نشون میده و بعد به روالی که قصد داره برمی گرده. النا فرانته از مضمون گم شدن بهوفور استفاده میکنه و خوانندگان میتونن این میل به محو و ناپدید شدن رو در آثارش (یا حتی شخص شخیص خودش) ببینن. تلفن لنو زنگ میخوره. پسر دوست صمیمیش در پشت خط از رفتن مادرش میگه. اینکه بدون اطلاع قبلی نیست و نابود شده. حتی عکسش هم از آلبومهای قدیمی جدا کرده و ردپایی از وجودش باقی نذاشته. این اتفاق در شصت و شش سالگی لنو و رفیقش لیلا رخ میده. حالا لنو قصد داره تا با نوشتن، روایت زندگی و این دوست مرموزش رو با جزئیاتی که در خاطرش مونده روایت کنه. اساس مجموعه به این دو زن بستگی داره. راوی، النا گرکو که لنوچیا یا لنو نامیده میشه و رافائلا چرولو که لینا خطاب میشه و لنو، لیلا صداش میکنه. اونها در سال ۱۹۴۴ در طبقهی پایین و محلهی فقیرنشین ناپل که فساد درش بیداد میکرد، متولد میشن. تو دوران کودکی با هم دوست میشن و زندگیشون به قدری در هم تنیده شده که میتونیم آینهی تمام قد یکدیگه تلقیشیون کنیم.
فرانته با ظرافت و ذکاوت بیبدیلی از جنبههای مختلف به مجموعه میپردازه. اون بیش از شصت سال، به وقایعنگاری با شرح اسناد تاریخی تمرکز کرده و خواننده به خوبی میتونه ناپل پس از جنگ جهانی دوم رو ببینه؛ از دن آکیله و بازار سیاه گرفته تا فاشیستهایی مثل سولاراها. نویسنده به تدریج بعد سیاسی و تاریخی رو پررنگ میکنه و تسلط و برتری مضامین رو با کوبندگی نشون میده.
سرتاسر مجموعه با خشونت و خون عجین شده و شخصیتها در سنین خیلی پایین، با وحشیگری و تجاوز و قتل مواجه میشن. لنو با نوشتار غمناکش، شرایط رو اینطور توصیف میکنه:
اصلا حس نوستالژیکی به دوران کودکیمان ندارم: پر از خشونت بود. هر چیزی روی میداد، در خانه و بیرون، هر روز، اما به یاد نمیآورم که آن زمان زندگی خود را زندگی بدی بدانیم. زندگی همانطور بود، انگار باید آنطور میبود، ما باید با این وظیفه بزرگ میشدیم که زندگی دیگران را سختتر کنیم، قبل از اینکه آنها زندگی ما را سختتر کنند. البته رفتارهای خوبی را که معلم و کشیش موعظه میکردند، دوست داشتم اما احساس میکردم به رغم اینکه دختر بودیم، آن روشها مناسب محلهی ما نبود. زنان بیش از مردان بین خودشان میجنگیدند، آنها موی همدیگر را میکشیدند و به هم آسیب میرساندند. ایجاد درد برای دیگران نوعی بیماری بود.
خالق به هیچکس رحم نمیکنه. بابت درس و ادامهی تحصیل، شخصیتی رو به باد کتک میگیره. دختری رو بابت موفقیت در آزمون در برابر پسرها، با برخورد سنگ مجروح میکنه. تفاوت نگرش و رویهی فرد رو با خشونت خانگی عجیبی نشون میده. آدمها کبود، زخم خورده و ترسیدهان. گاهی با شجاعت میخوان به این ترس غلبه کنن. از خودشون دفاع میکنن. گاهی در برابر تعرض منجمد میشن و میذارن تا کار طرف مقابل تموم شه. حتی تا لبهی مرگ آوردن رو جلوی چشم مردم نشون میده و توصیف میکنه که از ترس جونشون، به کمک قربانی نمیرن. جنگ بر سر برتری حکمفرماست و بچه و بزرگسال نمیشناسه. دست نوازشی بر سرشون نمیکشه ولی بزرگ میشی، یادت میره هم شامل حال این قشر میشه؟
فرانته از طبقه اجتماعی آگاهه و در دنیایی که خلق میکنه، تمایزات اجتماعی-اقتصادی اهمیت زیادی دارن. اون به اهمیت تلخ پول و قدرت که به اصل و نسب پیشی میگیره، اشاره میکنه و با خانوادهی سولاراها و نمایان کردن دن آکیله به مثابهی هیولای خونخوار، فضای خاکستری و دلهرهآوری رو پدید میاره. لنو و لیلا واقفن که در چه محیط خفقانآوری زندگی میکنن و راه رهایی از این مخمصه، پول و ترک محلهست. اما نکتهی دردانگیزی که وجود داره، فقری هست که در این جلد رخنه کرده. والدین فقیر با چندین فرزند، نیاز و انتظار دارن که فرزندانشون برای تأمین معاش کمک مالی کنن. حالا شما فرض بگیرین با دو دختر طرفین که در این جامعهی سنتی پدرسالارانه، میخوان به پیشپاافتادهترین حقوق خودشون به عنوان یه انسان برسن. چه موانعی میتونه سر راهشون قرار بگیره و خواستن، توانستن است براشون صدق میکنه؟
یکی از عجیبترین نمادهای مجموعه در ترس لنو دیده میشه؛ ترس از زندگی کردن به روش والدین که با پاهای لنگ مادرش به وحشتی تبدیل میشه که اینطور ازش میگه:
با وجود اینکه پاهایم کاملا خوب بودند، فکر میکردم احتمال دارند لنگ بشوند. با این فکر میخوابیدم و صبح به محض بیدار شدن در تختخواب، پاهایم را کنترل میکردم که آیا هنوز حرکت میکنند. شاید همین دلیل اصلی تمرکز من روی لیلا بود که پاهایی باریک و چابک داشت و همیشه آنها را حرکت میداد و حتی وقتی کنار معلم نشسته بود، لگد میزد، طوریکه معلم عصبی میشد و فوری او را به نیمکت خودش برمیگرداند. آن موقع چیزی مرا قانع کرد که اگر پا به پای او بروم، لنگیدن مادرم که وارد مغزم شده بود و خارج نمیشد، دیگر تهدیدم نمیکند. تصمیم گرفتم آن دختر را الگوی خود قرار دهم و همیشه جلوی چشمم باشد، حتی اگر ناراحت شود و مرا از خود براند.
در ابعاد بالاتر میشه این برداشت رو کرد که لنگی مادر لنو طوری تعبیر میشه که گذشته، سنت و جامعهی رو به زوال به جسمش هم نفوذ پیدا کرده و توان حرکت رو ازش گرفته. اما لیلا به عنوان دختری از نسل جدید، این روشنایی رو در دل لنو میتابونه که راه بره، بدوه و زندگی کنه. از شر زنجیر و اسارت جامعه رها شه و بتونه آزادانه در تکاپو باشه.
در این سیر داستانی، ما شاهد جهل و فقر آگاهی پلبیها هستیم. طوریکه خانم اولیویرو دربارهش هشدار میده:
_گرکو، میدونی مردم عامی چه کسانیاند؟ _بله، خانوادهی کراچی نمونهی این گونه مردمند. _مردم عامی آدمای کثیفیاند. _بله. _و اگه کسی آرزو کنه که یه عامی باقی بمونه، او، فرزندانش، فرزندان فرزندانش، لیاقت هیچ چیز رو ندارن. چرولو رو فراموش کن و به خودت فکر کن.
و با غم ویرانکنندهای، لنو از مواجهه با این مردم میگه؛ مردمی که شامل خونوادهی خودش هم میشن. برای لنو هیچ پیشرفتی رو نمیطلبن و میخوان در سطح خودشون باقی بمونه. حتی آموزشی هم برای بحرانهایی که بهش دچار میشه نمیدن. با القا کردن احساس گناه، منجر میشن که فرزند حتی به بلوغش هم احساس بدآیندی داشته باشه. انزجار کلام مادر لنو در دیالوگ زیر به شدت مچالهم میکنه:
مادرم میگفت که با آن سینههای بزرگ، جلف به نظر میرسم و باید برویم و کرست بخریم. بیش از معمول خشن بود. انگار از اینکه من سینه داشتم و پریود شده بودم، خجالت میکشید. دستورات نفرتانگیزی که به من داده بود، شتابزده و ناکافی بود، به زور چیزی زمزمه میکرد. وقت نداشتم سوالی بپرسم، چون زود پشتش را به من میکرد و لنگلنگان میرفت.
و حالا وقتی همه جوره تحت فشار باشی و کسی به دادت نرسه، چه کسی میتونه غمخوار و یاور روزهای تیره و تارت باشه؟ لیلا همون خونوادهای هست که برای لنو به خون ختم نمیشه. همونی که پارهی تنش میدونه و جوری دوستش داره که من واژهی دوست رو خیلی حقیرانه برای ارتباطشون میدونم. انگار فراتر از یه دوسته. کسی که همیشه در اولویتته، برای کمکش با سر میدوی و حاضری به خاطرش به آب و آتیش بزنی. لیلا گاهی پشت و پناه لنوست. گاهی بابت احوالات و خلق و خوی تغییرپذیرش (که از افسردگی و شاید بعدها دوقطبی نشأت میگیره) منجر به دوری میشه. اونها همیشه هوای همدیگه رو ندارن ولی میدونن به وقت سختی میتونن رو دوستی نابشون حساب باز کنن. حتی اگه دیگری تب کنه، اون یکی میتونه براش بمیره. برای اثبات این حرف، میتونین تکهی زیر رو بخونین و اگه به اسپویل حساسین، ردش کنین.
منطق و احساساتم قاطی شده بودند: او را در آغوش بکشم، با او گریه کنم، ببوسمش، موهایش را بکشم، بخندم و وانمود کنم که تجربیاتی دارم و با صدای فردی که تجربه دارد او را راهنمایی کنم و در آن لحظات نزدیکی و دوستی بینظیر، او را از غمها دور کنم. اما در نهایت، فقط این فکر کینهتوزانه در سرم ماند که من داشتم صبح زود او را از سر تا نوک پا میشستم، فقط برای اینکه شب استفانو او را چرکین کند. او را عریان، همانگونه که در لحظه بود، تصور کردم که روی تخت در خانهی جدید با شوهرش به هم میپیچند و وقتی که قطار از زیر پنجرهشان عبور میکند، استفانو با خشونت او را از آن خود میکند. احساس کردم تنها چیزی که میتواند درد آن لحظهی مرا تسکین دهد، این است که گوشهای خلوت پیدا کنم و درست همزمان، آنتونیو همان کار را با من بکند.
جملات و فصلها کوتاه کوتاهن. تمرکز بر زندگی مردم ناپل و روزمرگیهاشونه. شخصیتها زیادن و در ابتدای کتاب، اسامیشون ذکر شده. ماجراها هم رفته رفته پیچیده میشن و نیاز هست تا استمرار در خوانش داشته باشین. چه در مطالعه و چه در دیدن سریال اقتباسیای که با نام جلد یک هنوز در حال پخشه. پیشنهاد میکنم بعد از اتمام هر جلد، یه فصل از سریال هم ببینین تا لذت فرانتهخوانی رو دوچندان کنین.
النا فرانته از زندگی با ریزبینانهترین نگاه ممکن مینویسه. از نمایش بدترین خصلتها تا زلالترین احساسات. از میل به ویرانی تا اشتیاق جنسی. از حق و ناحق کردن تا سر خم نکردن. از فاشیسم تا کمونیسم. از حسادت تا رقابت. نوشتارش کوبنده، صریح و بیپرده و چند لایهست. اگر پلبی هستین و این مجموعه رو زرد میدونین، رک و راست باید بگم این شمایین که خیال برتون داشته که تخم دو زرده کردین.
در انتها باید بگم از پیج بهنامفیلم متشکرم که باعث شد با قلم فرانته آشنا شم. از سارا ممنونم که قانعم کرد بخونمش و از علی سپاسگزارم که همراه من در این مسیر طولانی بود و با پیشنهادش بالاخره خوندنش رو آغاز کردم.
النای عزیزم، تو محبوبترین زنی هستی که میتونم در زمان حیاتت از نوشتار غنیت لذت ببرم و افتخار کنم که صدای تمام آدمهایی هستی که سرکوب و فراموش میشن. ...more