|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
my rating |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
622235193X
| 9786222351939
| 622235193X
| 3.98
| 110,009
| Apr 21, 2020
| 2021
|
really liked it
|
سر نسخهی انگلیسی، گفتنیها رو گفتم. حالا از ایرادات ترجمه میذارم که اگه خواستین سراغش برین، پس ذهنتون بمونه. “Tell him it’s Ashkelon, not Ass-kelon. Iسر نسخهی انگلیسی، گفتنیها رو گفتم. حالا از ایرادات ترجمه میذارم که اگه خواستین سراغش برین، پس ذهنتون بمونه. “Tell him it’s Ashkelon, not Ass-kelon. I found that unintentionally funny, but I have a very low sense of humor. بهش بگو اون کلمه، اشکلون تلفظ میشه نه اشکون. خب، به نظرم خندهدار اومد، ولی من زیاد شوخطبع نیستم. Her boyfriend of sixteen months just broke up with her. دوستپسرش که شش ماه باهم بودند، امروز با او بههم زده بود؛ “And I can’t do it by myself,” Janice says, smiling. “It would be like Ginger without Fred.” جانیس هم لبخندزنان گفت: "من هم تنهایی نمیتونم این کار رو کنم. مثل خیار بدون نمک میشه، نه؟" “Very funny. Starting tomorrow.” هاهاها. فردا تازه شروع میکنم. در کل ترجمهی فاجعهای نبود. کار خواننده رو راه مینداخت منتهی ایراداتی هم مثل بخشهای فوق داشت. به انضمام سانسورهایی که البته نمیتونستن ترجمه بشن. ...more |
Notes are private!
|
2
|
Jun 30, 2024
not set
|
Jul 29, 2024
not set
|
Aug 01, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||
B07YN9YNP9
| 3.98
| 110,009
| Apr 21, 2020
| Apr 21, 2020
|
really liked it
|
این کتاب دومین جلد از مجموعهی هالی گیبنی و دربردارندهی ۴ داستانه. به ترتیب از همهشون میگم. Mr. Harrigan’s Phone خلاصهی داستان از این قراره که کریگ این کتاب دومین جلد از مجموعهی هالی گیبنی و دربردارندهی ۴ داستانه. به ترتیب از همهشون میگم. Mr. Harrigan’s Phone خلاصهی داستان از این قراره که کریگ کوچولو با پدرش زندگی میکنه و روزی با قرائتش در کلیسا، توجه مرد پولدار مرموزی به اسم آقای هریگن رو جلب میکنه. تا حدی که به فسقل بچه پیشنهاد یه کار رویایی میده. اینکه واسش کتاب بخونه، به گل و گیاهش آب بده، گردگیری کنه و در طول کارها حتی با هم به صحبت دربارهی ادبیات به ویژه کتابهایی که میخونن بپردازن (دیگه از این زندگی چی میخوای تو اون سن کم؟). کسی نمیدونه چرا و به چه علت هریگن خرپول سر از این شهر ساکت و خلوت درآورده. چرا از ثروتش برای آسایش رفاه استفاده نمیکنه و حتی از تکنولوژی فاصله میگیره. تا اینکه کریگ جوری در وجود پیرمرد جاخوش میکنه که پیوند قلبی زیبایی شکل میگیره. داستان حالت نوستالژیکی داره. در زمانی روایت میشه که تکنولوژی به اندازهی امروز پیشرفت نکرده بود و ارتباطات و اپشنهای محدودی در ابتدای راه داشت. به انضمام اینکه از ورشکستگی روزنامهها با جون گرفتن کسب و کار اینترنتی میگه. حتی از پیری، تنهایی، سوگواری و مواجهه باهاش حرف میزنه. شخصیتپردازی و فضاسازی قشنگی داشت و در عین سادگی به جونم نشست. با دیکنز هم به وقایع کد میداد و برام جالب بود. Life of Chuck این داستان رو اگه سطحی و سرسری بخونین، حس میکنین یه جای کار میلنگه و منجر به "خب که چی" گفتن میشه. اما اگه دقت کنین، کلید رفع ابهامات در متن نهفتهست. با فضای آخرالزمانی شروع میشه. زمینلرزه، قطعی اینترنت، آب و هوای نابسامان، اتفاقات گنگ و بیلبوردی که در سرتاسر شهر به چشم میخوره. عکس مردی نمایانه که با جملهی عجیبی ترکیب شده: “39 great years! Thanks Chuck!” هر رهگذری که رد میشه، نمیفهمه این چاک اصلا چیکار کرده که تلویزیون، رادیو، بیلبورد و پوسترهای شهر ازش دم میزنن. چرا همه جا پیداست و کلهش حتی از تکتک پنجرههای اهل محل معلومه. و کینگ تو هر بخش به زندگی چاک اشاره میکنه تا جریانهای حاکم رو واضح کنه. این داستان حالت سوررئالی داشت. ایدهای که زیبا بود منتهی نحوهی پرداختش رو دوست نداشتم و به علت اسپویل از گفتنش پرهیز میکنم. یه تلنگر قشنگی هم درش بود. خواستهی قلبیای که ازش گذر میکنی و به زندگی نزیسته تبدیل میشه. و برگشت به اون شادمانیهای کوچیک با یه اتفاق ساده و حسرتهایی که گریبانگیر میشن. If It Bleeds این داستان اگر به اسپویل حساسین و میخواین هیچ یک از آثار کینگ براتون لو نره، کمی خطریه. به طور مثال به سهگانهی بیل هاجز اشاره میکنه و جلد پیشین این مجموعه هم اگه بخونین دیگه چه بهتر. اگرچه خود کینگ، گوگولی عمل کرده و پیشنیازهای مفید داده اما همین حرکتش هم منجر به لو دادن میشه. به طور مثال از سرنوشت بیل میگه. اگه خوانندهای بخواد بعد این کتاب سراغ اون یکی مجموعه بره، ممکنه اون حس رسیدن به سرانجام شخصیت براش دیگه جالب نباشه. خلاصه اگه خیلی گیرین، قبلیا رو بخونین و اگه نه که این شما و اینم داستانی که با مجموعهی هالی گیبنی کاملا مرتبطه. شروع داستان با بستهی پستی آغاز میشه. هالی گیبنی، فلشهایی رو به کارآگاه رالف اندرسن پست کرده که محتوای خونباری داره. بعد داستان عقبگرد میکنه تا مشخص شه چرا هالی چنین چیزی رو فرستاده و قضیه از چه قرار بوده. ماجرا از انفجار مدرسهای شروع میشه که کشتهها و مجروحهای کم سن و سالی رو در برگرفته. و هالی با شنیدن اخبار، متوجه این فاجعه میشه و سعی در پیدا کردن عامل یا عاملین رو داره. این داستان هم کم از یه رمان کامل نداشت. فضاسازی، شخصیتپردازی، تعلیق و دیالوگهای خوبی داشت و به طرز خوشایندی به حل کردن معما رسید. کینگ شخصیتهای ملموسی خلق میکنه که با وجود به فاک رفتنهای فراوان ادامه میدن. میدونن شکنندهن و شاید تا ویرانی چیزی نمونده ولی ذهنشون در تلاش برای رسیدنه و این، در هالی به شدت دیده میشه. مورد دیگه ارتباطی بود که به خون ختم نمیشه و نشون داد که تعریف از خونواده فرق داره. یه خونواده همونیه که انتخابش با تو نبوده و از طرفی خونوادهای که خودت میتونی انتخابش کنی و اون نقطهی امن رو در کنارشون بسازی. Rat جذابیت این داستان برام یه جور دیگه بود. نویسندهای که شخصیت نویسنده خلق میکنه و حول محور نوشتن مینویسه. درو لارسن سعی در اتمام نوشتن اثری رو داره که سرانجامش براش مهم نیست. فقط میخواد یه ایده رو تا مرحلهی نهایی برسونه و بتونه انجامش بده. اون به همین خاطر، مدتی از زن و بچههاش فاصله میگیره و به کلبهی اجدادی پناه میبره. آیا از پس نوشتن برمیاد یا ناکام میمونه؟ سیر داستانی سرشار از خوددرگیریهای درو، جدال با خودش، دست و پنجه نرم کردن با اتفاقات ماورایی که با رگههای طنز و ارجاعات دلچسب عجین شده هست. پروسهای که خالق در خلق کردن به کار میگیره رو تا حدودی نشون میده. سخن پایانی کینگ هم برام زیبا بود. اینکه چطور ایدهها به ذهنش رسید و از کجا نشأت میگرفتن. من این کتاب رو با مائده خوندم و در کنارش با عزیزی که منجر به آشناییم با کینگ شد کلی صحبت کردم. ازتون ممنونم که تجربهی اولین خوانشم رو قشنگ کردین. جوری که کینگ با همین کتاب خودش رو تو دلم جا کرد در وصف نمیگنجه و با اینکه آثار دیگهش رو هنوز نخوندم، اما میدونم به یکی از نویسندگان محبوبم تبدیل میشه. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jun 28, 2024
|
Jul 29, 2024
|
Mar 08, 2024
|
Kindle Edition
| |||||||||||||||||
4.25
| 568,298
| Jul 1988
| 1988
|
it was amazing
|
هر آنچه که لازم هست دربارهی کتاب بدونین رو تو ریویوی نسخهی انگلیسی گفتم و چون دیگه جاش نبود، اینجا فقط مقایسه چند بخش رو میذارم. ترجمه سانسور داره و
هر آنچه که لازم هست دربارهی کتاب بدونین رو تو ریویوی نسخهی انگلیسی گفتم و چون دیگه جاش نبود، اینجا فقط مقایسه چند بخش رو میذارم. ترجمه سانسور داره و اکثرا واژههای دم دستی رو انتخاب کرده و حتی پاورقی هم گاها به غلط نوشته شده و اطلاعات نادرستی به خواننده میده. ویراستاری هم تعریف چندانی نداره. در کل فقط این نسخه منظور رو میرسونه اما زیبایی قلم رو بدون شک نابود کرده. به خودتون لطف کنین و هزینهای که میخواین بابتش بپردازین رو تو جیبتون نگه دارین. اگر خیلی مشتاق خوندنش هستین زبانتون رو تقویت کنین چون این کتاب ارزشش رو داره و لذتش موقع خوندن نسخهی اصلی دوچندان میشه. “My mother will pay,” Catherine Martin said. “No questions asked. She’ll pay enough for you all to be rich. If it’s a cause, Iran or Palestine, or Black Liberation, she’ll give the money for that. All you have to do—” کاترین دوباره گفت: مادرم پول خواهد داد. هیچ سوالی هم نخواهد کرد. آنقدر به تو پول خواهد داد که ثروتمند شوی. اگر برای جبهههای آزادیبخش هم پول بخواهی مادرم به تو خواهد داد؛ برای هر کاری که بخواهی. “Dr. Lecter, there’s no correlation that I ever saw between transsexualism and violence—transsexuals are passive types, usually.” دکتر لکتر، من تا به حال رابطهای بین گرایش دوجنسیبودن و خشونت ندیدهام‐معمولا آدمهای دوجنسی افراد سالم و فعالی هستند. *و توضیحی که پاورقی درباره واژه ترنسکشوالیسم داده: حالتی است که مبتلایان به آن با داشتن جنسیت ژنتیکی، از لحاظ روانی علاقه وافری دارند که به جنس مخالف تعلق داشته باشند. این حالت امکان دارد آنقدر شدید باشد که به تغییر جنسیت یا عمل جراحی منجر شود. “ ...It’s taken years—we’re not through yet—showing the public that transsexuals aren’t crazy, they aren’t perverts, they aren’t queers, whatever that is—” ما سالهاست زحمت میکشیم -البته کار ما هنوز تمام نشده است- که به مردم و و افکار عمومی نشان بدهیم دوجنسیها دیوانه نیستند، منحرف نیستند، یا هر اسم مسخرهای که روی آنان میگذارند... “...He disappeared a long time. He’s a fag-basher. Had a couple of scrapes in Harrisburg and faded out again.” او همجنسباز و مدتی هم ناپدید بود. در هاریسبورگ چندبار به همجنسبازان حمله کرد و باز هم مدتی ناپدید شد. Men were often surprised at her size when she got close to them and some concealed it better than others. مردان اغلب با دیدن اندازههای هیکل او از نزدیک حیران میشدند و او را به خیلیها ترجیح میدادند. Crawford and Starling faced each other in swivel chairs in the back of the surveillance van, whizzing north on U.S. 95 toward Baltimore, thirty-seven miles away. کرافورد و استارلینگ در وانت استراقسمع، روی صندلیهای گردان روبهروی یکدیگر نشسته، از جادهی ایالتی شمارهی نودوپنج به سوی بالتیمور، در حدود شصت کیلومتری آنجا میرفتند. “Why on earth not?...” آخر برای چی بدجنس؟ “Dr. Lecter, why do you say Buffalo Bill’s not a sadist?” دکتر لکتر چرا شما میگویید که بوفالوبیل شهوتران بیرحم نیست؟ و در نهایت قضاوت رو به خودتون میسپارم =) ...more |
Notes are private!
|
1
|
Oct 04, 2023
|
Nov 09, 2023
|
Nov 12, 2023
|
Paperback
| ||||||||||||||||||
9647948891
| 9789647948890
| 9647948891
| 3.70
| 15,938
| Mar 31, 1951
| 2007
|
liked it
|
روزی که این کتاب رو از بهار هدیه گرفتم رنگ و بوی خون رو میداد! تو کافه نشسته بودیم و دمنوش دکستر-هنیبال رو در حالی که مثل بزرگوار میخواستم اول بو و
روزی که این کتاب رو از بهار هدیه گرفتم رنگ و بوی خون رو میداد! تو کافه نشسته بودیم و دمنوش دکستر-هنیبال رو در حالی که مثل بزرگوار میخواستم اول بو و بعد تستش کنم تو دست گرفته بودم. به این فکر میکردم که چای ترش و گل سرخ، توهین بزرگی به عالیجناب لکتر با اون ظرافت بیبدیلش محسوب میشه. شاید اگر بود در جواب این گستاخی صاحب کافه رو سرو میکرد. افکارم رو پس زدم و با بهار از قاتلین سریالی و جنایتهای مهیج و فضاهای خونین حرف زدیم. گاهی با تعجب بهم نگاه میکرد و شاید پس ذهنش این سوال به وجود میومد که من چرا اینجام! و در آخر شاید برای انگیزه گرفتن و دست به عمل زدن در آیندهای نه چندان دور، از دورنمات برام چند کتاب خرید! و برای منی که مدتی حوصلهی خوندن نداشتم چه چیزی بهتر از ژانر جنایی-معمایی؟ این کتاب، جلد اول مجموعه هست و طبق چیزی که در گودریدز دیدم، جلد دوم سوءظن نام داره. در مقدمهی کتاب که با احتیاط باید سمتش رفت، خطر لو رفتن مجموعه وجود داره بنابراین اگر حساسین بعد از اتمام سراغش بیاین. مثل تمامی آثار این ژانر، قتلی اتفاق افتاده و باید روند پیش بردن پرونده رو شاهد باشیم. اما چیزی که باعث میشه این کتاب متفاوت باشه بازرس پرونده هست. بازرس پرونده یه پیر به ظاهر خستهای به اسم برلاخ هست که زحمت خیلی از کارها رو به خودش نمیده. مثلا من آماتور میدونم که باید از اسناد موجود یه فتوکپی ناقابل داشته باشم تا بعدا به فاک نرم اما این بزرگوار کارهایی میکنه که دوست داری دو دستی به کلهت بزنی و بگی حواست رو جمع کن خرفت! مسئولیتناپذیریای که نویسنده میخواد از این شخصیت نشون بده برخلاف شخصیتپردازیهایی هست که از قبل در ذهن شکل گرفته. برلاخ وسط پیش بردن پرونده مرخصی میگیره، به صحنهی جرم اون هم به اصرار دستیارش برمیگرده و خلاصه اعمالی ازش سر میزنه که ودفگویان کتاب رو پیش میبرین. توصیف از موقعیتها، شخصیتها و دیالوگها به نظرم به اندازه هستن و این باعث میشه حتی بتونین تو یه نشست تمومش کنین. این کتاب اما برای کسی که در این ژانر زیاد خونده یا کم خونده اما همون کمش هم با آثار قوی رقم خورده شاید اونقدرا جالب توجه نباشه. چون همون اول کار میتونه حدس بزنه قاتل کیه. طوری که با استناد به خود کتاب میتونین مدرک جمع کنین و متوجه بشین که شخصیتپردازیها و منظور دیالوگها به چه صورت و هدفی شکل گرفته (و این میتونه از هیجان و کششی که باید داشته باشین به علت درست حدس زدنتون کم کنه). از این کتاب اقتباسهای سینماییای هم صورت گرفته که ندیدمشون. در کل اثر غیر منتظرهای بود که باعث شد از دست برلاخ کلی بخندم و بِچ فِیس درونش رو متصور بشم. و این ساختارشکنیش هم به شدت دوست داشتم. ممنونم از بهار عزیزم که موجبات آشنایی با دورنمات رو فراهم کرد♡ ...more |
Notes are private!
|
1
|
Oct 17, 2023
|
Oct 21, 2023
|
Oct 16, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
0099532921
| 9780099532927
| 0099532921
| 4.25
| 568,298
| Jul 1988
| Jan 01, 2009
|
it was amazing
|
بعد از سالها بالاخره میتونم بگم که اگه نویسنده بودم، بدون هیچ شک و تردیدی تامس هریس میشدم . و این موضوعی نیست که بخاطرش دوست دارم تمام ستارههای عا
بعد از سالها بالاخره میتونم بگم که اگه نویسنده بودم، بدون هیچ شک و تردیدی تامس هریس میشدم . و این موضوعی نیست که بخاطرش دوست دارم تمام ستارههای عالم هستی رو به پای این کتاب خرج کنم، بلکه این مرد و این ذهن و این قلم لایق چنین ستایشی هستن. با این اوصاف ازش مینویسم و اگر جایی احتمال لو رفتن وجود داشت، از قبل خبر میدم تا با خیال راحت بخونین. پس طولانی بودن نوشتهم رو اینطور تعبیر نکنین که ریزجزئیاتی که نشخوار کردم رو قرار هست به اشتراک بذارم؛ چون سعیم در این هست که مثل ریویوی کتاب قبلی، بدون لو دادن معرفیش کنم. *تکخوری به روایت ریویو تمام نکاتی که باید قبل از خوانش کتاب در نظر بگیرین: اولا از یاد نبرین این کتاب، جلد دوم مجموعه هست. حالا اگر به دلیل اینکه فیلمش معروف شد و به سرتون زد که یهو بپرین و جلد دوم رو شروع کنین، این رو در نظر داشته باشین که آقای هریس اسپویل به شدت ریزی به کتاب قبلیش کرده و در این حد هست که سرنوشت شخصیت اصلی کتاب قبل رو به طرز بیرحمانهای توصیف کرده (البته در حد چند خط). نکتهی دیگه این هست که با بعضی از شخصیتهای مشترک این دو کتاب، تو کتاب قبل بیشتر آشنا شدیم و یه شناخت نسبیای داشتیم. اما طوری نیست که بدون خوندن جلد اول و شروع جلد دوم، نفهمیم چی به چی هست. پس میشه این کتاب رو با خیال آسودهای خوند اما ترجیحا به ترتیب پیش برین بهتر هم میشه چون چطور میتونین از ویل گرهم کتاب اول بگذرین؟! دوما این کتاب، کتابی نیست که هر کسی بتونه راحت از پس خوندنش بربیاد و دلایل زیادی هم داره. چندتاش که مهمن رو میتونم اشاره کنم. فرض کنین اکسپلور اینستاگرم یا هر برنامهی کوفتیای رو باز کردین و موقعی که میخواین ویدئویی رو ببینین، بهتون اخطار میده که حاوی صحنههای دلخراش هست. اگه از اون دسته افرادی هستین که با این وجود، دل دیدن دارین احتمال میره دل خوندن این کتاب هم داشته باشین. چون نویسنده توصیف میکنه چطور پوست آدمی کنده میشه، چطور با جسد مواجه بشیم و چطور ذهنیات یه قاتل سریالی رو به طرز ویرانکنندهای بفهمیم. جوری که با تاریکترین وجوه آدمی و اعمالی که ازش سر میزنه روبهرو میشیم. حالا به این خاطر این کتاب تو ژانر وحشت هم گنجونده شده اما به شخصه سر خوندنش به جای اینکه وحشتزده بشم دچار شگفتزدگی شدم (اگرچه میدونم اکثریت واکنش متفاوت و همرنگ جماعت گونهای داشتن). سوما خواهشمندم اگر فمنیست هستین و به طرز عجیبی از اون دستهش به شمار میرین که حتی چاقی قربانیها رو بهونهای برای کوبیدن کتاب میکنین، این کتاب رو به هیچ وجه نخونین. چون اگر درست بخونینش، نویسنده قصدی نداشته که وزن قربانیها رو برای تخریب کردن آدمها به سخره بگیره و یا حتی شخصیت کلریس رو طوری جلوه بده که بخاطر جذابیتش موردپسند اون جامعهی مردسالار هست. تنها لطفی که هر کسی میتونه بکنه این هست که اولا با شناخت به اون دوران، کتاب رو بخونه و دوما جوری بخونتش که سطحی و سرسری نباشه. چون اکثر ریویوهایی که کمتر از ۴ و حتی ۵ ستاره دادن به چنین چیزی اشاره کردن و واقعا جای تاسف داره! چهارما بدانید و آگاه باشین که این کتاب رو باید با نسخهی اصلی و انگلیسیش خوند. تنها دلیل محکمهپسندی که موجبات گمنام بودن این مجموعه رو فراهم کرده، به این خاطر هست که ترجمهی فارسی درست و درمونی نداره و چون خودم همزمان میخوندم متوجه شدم که چقدر این موضوع باعث میشه که خواننده نتونه از کتاب لذتی که من بردم رو ببره. پنجما کتابهای این مجموعه با آثار اقتباسی تفاوت دارن. و این کتاب بدون هیچ تردیدی از فیلم بهتر هست؛ با اینکه اقتباسش هم موفقیتآمیز بوده اما به عنوان کسی که تک تک چیزهای مربوط به این مجموعه رو بلعیده باید بگم لااقل کتاب دوم از هر لحاظی محشره و در این باره بیشتر توضیح میدم. ششما آقای هریس به طرز شگفتآوری، تمام نکاتی که موجبات کم امتیاز دادن مردم به جلد قبل شده بود رو با نوشتن این کتاب جبران کرده. یعنی کیفیت کتاب بالاتر از جلد پیشین هست. به طور مثال شخصیت هنیبال لکتر رو بیشتر نشون داده. شخصیتهای زن بیشتری رو تو کتاب آورده و حتی از گرایشهای مختلف هم استفاده کرده که ساختارشکنی عالیای داشتن. سیر داستانی رو هیجانانگیزتر کرده و باعث شده میون اتفاقات زیاد، خواننده استراحتهای کم هم داشته باشه با اینکه کتاب قبل به نظرم برعکس بود. باز هم موارد دیگهای وجود دارن اما میدونم تا همینجاش حوصلهی کمتر کسی میکشه و هم خودم تقریبا چیزهای مفیدی که به ذهنم رسیده بود رو گفتم. حالا بدون خطر لو رفتن تو دل داستان میرم و تک تک مواردی که موجبات ارادتمندی من به این جلد شده رو میگم. آشنایی با کتاب بدون خطر لو رفتن کلریس استارلینگ بخاطر کاری که جک کرافورد بهش محول کرده باید خیلی سریع اطلاعاتی رو از زیر زبون کسی بیرون بکشه که تقریبا ناممکن به نظر میرسه. مردی که حتی تستهایی که روش انجام میشه هم توانایی انجام این کار رو ندارن تا متوجه بشن که به طور دقیق چی تو ذهنش میگذره و چطور میتونن به زانو درش بیارن. اون فرد کسی نیست جز دکتر هنیبال لکتر. هنیبالی که به آدمخواری شهرت داره و حالا کلریس که کارآموز و تازهکاری بیش نیست، باید با چنین موردی روبهرو بشه (من برای کلریس بودن روحم رو به شیطان میفروشم). هنیبال از هر جنبهای آدمی رو شگفتزده میکنه. چون برخلاف اعمالی که ازش سر زده، خیلی آدم مودب و متشخصی هست و به تک تک زیباییها مجذوب میشه و با بند بند وجودش درکشون میکنه. اون عاشق معاشرت با آدمهایی هست که چه از نظر ذهنی چه فیزیکی زیبان. از غذاهای مختلف و تاریخچهشون اطلاعات زیادی داره و قادر به این هست حتی در بند هم بتونه دستور تهیهی غذای جدیدی رو درست کنه با اینکه امکاناتی نداره تا چیزی که خلق میکنه رو حتی بچشه. اما به خاطر ذهن وسیع و قدرتمندش توانایی به یادآوردن بوها، مزهها، تصاویر، آدمها، اماکن و خیلی چیزها رو داره. اون میتونه با ریزجزئیات و رجوع به خاطراتش طراحی دقیقی کنه. حتی در پروسهی سوال و جواب هم به چیزهایی اشاره میکنه که وقتی سرچ کنیش متوجه میشی با چه آدم عمیقی طرفی (تک تک رفرنسهاش من رو به وجد آوردن). اون کسی هست که شاید بیشتر از هر چیزی به این خاطر تو دلت رو خالی میکنه که درست انگشت رو بخشهایی میذاره که خودت هم توان این رو نداری شخمشون بزنی. به همین خاطر روانشناس حرفهای محسوب میشه و امان از روزی که وارد ذهنت بشه؛ چون نمیتونی دیگه بیرونش کنی! و تا یادم نرفته باید بگم این مرد به شدت طناز هست اما جنس شوخطبعیهاش طوری نیستن که هر کسی بتونه باهاشون بخنده. باید به قدری باهوش باشی که اشارهای که کرده رو متوجه بشی تا عمق کلامش از دستت در نره و چه بسا اگر بتونی خودت رو جای لکتر بذاری لبخند عمیقتری رو لبت نقش میبنده. جا داره بگم از این جنبه تنها بازیگری که به نظرم تونسته چنین موردی رو رعایت کنه آنتونی هاپکینز نیست، مدس میکلسن هست و با اینکه واقفم چقدر اکثریت لکتر رو به واسطهی هاپکینز میشناسن اما به شخصه و با رجوع به کتابها پی بردم که چقدر میکلسن شبیه به چیزی که هریس پرداخته، نقش رو ایفا کرده. اگه یکم قربانصدقهرفتنهای البته به حق رو کم کنم باید بگم این اثر آنچه خوبان دارند رو همه یکجا داره. یعنی به وسیلهی یک پروندهی به ظاهر بیربط و یه تستی که در واقع مهم هم نیست هنیبال بهش جواب بده، به چیزهایی میپردازه که مشابهش رو تو کتابهای اینچنینی ندیدم. هریس، آدمهای سیاه و سفید خلق نمیکنه. شخصیتپردازیهایی که انجام داده به قدری واقعی هستن که میتونی تصورشون کنی و با غیرقابلهضمترینشون هم احساس نزدیکی داشته باشی. چون آقای هریس واقف هست که بشر خاکستری و پر از تناقض هست. حتی کاری میکنه که با بافلو بیل که مربوط به پروندهی اصلی هست و قاتلی به حساب میاد که پوست قربانیها رو میکنه و در آخر جسدشون رو در رودخونههای مختلف میندازه هم بتونی همذاتپنداری کنی. و این قدرت قلم نویسنده محسوب نمیشه؟ هریس شخصیتهایی خلق کرده که ساختارشکن هستن. از کلریسی که نهایت تلاشش در جامعهی مردسالار و فضای مردونهای که درش کار میکنه در این هست که بخاطر کارهاش بپذیرنش و نه به خاطر جنسیتش. از لکتری که انسانیترین ویژگیها رو داره اما آدمخوار هم هست و سرنوشت زندگی مردم رو میتونه با شوخیهاش به سخره بگیره. از جک کرافوردی که با وجود تمام مشقتهای زندگیش سعی میکنه کار درست رو انجام بده و هوای زیردستش رو داشته باشه. از بافلو بیلی که به قربانیها به چشم آدم نگاه نمیکنه اما خیلی اوقات مثل آدمهای معمولی رفتار میکنه. از شخصیتهایی که گرایشهای مختلفی دارن اما برخلاف صنعت سینما که گاها ازشون چهرههای محبوب و دلنشینی میسازن، محبوب و دلنشین نیستن و به طرز ویرانکنندهای میتونن زندگیها رو خراب کنن. فضاسازی کتاب بخاطر اینکه با پروندههای قتل سر و کار داره و یه آن ممکنه تیر تو مغز شخصیت بخوره: دلهرهآور، دلخراش، وحشتناک، روانشناختی، درام، جنایی، معمایی، تاریک، چندش و خیلی چیزهای دیگه که میتونم ردیف کنم هست. اما اگر یه سطح بالاتر هستین؛ از چنین فضایی لذت میبرین چون زیبایی قلم، شخصیتپردازی قوی، فضاسازی ناب، سیر داستانی پر کشش، دیالوگهای عمیق، مفهوم تأملبرانگیز و خیلی موارد دیگه باعث میشه شگفتزده بشین و یکی از بهترین تجارب خوانشتون رو داشته باشین. این اثر به طرز عجیبی کلیشهها رو کنار زده و چیزی رو به قلم درآورده که از هر جنبهای متفاوت هست. به طور مثال در کتابهای جنایی-معمایی معمولا روند پیش بردن پرونده رو از هر زاویهای نمیبینیم. حتی با قاتل هم پیش میاد که در طول داستان همراه نیستیم. اما هریس کاری که میکنه این هست که انقدر دقیق و موشکافانه از هر زاویهای ماجراها رو پیش میبره که انگشت به دهن میمونی چطور ممکنه انقدر قانعکننده چه از زبون حشرهشناس چه پلیس اِفبیآی چه یه نگهبان ساده و... به داستان بپردازه و جای سوالی رو باقی نذاره. یا حتی جوری ذهنیات قاتل رو در بخشهای مختلف توصیف میکنه که حیرت میکنی چطور ممکن هست از پس این توصیفات بیرحمانه بربیاد. دیالوگهای کتاب محشرن. مخصوصا مواقعی که پای کلریس و هنیبال در میون باشه. طوری چیده شدن که بارها میتونی بهشون برگردی و در عجب بمونی چطور با شخم زدنشون میشد پرونده رو حل کرد. دربارهی ترجمهی فارسیای که همزمان با این نسخه خوندم هم بعدا تو ریویوی همون نسخه مینویسم چرا انقدر بد بود و دست و دل آدمی به خوندنش نمیره و موجبات کمتوجهی به مجموعهی لکتر رو رقم زده. من نسخهی صوتی انگلیسیش رو همزمان که نسخهی فیزیکش هم دستم بود گوش میدادم که گوینده به شدت لحن خوبی داشت و اون حس رو منتقل میکرد (مخصوصا در نقطهی اوج کتاب). مورد دیگهای که لازم هست اشاره کنم فیلم و سریال هستن که آیا ارزش دیدن دارن یا نه و چه تفاوتهایی در مقایسه با کتاب دارن. بدون اسپویل ازشون در بخش بعدی میگم. The silence of the lambs (1991) این اقتباس برای دیدن پیشنهاد میشه چون به خیلی موارد پایبند بوده اگرچه بعضی از تفاوتهاش به شدت تو ذوقم خوردن اما از فیلمهای اقتباسی جلد قبلی یک سر و گردن بالاتر بوده. به طور مثال شخصیتپردازی و فضاسازی تا جای ممکن به قلم نویسنده وفادار بودن و در عین حال تفاوتهای ریز و درشتی هم داشتن. در فیلم شخصیت کلریس استارلینگ باهوشتر از چیزی که بود به تصویر کشیده شد و تا جایی تمام کارها رو دوشش بود و اینطور تعبیر میشد که با تحلیلهای خودش پرونده رو پیش میبره با اینکه در کتاب، لکتر در این امر نقش پررنگی رو ایفا کرده بود. شخصیت جک کرافورد در فیلم خیلی اتوکشیده و سرحال هست با اینکه تو کتاب به علت مریضی همسرش از پاافتاده و از چهرهش نمایان هست که خستهست و نیاز به استراحت ذهنی داره. این حتی در پروسهی خوانش به چشم میاد اما در فیلم قضیهی همسر جک وجود نداره و جک خیلی شاداب داره به کارش ادامه میده. هنیبال لکتر کتاب، مشخصههای ظاهری متفاوتی با فیلم داره و مشهودترینش رنگ چشمها هستن. یا تعداد انگشت دست چپ دکتر که ششتاست و در فیلم ۵تاست. و نکتهی تلخ برای من این بود که طنازی هنیبال در فیلم اونطور که باید به چشم نمیاد و با لبخندهای سرد و تغییر دادن شوخیهاش به یه سری شوخی بیمزه خراب شده. یا از نظر زمانی بعضی از اتفاقات سریعتر رخ دادن و چون فیلم هست قابل درکه که انقدر یهویی سر اصل مطلب میرن. مورد پررنگی که به اسم عنوان مربوط هست و مشخص میشه در فیلم با تغییر فاحش بازگو شده. یا صحنهی پایانی فیلم و کتاب با هم تفاوت دارن و در عین حال هر دوشون عالین. در کل دیدنش بعد از اینکه کتاب رو خوندین پیشنهاد میشه و اگر اول هم فیلم رو دیدین، بدون شک کتاب هم در اولویت قرار بدین چون خیلی خیلی محشرتر هست. Hannibal (2013_2015) یه دلیلی که موجبات کیف کردنم در طول خوانش شد این بود که قبل از اینکه مجموعه رو بخونم سریال رو دیده بودم. و موقعی که کتاب رو میخوندم به این پی بردم چقدر سازندهی سریال، کتابخوار محشری هست. یعنی یه جوری ساختتش که بگی بر اساس کتاب اول بوده اما نخونده میتونم بگم دو جلد آخر هم میتونی تو سریال ببینی. نه خیلی تابلو بلکه با رگههای ریز و هوشمندانه. دیالوگهای کتاب یا بعضی از صحنهها تو سریال به صورت کمرنگی پیدا میشن اما طوری میتونی بفهمیش که واقعا سریالخوار خوبی هم باشی. برایان فولر با اینکه اجازه نداشت از این جلد تو ساخت سریال بهره ببره اما به طرز عجیبی بعضی از بخشها رو گنجوند. برای همین چون خیلی رو این کار رو انجام نداد، تشریح این موارد رو به بیننده و خواننده میسپارم. ولی از اونجایی که آدم دلرحمی هستم باید بگم ساختارشکنی هریس نه اونطور که سر ماجراها اومده، بلکه با روش متفاوت سازندهی سریال هم به چشم میخوره. شخصیتپردازیها خیلی شباهت دارن و در عین حال از نظر ظاهری هم شبیه نیستن. در کل سریال یه جوری هست که انگار یکی مجموعه رو بلعیده باشه و نکات محشرش رو با استفاده از ذهنیات خودش ترکیب کرده باشه و در عین حال که به قلم هریس وفادار هست چیز متفاوتی هم خلق کرده. بنابراین نمیگم قبل از کتابها یا بعد از کتابها ببینینش. چون فرقی نداره. در آخر باید بگم این کتاب محبوبترین کتاب امسالم تا به این لحظه بوده و چقدر خوشحالم که اینطور پیش بردمش و لذتش رو دوچندان کردم. و حیف که انقدر در بین خوانندگان فارسیزبان فارسیخوان مهجور مونده. بدون شک این کتاب ارزش این رو داره که زبانتون رو تقویت کنین و با جادوی کلماتش مسحور بشین. پ.ن: تا ساعتها میتونم ازش بگم و حرفام ته نداشته باشه ولی قرار نیست مغزتون رو فعلا بجوم. به همین ریویوی بیاسپویل قانع باشین. تکخوری معمولا خیلی کیف میده. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Oct 04, 2023
|
Nov 09, 2023
|
Oct 04, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
9646839975
| 9789646839977
| 9646839975
| 4.06
| 351,326
| Oct 1981
| 2009
|
really liked it
|
گفتنیها رو تو ریویوی نسخهی انگلیسی گفتم. این هم اضافه کردم تا یادم بمونه چقدر کارکردن با گودریدز، مثل دست و پنجه نرم کردن با ترجمهی فارسی این کتاب گفتنیها رو تو ریویوی نسخهی انگلیسی گفتم. این هم اضافه کردم تا یادم بمونه چقدر کارکردن با گودریدز، مثل دست و پنجه نرم کردن با ترجمهی فارسی این کتاب سخت و طاقتفرساست. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jul 17, 2023
|
Aug 2023
|
Aug 01, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
009953293X
| 9780099532934
| 009953293X
| 4.06
| 351,326
| Oct 1981
| Sep 2020
|
really liked it
|
دوستی دارم که آدمها رو با القابی که بهشون میده یا خودشون پیشنهاد میکنن، خطاب میکنه. نه اونچه که صرفا همگی به زبون میارن. تا مدتی ذهنم درگیر این بود
دوستی دارم که آدمها رو با القابی که بهشون میده یا خودشون پیشنهاد میکنن، خطاب میکنه. نه اونچه که صرفا همگی به زبون میارن. تا مدتی ذهنم درگیر این بود که چی قرار هست صدام کنه و یا خودم چه چیزی رو باید جایگزین اسم به ظاهر لطیفم کنم. تا اینکه اسم یکی از شخصیتهایی رو گفتم که فرق چندانی با من نداشت و انگار یکی بودیم. ازم پرسید چرا؟ و براش توضیح دادم که به این دلایل ترجیح میدم من رو با چنین اسمی صدا بزنی. اون نمیدونست شخصیت خیالی بیهمتایی که بهش گفتم با چه کابوسهایی دست و پنجه نرم میکنه و بخاطر همذاتپنداری عمیقی که با آدمها داره، چقدر در سیاه چاله فرو میره و شاید یه روز نتونه ازش بیرون بیاد و بلعیده بشه. اون فقط هر بار بی هیچ ایدهای صدام میزنه و لبخند عجیبی رو لبم میشینه. اینکه نمیدونه با چه موجود تاریکی داره همصحبت میشه! وقتی که داشتم مقالهی نیویورکتایمز رو راجع به تامس هریس میخوندم، بیشتر از قبل شیفتهش شدم: "Everything has happened. Nothing’s made up. You don’t have to make anything up in this world.” Harris, 78, repeats this idea, or a variation of it, nearly every time I ask him about the origins of a plot point or a character, and it occurs to me that his answer is scarier than anything I could have anticipated. It’s not that Harris has a particularly gruesome imagination, it’s that he’s a keen observer and a chronicler of people and their darkest impulses. با این اوصاف برای معرفی اولین جلد از مجموعهی هنیبال لکتر، باید از تاریکترین ابعاد این موجود لعنتی صحبت کنم. باشد که تغییریافته شوم :) در باب آشنایی و قربان صدقهی دوست روزی روزگاری، دوست بیبدیلم که تفاوت چندانی با من نداره بهم پیشنهاد داد که سریال هنیبال رو ببینم. از اون اصرار و از من هم پشت گوش انداختن. با وجود اینکه اشتهای من با دیدن سر بریده و خون پاشیده روی دیوار به شدت باز میشد اما نمیدونم چرا این واژهی آدمخوار برام مهلک بود. تا اینکه یه روز به بهانهی تموم کردن آذوقهی سریالی و به قصد دیدن سیتکام حال خوب کن، سر از هنیبال درآوردم! البته واکنش من به سریالهای این چنینی، دست کمی از واکنش آدمهای عادی به سیتکام نداره و کسی متوجه نمیشه که دارم با دیدن چه صحنههایی نیشخند میزنم و خندهم میگیره. خلاصه که جزو عجیبترین چیزهایی بود که دیدم و وقتی زهره بهم گفت که دربارهی بزرگوار، مجموعه هم وجود داره بیش از قبل مشتاق شدم که خوندنشون هم در برنامهای که کلا به هم ریختمش بچپونم. با تشکر بسیار از دوستان گرامی که مقدمات این آشنایی ناب و به یادماندنی را رقم زدن T.T در باب پیش نیازها و به هم ریختن توقعات و انتظارات بیجا چند مورد مهم که باید قبل از خوندن این مجموعه بدونین رو باید بگم: یک: جلد اول همونطور که از اسمش پیداست قرار هست روی اژدهای سرخ تمرکز کنه. پس ما با کسی طرفیم که با چنین لقبی خطاب شده نه با هنیبالی که صرفا اسمش به گوشمون خورده و اکثرا بخاطرش به خوندن رو آوردیم. این موضوع باعث میشه که بدونیم ذرهبین نگاه نویسنده روی چه کسی هست و اگر هنیبال در دید نبود، دلسرد نشیم و کتاب رو نکوبیم. دو: کتاب با آثار اقتباسی فرق داره. اگر از فیلمها و سریال خوشتون نیومد به پای کتاب ننویسین. هر سازندهای با تفاوتهای کم و زیاد، اثر رو به تصویر کشیده که در جاهایی هیچ شباهتی به قلم نویسنده نداره. (تو بخش مربوط، توضیح کامل رو میدم.) سه: این کتاب در دورهای نوشته شده که دیاِناِی در تشخیص هویت هنوز به کار نمیرفت و تکنولوژی هم پیشرفت چندانی نداشت. (اصلا اگه غیر از این بود، چطور قاتل سریالی میتونست وجود داشته باشه.) بنابراین روند پیش بردن پروندهها به راحتی آب خوردن نخواهند بود و باید با وجود دادههای زیاد، صبور باشید. اونقدر که انتظار نداشته باشین این کتاب به طور رگباری، شامل تعقیب و گریز و صحنههای هیجانانگیز باشه. شما باید کلی حرص بخورین که چرا قاتل این همه چیز رو به جا گذاشته و یکجورایی میخواد خودش گیر بیفته اما پلیس و اِفبیآی نمیتونن پیشرفت چشمگیری داشته باشن. چهار: به علت بعد روانشناختی و دقت زیاد به جزئیات، امکان داره خواننده اذیت بشه. اما نویسنده برخلاف خیلی از آثار، روند پیش بردن پرونده رو از نگاه آدمهای مختلف روایت کرده. اینکه چطور تک تک ارگانها، سازمانهای دولتی، اماکن و آدمهای معمولی میتونن راهگشا باشن. پنج: شما قرار هست بفهمین که چطور آدمها تبدیل به موجودی میشن که از بدو تولد اونطور زاده نشدن. بنابراین شاهد سرگذشت و نحوهی شکلگیری هیولاهای افسارگسیختهای که شاید باهامون عجین بشن هستیم. در باب کتاب (بدون خطر لو رفتن) روزی روزگاری ویل گرهم داشت از دوران بازنشستگیش لذت میبرد که سر و کلهی همکار قدیمی پیدا شد. جک کرافورد، این موجودی که نیازمند خورده شدن هست ولی متاسفانه مغز آدمها رو با وجدان کاری میجوه از ویل که سالها قبل در چندین پروندهی مهم بهش کمک بزرگی کرده بود، باز هم طلب یاری میجویه:/ ویل زیر بار نمیرفت که دوباره وارد این قضایا و سر و کله زدن با قاتلین سریالی بشه؛ چون هنیبال لکتر تجربهی موندگاری براش به جا گذاشته بود. طوری که شکم مبارکش مورد عنایت دوست قرار گرفته بود و با مرگ فاصلهی چندانی نداشت؛ اما زندگی دوباره یقهش رو گرفت و جون سالم به در برد. ویل برخلاف میلش، پیشنهاد این ناجوانمرد رو قبول میکنه و دوباره قرار هست از ذهن بیهمتاش برای حل کردن پرونده استفاده کنه. همونطور که تونست هویت هنیبال رو کشف و دستگیرش کنه. پروندهای که ویل به دست داره به اسم جلد مربوط هست و به همین علت هیچ ربطی به هنیبال نداره. جز اینکه قاتل سریالی جزو هوادارهای جناب لکتر محسوب میشه و به همین خاطر میتونیم ردپای کمرنگ هنیبال رو هم ببینیم. شخصیت هنیبال از دور به جز یک عادتش که سرو کردن آدمیزاد هست، عادی و قابل قبول به نظر میرسه. مدس میکلسن که در سریال هنیبال، نقش این ویلن زیبا رو ایفا کرد در وصفش یکی از حقترین توصیفات رو میگه: One thing very important to say is, Hannibal loves beautiful things... Beautiful music, beautifull art, beautifull food and Beautiful people physically or beautifull minds so it's nothing to do with sexuality. بنابراین این شخصیت که به صورت محوی هم در کتاب وجود داره، چنین رنگ و بویی میده و آدمی رو دچار احساسات متناقض بخاطر ذائقه و طبع نابش میکنه. طوری که خود نویسنده هم نمیتونه با شخصیتی که خلق کرده تنها بمونه: Harris has described feeling unnerved by his charismatic villain. He once wrote that he was “not comfortable in the presence of Dr. Lecter, not sure at all that the doctor could not see me.” از جذابیتهای هنیبال که بگذریم باید به ویل بپردازم. ویل میتونه با تاریکترین وجوه آدمی مواجه بشه و خودش رو به جای قاتل بذاره. بنابراین به علت همذاتپنداری عمیقی که برقرار میکنه، چیزهایی رو میبینه که از دید بقیه پنهون موندن. ابعادی رو در نظر میگیره که در مخیلهی همکارهاش نمیگنجه. به همین خاطر یک اورثینکر حرفهای محسوب میشه؛ اما آیا این ویژگی براش موهبت هست یا عذاب؟ جوابی که در انتها هریس بهش میپردازه. بخاطر نحوهی بازسازی ذهنی ویل از صحنههای قتل، خواننده در جریان تک تک جزئیاتی که میتونن دلخراش، آزاردهنده، دلهرهآور و گاها غیرقابل تحمل باشن قرار میگیره. به این خاطر روحیاتتون رو موقع خوانش باید در نظر بگیرین چون یکی از صحنههای اوج کتاب و البته سریال در همین هست. توصیفات هریس در بخشهایی زیبایی بصری دارن که وقتی به تصویر کشیده میشن، حالت سینماتیک محشری به خودشون میگیرن. ناگفته نماند که ترجمهی انتشارات دایره از این کتاب که توسط سهیل صفاری صورت گرفته، تعریف چندانی نداره و پولتون رو برای خرید نسخهی انگلیسی نگه دارین. من همزمان با متن اصلی مقایسه میکردم و به همین خاطر پروسهی طولانیای داشتم. ترجمه سانسور زیادی نداره اما خیلی خشک و بی هیچ ظرافتی، یکسری کلمه رو پشت هم ردیف کرده که خواننده رو گیج میکنه و ویراستاری بد هم درش بیتاثیر نیست. خیلی از بخشها، کلماتی رو برای جایگزین انتخاب کرده که کاملا اشتباهن و حتی معنی رو سختتر کرده. در کل پیشنهادش نمیکنم. در رابطه با تک تک اقتباسهایی که از این جلد شده و اصلا به قلم هریس وفادار بودن یا نه، از دید یه تماشاگر معمولی در بخش بعدی به ترتیب زمانی میپردازم. Manhunter (1986) نظر من دربارهی این فیلم تفاوت چندانی با خود نویسنده نداره: For years, Harris didn’t watch it. He had been disappointed by “Manhunter,” the 1986 adaptation of “Red Dragon,” and “was sort of down on the movies. حالا چرا اینطور بود؟ اولا که تفاوتهای زیادی با کتاب داشت و اینطور نبود که در جهت زیباتر کردن و پر کردن حفرههای خالی کتاب به کار بره. در جهت نابودی اثر به کار رفته بود! به طور مثال صحنههای ترسناک و نفسگیر کتاب، یا حذف شده بود یا اصلا اون حس لازم رو به بیننده منتقل نمیکرد. بعضی از شخصیتها تفاوت ظاهری و سنی با کتاب داشتن. بعضی از موقعیتها بدون در نظر گرفتن کتاب و در جهت عکس، به نمایش دراومده بودن با اینکه اون جزئیات در سیر داستانی خیلی تاثیر داشتن و اصلا تحلیلی که میشد بر اساس همینها شکل میگرفت. پایان کتاب که خیلی هم مهم بود اصلا به هیچ جای سازنده نبود و کاملا برعکس درش آوردن. به مانند بقیهی آثار اقتباسی، این فیلم هم به چیزی پرداخت که خوانندگان کتاب دوست داشتن بیشتر ازش گفته بشه؛ یعنی ارتباط بیشتر ویل و هنیبال. در کتاب فقط یک ملاقات صورت گرفته اما در آثار اینطور نیستن و بخاطر جذابیت این دو شخصیت، بیشتر بهشون پرداخته شده. Red dragon (2002) واقعا شوخیتون گرفته؟! من اصلا کاری به بازی بزرگوار ندارم ولی آنتونی هاپکینز برای هنیبال اقتباسی از کتاب اول خیلی پیر هست. این موضوع واقعا چیزی نیست که بخوام نادیدهش بگیرم چون تفاوت سنی ویل و هنیبال هم زیاد نیستن و هر دوشون تقریبا چهل سال دارن. اما در فیلم این مقوله خیلی به چشم میاد و خب با توجه به کارهایی هم که هنیبال در همین چند سال قبل انجام داده اصلا منطقی نیست. شخصیت پردازی ویل به کتاب شباهت زیادی نداره و خوب درنیومده. به مانند بقیهی آثار اقتباسی، ویل و هنیبال ارتباط بیشتری برخلاف کتاب دارن و خب من یکی این تفاوت رو خیلی دوست دارم و به نظرم یکی از کمبودهای کتاب هم در همین بود. یکسری جزئیات که خیلی خیلی خیلی مهم هم بودن مثل فیلم قبلی رعایت نشده بود. در کل تا اینجای کار، من دو فیلم اقتباسی رو پیشنهاد نمیکنم مگه اینکه خیلی پیگیر باشین. Hannibal (2013_2015) اگر و تنها اگر بدانید که این اقتباس با وجود تفاوتهای چشمگیر چقدر به تک تک جزئیات به طور هوشمندانهای پرداخته شگفتزده خواهید شد! برایان فولر، سازندهی سریال به چیزهایی پرداخته که از دلایل کم امتیاز دادن خوانندگان به کتاب بوده. به طور مثال در کتاب شخصیتهای زن کمی وجود داره و فولر از این نکته استفاده کرده تا بعضی از شخصیتهای مرد کتاب رو در سریالش به صورت زن به تصویر بکشه. یعنی فردی لوندز و الان بلوم در سریال، در قالب زن وجود دارن. توصیفات کتاب که جزو بخشهای هایلایتخور محسوب میشدن، در سریال به صورت دیالوگ در اومده. مورد بسیار بسیار مهمی که باید بدونین این هست سریال تنها در نیمهی دوم فصل سوم، به کتاب اول پرداخته و بخشهای دیگه رگههای کمرنگ و محوی از کتاب اول و شاید رگههای پررنگی از جلدهای بعد رو در برگرفتن چون سیر زمانی کتاب و سریال در تضادن. در سریال به سالهایی پرداخته که هنیبال در آزادی به سر میبرد و توسط ویل گیر نیفتاده بود و تنها در فصل سوم، با کتاب همزمانی داره. به مانند آثار اقتباسی دیگه باز هم شاهد ارتباط بیشتر و قویتر ویل و هنیبال برخلاف کتاب هستیم. همین مقوله از دلایل محبوبیت کمتر کتاب توسط عدهای به شمار میره چون این دو شخصیت ناب در کتاب، تنها و تنها فقط یکبار با هم ملاقات دارن و بس. مواردی که به صورت فلش بک در کتاب اومده، در سریال بهش شاخ و برگ داده شده و یه داستان مفصل رو در بر میگیرن. میتونه جالب باشه میتونه هم نباشه. بعضی از شخصیتها تفاوت ظاهری با کتاب دارن. مثال بارز خود جناب لکتر هست که در کتاب قد کوتاه و چاق هست اما در سریال کاملا برعکس هست. این هم باید در نظر داشته باشین که سازندهی سریال در بخشهایی، اعمال هنیبال رو توسط شخصیت جدیدی که خلق کرده انجام داده. قتلی که تو کتاب توسط خود لکتر صورت گرفته در سریال توسط یه شخصیت جدید با مشخصات ظاهری هنیبال کتاب انجام شده! برخلاف کتاب، سریال به صورت رگباری شامل قتلهای زیاد هست. همین موضوع باعث میشه روند کند و آروم کتاب در نمایش به صورت تند و بیوقفه صورت بگیره و ضربه رو جایی میخوره که میخواد در فصل پایانی به جلد اول شباهت بیشتری داشته باشه. بینندهای که دو فصل اول رو با سرعت و کشش بیشتری دیده، روند آهستهی فصل سوم میتونه براش حوصلهسربر و خسته کننده باشه. در کل تا ساعتها میشه از تفاوتها گفت اما با همهی این تفاسیر، به نظرم اقتباس باکیفیتی از کتاب بود که زیبایی بصری، شخصیت پردازی و فضاسازیش به کتاب شباهت داره. تمامی آثار اقتباسی، با کتاب تفاوت دارن و در عین حال تکمیلکنندهی کتابن. اما خب پیشنهاد اول و آخر من خوندن قلم کسی هست که چنین اثری رو خلق کرده و در وهلهی دوم به باقی مسائل در صورت نیازتون بپردازین. پ.ن: خیلی خوشحالم کسی که شخصیتهای محبوبم رو خلق کرده، در قید حیات هست و میتونم قدردان آثارش در زمانی که حضور داره باشم♡ ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jul 17, 2023
|
Aug 2023
|
Jul 17, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
6003678399
| 9786003678392
| 6003678399
| 4.53
| 58,214
| Nov 17, 2016
| 2022
|
liked it
|
با تموم شدن بعضی چیزها تراپی لازمی (از سری ریویوهای بیربط اما مرتبط) قبلا یه سریالی میدیدم که ارتباط عمیقی باهاش برقرار میکردم. درست مثل همین مجموعه با تموم شدن بعضی چیزها تراپی لازمی (از سری ریویوهای بیربط اما مرتبط) قبلا یه سریالی میدیدم که ارتباط عمیقی باهاش برقرار میکردم. درست مثل همین مجموعه، ۱۵سال طول کشید تا سر آخر تمومش کنن. پر از ریزهکاری بود. ترکیبی از افسانه، اسطوره، موجودات ماورایی، سر و کله زدن با فرشتهها و شیاطین و حتی خدا. قرار بود فصل پنجم پروندهش رو ببندن اما گفتن ادامهش بدیم؛ با اینکه همون فصل میتونست بهترین پایان رو رقم بزنه. ادامه دادنش. پر از قسمتهای بیهوده شد اما هنوز جذابیتهای خودش رو داشت. از ۵فصل به ۱۵فصل رسید! داستان از دستشون در رفت و پر از سوتیهای گل درشت شد. نویسندهها قوانینی که تو اون دنیای ماورایی وضع کرده بودن رو نقض کردن. حتی کارشون به جایی رسید که عشق رو نشون میدادن اما منکرش میشدن. بماند که چقدر قلب بینندهها خرد و خاکشیر شد و حتی بازیگرها، هنوزم که هنوزه وقتی از پایان سریال میگن چشماشون اشک آلود میشه و صداشون میلرزه. جونم براتون بگه که کاری کردن آدم دلش نیاد به کسی پیشنهادش بده. با اینکه داستان قوی بود، با اینکه با کلی شخصیت میتونستی ارتباط برقرار کنی و با ماجراهاشون به یه دنیای عجیب غریب پرت شی اما تهش بلایایی سر هر چی ساختن آوردن که تراپی لازم میشدی. نمیدونستی بقیه میتونن هضم کنن که هر چی رشته بودن پنبه میشه یا اینکه میتونن باهاش کنار بیان. خلاصه که ناجور شرحه شرحهم کرد اما حرف یکی از بازیگرهاش آویزهی گوشم شد. Even when the story is written, you can write your own ending. من بهش گوش دادم و پایان خودم رو ساختم. کاری نداشتم چطور دنیایی که مدتها درش زندگی میکردم رو ویران کردن، کاری نداشتم چطور شخصیتها رو تغییر دادن و باهاشون بیگانه شدم و حتی کاری به این هم نداشتم که زیر بار کلمات بیرحمانهی نویسندهها له شدم. من همون چیزی رو رقم زدم که دوست داشتم، چون این تنها راهی بود که میتونستم خودم رو تسکین بدم. حکایت من و آخرین جلد این مجموعه، تا حدودی شبیه به همون حس و حالی هست که سر سریال گفتم اما با دوز کمتر =) اگر بخوام جلد آخر رو باز هم به چیزی تشبیه کنم میتونم به جزوه نوشتن اشاره کنم. جزوههایی که اول ترم خوانا، مرتب و تمیز نوشته میشدن اما هر چقدر به پایان ترم نزدیک میشدیم، حتی پیش میومد که نمیتونستیم دستخط خودمون رو هم بخونیم! ما همون آدمها بودیم، باز هم میتونستیم اونقدر باسلیقه یادداشتبرداری کنیم اما محدودیت زمانی باعث میشد جا بمونیم. گاهی نکات مهم رو موکول میکردیم به بعدا و گاهی هم برای خالی نبودن جزوه یه چیزهایی سرهم میکردیم. شاید اون جزوه حتی خودمون رو هم نمیتونست قانع کنه اما لاقل صفحات رو پر میکرد! کاری که به نظرم ثافون در آخرین صفحات این جلد مجموعهش پیاده کرد :) البته به قول خودش چنین پایانی رو در سر داشت اما به هیچ وجه من رو قانع نکرد و کاری هم به امتیازات بقیه ندارم. اگه تو همین فضا بر اساس اون ستارهها بخواین قضاوت کنین، پیش خودتون فکر میکنین که جلد آخر یه سر و گردن بالاتر از ۳جلد قبلش هست و البته که میتونست باشه اما برای من اینطور نبود و تو قسمت اسپویل مفصل دربارهش میگم. اما به طور کلی اگه بخوام راجع به ارتباط حرفهای بیربطی که زدم بگم، صد یا حتی دویست صفحهی پایانی این جلد حکم ویران کردن مجموعه رو داشت! و طوری سرهم اومده بود که انگار داری جزوهی آخر ترمت رو ورق میزنی و نمیفهمی چی به چیه. همونقدر شلخته، همونقدر حرص درآر و همونقدر ریدمان! حالا با این اوصاف تو دل داستان میرم. اندر احوالات جلد آخر مجموعه بدون خطر لو رفتن اولا باید بگم خوانندهی عزیز، به خودت زحمت بده و سه جلد قبلی رو بخون چون این یه مجموعهست و قرار هم نیست که فقط با خوندن سایهی باد از جلد آخر سر دربیاری. چیزی که تو ریویوها خیلی دیدم یا این قضیه بود یا اینکه انقدر بین هر جلد فاصلهی زمانی انداخته بودن که داستان رو به کل فراموش کرده بودن. این جلد ترکیبی از وقایع جلدهای قبل هست و به اتفاقات زیادی بارها برمیگرده. طوری که به شخصه موقع خوندنش جلدهای قبل دم دستم بود تا بعضی از ماجراها، شخصیتها و ارتباطاتشون رو به خاطر بیارم و یا راست و دروغ حرفهاشون رو متوجه بشم. ماجرا از این قرار بود آلیسیا به خاطر پروندهای که بهش سپردن باید پا به بارسلون میذاشت و کسی که کارش گیر بارسلون باشه سر از کجا درمیاره؟ کتابفروشی سمپرهها، قلعهی مونیوئیک، دانیل و فرمینی که تنشون برای دردسر و ماجراجویی میخاره و کلی چیز دیگه که گفتنش لو دادن محسوب میشه. آلیسیا به همراه بارگاس روی پروندهی ناپدید شدن وزیر فرهنگ یعنی مائوریسیو باییس کار میکنن. کسایی که زندانی آسمان رو خونده باشن به جناب وزیر ارادت ویژهای دارن و خاطرشون هست که این مرد، تجسم و مظهر بالاترین ارزشهای حاکمیت جدید اسپانیا بود و تونست فرهنگ و ادب این سرزمین رو به بلندایی پیشبینیناپذیر هدایت کنه! این جملات مثل هندونههای پوسیدهای بودن که زیر بغل مردک دیوث میذاشتن و بهش جایگاهی رو میدادن که لایقش نبود. خلاصه، نمک به حروم اعظم گم و گور شده بود و باید سر درمیاوردن کدوم جهنم درهای به گردن گرفتتش. تحقیقاتی که سر این پرونده میشه خیلی از رازها رو برملا میکنه و ارتباطات وقایع جلدهای قبل رو تا حدودی مشخص میکنه. به ظاهر بیربطن اما فرعیترین شخصیتها هم به یکدیگر مربوط میشن تا قطعات پازل کنار هم قرار بگیرن. طبق معمول با شخصیتهای زیادی سر و کار داریم چون باید از زیر زبونشون حقیقت رو بیرون بکشن تا در نهایت بتونن وزیر نکبت رو پیدا کنن. تو این ماجراجوییها ثافون به گذشته و اتفاقاتی که هیچ اشارهای هم قبلا بهشون نکرده بود میپردازه. حتی گاها ماجراهایی که گفته بود رو تکرار میکنه اما به طرز دیگهای! به طور مثال کسی که تو کل بازی فرشته یه اسمی هم ازش برده نشده بود تو جلد آخر نمایان میشه! (هنوزم در عجبم که اون همه سال کدوم گوری بود.) یا کسی که میگفت در گذشته عاشقش بوده گندش درمیومد دلش پیش کس دیگهای گیر کرده بود با اینکه تو توصیفاتی که قبلا خونده بودی اینطور برداشت نمیکردی. خلاصه، بزرگوار گاهی کاسه کوزهها رو میشکوند و برای اینکه جای سوالی تقریبا باقی نمونه ترجیح داد کمر به نابودی هر اونچه که نوشته ببنده! اگرچه خیلی از خوانندهها با رضایت خاطر پایان رو پذیرفتن و دوستش داشتن اما قرار نیست من هم همرنگ جماعت باشم. نکتهای که به نظرم قبل از باز کردن مسائل دیگه باید عنوان کنم این هست که این جلد رو با سهیل همخوانی کردم. ازش ممنونم که سر غول مرحلهی آخر همراهیم کرد، چون اگه تنها میخوندمش نمیدونستم دق و دلیم رو سر کی خالی کنم! اما جدای از شوخی به اشتراک گذاشتن فرضیات و نظراتمون تجربهی دلچسبی برام بود؛ چون به دیدگاهم وسعت میداد و پروسهی خوندنش رو بهتر پیش میبرد. پس چون خوندنش یه کار تیمی محسوب میشد، شرط انصاف نیست که تمام ریویو رو به اسم خودم تموم کنم چون احتمال میره تو بخش اسپویل نظراتم ترکیبی از صحبتهامون باشه. اندر مزایای مجموعه به طور کلی: _فضاسازی _شخصیت پردازی _در بردارندهی ژانرهای مختلف من جمله عاشقانه، جنایی، معمایی، تاریخی، رئالیسم جادویی... _راحتخوان _غافلگیر کننده _زیبا، جادار، مطمئن! اندر معایب مجموعه به طور کلی: _تغییر فاحش بازگو کردن روایت در جلد پایانی (این جلد در تضاد با بازی فرشته و حتی زندانی آسمان بود. به طور مثال قضیهی ویکتور ماتائیکس.) _راستکردن اکثر شخصیتهای مرد با دیدن جنس مخالف (از دانیلی که با کلارا تو سایهی باد آشنا شد بگیر تا هر شخصیت مردی که با دیدن آلیسیا شلوارش تنگ میشد!) _بارداریهای زیر سن قانونی (که رسما این موضوع بارها و بارها تکرار شد.) _باز نکردن اسم مجموعه یعنی گورستان کتابهای فراموششده (در کل مجموعه اطلاعات به دردبخوری راجع به این گورستان به دست نمیاریم و حتی میشه گفت دانستههامون از کتابخونهی ملی مادرید در جلد آخر به مراتب بیشتره. به قول سهیل اگه یکی پرسید چی ازش میدونیم در جواب اطلاعات خاصی نداریم که بگیم.) _به گند کشیدن کل مجموعه! (با پایانی که هر چی خوندی رو زیر سوال میبرد و نابود میکرد.) اندر زیر و بم هزارتوی ارواح (خطر لو رفتن کل مجموعه) من مجموعه رو با این خیال میخوندم که دانیل تو سایهی باد روایتش کرده. که داوید با ذهن بیمارش سعی در به یاد آوردن زندگیش داره و تو بازی فرشته به قلم درش آورده. که زندانی آسمان همون نقطهی تلاقی دو جلد قبلش هست و میشه به اطلاعات شخصیتهای فرعیش تا حدودی تکیه کرد. حتی هزارتوی ارواح هم با این تصور میخوندم که آلیسیا با تحقیقاتش باعث روشن شدن خیلی چیزها شده. اما در نهایت چه اتفاقی افتاد؟! ثافون، خولین یعنی پسر دانیل رو پررنگ کرد و گفت روایتگر کل مجموعهست! خولینی که جنگ رو لمس نکرده بود، خولینی که پدربزرگ و مادربزرگش رو ندیده بود، خولینی که حتی برای جاودانه کردن خونوادهش به خودش زحمت نداد که ازشون کمک بخواد تا چیزی که مینویسه به واقعیت نزدیک باشه، خولینی که ۱۵ سال ازشون دور موند و زندگیش رو وقف نوشتن کرد. و منی که همینجوریش با حدس و گمان مجموعه رو میخوندم و سعی میکردم روایت رو زیر سوال ببرم تا راست و دروغ رو ازش بیرون بکشم، بعد از چنین پایانی چه حسی باید بهم دست بده؟ اینکه گول خوردم و با احساساتم بازی شده. حتی به خاطر اینکه کمی آروم بگیرم، نویسنده اینطور جمعبندی نکرد که لااقل خولین با استناد به کتابی که دانیل قصد نوشتنش رو داشت و یا حتی دستنوشتههای داوید، زندگی اجدادش و مردم سرزمینش رو نقل میکنه. بیشتر با فاصله گرفتن خولین از خونوادهش خنجر تو قلبم فرو کرد که شقایق، چیزهایی که خوندی اگر تا قبل کمی بهشون شک داشتی حالا باید کلا مشکوک بشی چون راوی نه تنها کسایی که فکر میکردی نبودن بلکه کسی بود که نه سر پیاز بود نه ته پیاز و نه حتی خود پیاز. بماند که چنین پایانی این حس گند رو به آدم القا میکنه که چطور خولین ماجراهای جنسی رو به تصویر کشیده. مثلا کدوم آدم عاقلی صحنهی تجاوز پدرش به مادرش رو توصیف میکنه؟ اصلا اطلاعاتش راجع به پدربزرگ حقیقیش رو با تکیه به چی جمع آوری کرده؟ یا حتی روند پیش بردن پروندهای که در دست آلیسیا بود رو چطور میتونه انقدر دقیق برملا کنه؟ و خیلی از سوالات دیگه که جوابش شاید این میتونه باشه که خولین، واقعیت رو با تخیلاتش ترکیب کرده و ماجراهای تحریف شدهای رو به قلم درآورده. چیزهایی که به هیچ وجه نمیشه بهشون اعتماد کرد. آیا بهتر نبود پایان این مجموعه اینطور ماستمالی نمیشد؟ آیا زیباتر نبود اگه اون دنیایی که ساخته بودیم رو ویران نمیکرد؟ آیا قابل قبولتر نبود اگه به هیکل کل شخصیتها گند نمیزد؟... گیرم این رو بپذیرم که راوی، خولین از همه جا بیخبر بوده اما چرا سر جلد آخر سوتیهای گل درشت داد؟ چرا ویکتور ماتائیکس یهو سر و کلهش پیدا شد با اینکه تو زندانی آسمان میتونست یه اشارهی خیلی کوچیکی بهش بکنه؟ حالا بخوام ارفاق کنم میگم تو بازی فرشته، لابد بخاطر ذهن بیمار داوید چنین کسی رو با اینکه نقش مهمی هم داشت اما به یاد نیاوردن. ولی تو زندانی آسمان هم به کل فراموش شده بود؟! تو همون سالهایی که داوید، فرمین، سالگادو و ویکتور زندانی بودن بدون شک حرفهایی رد و بدل میشد. باز هم از داوید چشمپوشی کنم، چطور فرمین از وجود چنین آدمی حرفی نزد؟ یهو از عالم غیب پیداش شد و از قضا تو همهی این سالها هم حضور فعال داشت؟! با عقل من یکی جور در نمیاد. مورد دیگه نحوهی کشته شدن شخصیتها بود. آلیسیا با وجود جراحتی که داشت چطور میتونه تک تک شخصیتهای منفیای که در سلامت کامل به سر میبردن رو بکشه و بعدش انقدر راحت از صحنه در بره؟ یکی دو بار اوکیه اما آخه سر لئاندرو هم به همین منوال گذشت. البته فراموش نکنیم که با سر قلم اندایایی رو کشت که از همون اوایل کتاب الکی میگفتن بهتره راجع بهش کمتر بدونی، بعدش پهلوون پنبه اینطوری دار فانی رو وداع گفت؟! شوخی میکنی دیگه؟ یا حتی راجع به اسم مجموعه در همین حد میدونیم که کسی راجع به اینکه کی این مکان درست شده اطلاعی نداره. حتی با اینکه این گورستان تو چشم بود، حکومت تحت سلطهی فرانکو ازش مطلع نبود! همون حکومتی که دست از فرمین با اینکه هویتش هم جعل کرده بود برنمیداشت و انقدر پیگیر بود که دهنش رو سالیان سال سرویس کرده بود تا حدی که سر ازدواجش هم با ترس و لرز راضی شد. همون حکومتی که امثال فومرو رو داشت، کسایی که نمیذاشتن مردم نفس راحت بکشن و جوری تو تنگنا قرارشون میدادن که گاهی اوقات باید به هر اتفاقی تن میدادن. بعد تو چنین وضعیت عصفناکی، گورستان کتابهای فراموششده در امان بود؟ نه تنها از دست حکومت بلکه حتی بمبارانهای جنگ هم نمیتونن از پس ویران کردنش بربیان؟ ای کاش بیشتر توضیح میدادی ثافون. ای کاش لااقل چنین مکانی تو زیر زمین بود مثل اون قسمت مخفی کتابخونهی ملی مادرید و چقدر محشر میشد اگه این کتابخونه به قدری وسعت داشت که کل اسپانیا رو در برمیگرفت. با وجود اینکه هنوز هم میتونم به ایرادات چشمگیرش اشاره کنم اما ترجيح میدم به همینها بسنده کنم. اگرچه هنوز داغ داوید رو دلم باقی مونده و به گمونم تا مدتها سوگوارشم. لابد با این وجود باید خیلی کمتر ستاره میدادم اما چه کنم. ثافون یه جوری مینویسه که دست و دلت به کم نمیره. نمیشه از فضاسازیش، پیوند زدن ماجراها و معماهاش، شخصیت پردازیهای واقعیش و کششی که تو رو تا انتها درگیر میکنه گذشت. من خالصترین تجربهی خوندنم رو با این مجموعه و به خصوص با جلد دوم یعنی بازی فرشته داشتم. به تاریکترین و روشنترین سطوح زندگی برخوردم. با شخصیتهایی آشنا شدم که اگر وجود خارجی داشتن چه خاطراتی رو که می تونستیم در کنار هم رقم بزنیم. خندیدم. گریه کردم. نور به صورتم تابید و یه آن غرق در ظلمت شدم. رفیق پیدا کردم. نیمهی گمشدهم رو دیدم. عاشق کتابهایی شدم که هنوز شروعشون نکردم. قلبم برای صحنههایی لرزید که هیچ ایدهای از مهلک بودنشون نداشتم. جنگ رو چشیدم و حتی رد خون آلیسیا رو به چشم روی صفحات میدیدم. با فرمین غرق شدم و با داوید نهایت تلاشم رو میکردم که نجات پیدا کنم. شکستم و التیام پیدا کردم اما در نهایت دوباره زخمم باز شد و ثافون موجبات خونریزیم رو فراهم کرد. نمیگم هر چه از ثافون رسد نیکوست چون دروغی بیش نیست اما نمیتونم هم از چیزهایی که برام به ارمغان گذاشت بگذرم. باید اعتراف کنم که این بشر جزو نویسندههای محبوبم شد و حالا حالاها باهاش کار دارم. خوشحالم که اولین تجربهی جدی مجموعهخوانیم رو با قلم خاصش داشتم. این گورستان تا ابد در خاطرم میمونه ...more |
Notes are private!
|
1
|
Apr 13, 2023
|
May 05, 2023
|
Jan 26, 2023
|
Hardcover
| |||||||||||||||
9643342670
| 9789643342678
| 9643342670
| 3.79
| 19,679
| Jun 1996
| 2008
|
it was ok
|
چطور یه ایده ی خوب رو نابود کنیم ؟! 1. اوایل کتاب به طرز ضایعی لوش بدیم ، اما کاری کنیم دوزاری شخصیت اصلی نیفته . 2. در حالی که اکثر خواننده ها پی به سو چطور یه ایده ی خوب رو نابود کنیم ؟! 1. اوایل کتاب به طرز ضایعی لوش بدیم ، اما کاری کنیم دوزاری شخصیت اصلی نیفته . 2. در حالی که اکثر خواننده ها پی به سوژه بردن و منتظر عواقب شغل عجیب شخصیت اصلی هستن ، سرشون رو با روتین زندگیش گرم کنیم . طوری که بیشتر از نصف کتاب رو با روزنامه خریدنش ، قهوه کوفت کردنش ، مست کردن با دوستاش و به پنگوئنش غذا دادن پر کنیم . 3. در آخر هم برای اینکه خواننده نگه یارو سیب زمینی ای بیش نبوده ، قطعات پازل رو که از اول می دونستیم چطور کنار هم قرار میگیره ، حل کنه و با یه پایان خوب سر و ته کار رو به هم بیاره . چطور حالا چاپش کنیم ؟ 1. پشت جلد خلاصه هیجان انگیزی رو قرار بدیم که خواننده مشتاق خریدنش بشه. 2. با طراحی جلد قانعش کنیم که نه تنها زیبایی بصری داره ، بلکه داستان هم با ایده ای که مختصر خوندیم جالب هست. 3. شاخ و برگ کتاب رو جوری بزنیم که از ۳۱۲ صفحه چاپ قدیمش ، ۲۳۰ صفحه باقی بمونه و همون هم با ... و واژه های شک برانگیز پر بشه . طوری که شخصیت اصلی میخواد چیزی سفارش بده همش بگه نوشیدنی و یا ماءالشعیر! 4. با وجود تیشه به ریشه ی کتاب زدن حتی از زبان روسی هم منتشرش نکنیم . اینطوری اثر نه تنها توسط نویسنده ، بلکه به کمک ناشر و مترجم نابود میشه . ...more |
Notes are private!
|
1
|
Dec 04, 2022
|
Dec 06, 2022
|
Dec 04, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||
6003676272
| 9786003676275
| 6003676272
| 4.01
| 172,601
| Apr 17, 2008
| Aug 2020
|
it was amazing
|
کتابی که بعد از تموم کردنش تازه برام شروع شد! راسیتش وقتی ۲۸ اسفندماه ۱۴۰۱ تمومش کردم، دوست داشتم سر قبر مرحوم برم، تف بندازم و بعدش برگردم. اما از اون کتابی که بعد از تموم کردنش تازه برام شروع شد! راسیتش وقتی ۲۸ اسفندماه ۱۴۰۱ تمومش کردم، دوست داشتم سر قبر مرحوم برم، تف بندازم و بعدش برگردم. اما از اونجایی که بعد از اتمام کتاب، چند روزی صبر میکنم و ریویو مینویسم، گفتم این بار هم عجله نکن شقایق، شاید ورق برگشت. بنابراین زبون به دهن گرفتم. و بعد از اینکه یه روز کامل کتاب رو از اول شخم زدم، به طرز حیرتانگیزی به غلط کردن افتادم! حالا چی شد که اینجوری شد؟ فقط و فقط بخاطر ویژگیای که هم میتونه موهبت باشه و هم عذاب. یعنی: Over thinking سر خوندن بازی فرشته، این خصلت که در من به وفور یافت میشه برام تبدیل به موهبت شد. طوری که تو آخرین روز سال، شاید برای اولینبار ذهن لعنتیم رو ستایش کردم و گفتم بوس به کلهت شقایق! خلاصه یه شبانه روز کتاب رو بلعیدم. بخاطر اینکه بعد از اتمام هر بخش نوتبرداری خلاصهای از روند ماجرا میکردم، کارم سریعتر پیش رفت. انگار داشتم یه کتاب تقریبا ۸۰۰ صفحهای رو تو یه روز بازخوانی میکردم. اغراق نمیکنم اگه بگم حتی خواب به چشمام نمیومد. مغزم انقدر تو حل کردن معما بهم سرنخ میداد که میگفتم نه! این غیرممکن هست. نظرت چیه یکم خفه شی و بذاری بتمرگم؟ میتونی فرضیههای لعنتیت رو یکم برای روز نگه داری. و اینطور شد که بعد از دوباره خوندنش شگفتزده شدم. کتابی که تو روز قبل مبهم، رازآلود، حرص درآر و پوچ به نظر میرسید تنها بعد از یه روز واضح و منطقی شد. لازم به ذکر هست که تو این پروسه گوز رو به شقیقه ربط ندادم و با استناد به خود کتاب مدرک رو میکنم :) این کتاب به سایهی باد که جلد اول مجموعه هست مربوطه؟ جواب این سوال هم میتونه آره باشه هم نه! اگر جلد اول رو به عنوان داستان اصلی نویسنده در نظر بگیریم، جلد دوم پریکوئل محسوب میشه. یعنی اتفاقات قبل و پیشدرآمدش رو شرح میده. اگه بخوام دقیقتر توضیح بدم، تو سایهی باد روایت از سال ۱۹۴۵ در بارسلون آغاز میشه. در حالیکه تو جلد دوم به سالها قبل در بارسلون میپردازه و در نهایت در سال ۱۹۴۵ به اتمام میرسه. اما نه به روایت شخصیت اصلی اولین جلد؛ بلکه اینبار داستان رو به کل از زبون شخص دیگهای میشنویم. تو بازی فرشته بعضی از شخصیتهایی که در سایهی باد شناخت کمتری ازشون داشتیم، حضور فعالتری دارن. مثل پدر دانیل که تو این جلد پسر سمپره خطابش میکنن. بنابراین دونستن سرگذشتش میتونه جالب باشه. اما چرا میتونه مربوط به جلد قبلی نباشه؟ چون از نظرم میشه به عنوان یه موضوع کاملا جدا در نظرش گرفت. در واقع فرقی نداره با جلد یک شروع کنی یا دو. چون تفاوتشون در این هست تو یکی بیشتر به برخی از شخصیتهای فرعی پرداخته و تو یکی کمتر. همین و بس. چرا عدهی کثیری بازی فرشته رو به اندازهی سایهی باد دوست نداشتن و ندارن؟ چند تا دلیلی که بیشتر به چشمم خورد رو بدون اسپویل میگم. تو جلد اول با شخصیتهایی روبهرو میشیم که دوستداشتنی هستن. لبخند به لب میارن و باعث میشن با وجودشون بتونیم اون حجم نسبتا زیاد کتاب رو تاب بیاریم. یه جورایی گرمیبخش زندگین. و تو به واسطهی این حس خوبی که بهت میدن، ادامه میدی. مثال بارز: فرمین. اما در بازی فرشته از این خبرها نیست. ما با آدمهایی طرف نیستیم که در برابرشون صبوری به خرج بدیم. به ندرت کسی رو میشه پیدا کرد که نوری تو دل تاریکی کتاب باشه و اگر هم باشه نور چشمگیری نیست. و این برای خوانندهای که نمیتونه رو هیچ شخصیتی حساب باز کنه و باهاش انس بگیره، ناامیدکنندهست. اگر به طور احساسی به قضیه نگاه کنیم این هست که خواننده به علت عدم همذاتپنداری با شخصیتها، نمیتونه بهشون حق بده و کارهاشون رو توجيه کنه. نمیتونه همراهیشون کنه و حتی درکی از رفتارشون داشته باشه. بنابراین بخاطر اینکه رومخ میبینتشون، کتاب رو رها و یا تا اخر میخونه و میکوبونه. مورد بعدی که به شدت خواننده رو کفری میکنه معماهای داستان هست. تو سایهی باد، ثافون در نهایت به اکثر سوالات پاسخ میده و خیال خواننده رو راحت میکنه. طوری که ماجراها به نقطهی امنی میرسن و برای کسی که نمیخواد چیز مبهم و رازآلودی باقی بمونه، چی از این بهتر سراغ داریم؟ اما تو بازی فرشته از این خبرها نیست. ثافونی که بار قبل بهت گفته بود خیالت تخت، تو فقط ذهنت رو به کار نگیر تا خسته نشی و خودم همهی گره ها رو باز میکنم، این بار لقمه آماده رو تو دهن خواننده نذاشته. این کار رو به خودش سپرده! برای همین خواننده گیج میشه. خیلی چیزها تو هالهای از ابهام براش فرو میرن و بخاطر اینکه نتونسته چیزی سر دربیاره و معماها هم حل نشده به امان ثافون رها شدن، امتیاز کمتری میده. به خیالش قلم ثافون تو این جلد تغییر کرده اما سخت در اشتباهه. اشتباهی که خودم هم بهش دچار شدم. ثافون همون ثافون هست اما این بار قطعات پازل رو به خواننده سپرده تا کنار هم بذاره. چطور؟ با موشکافی و دقت به ریزجزئیات به ظاهر بیاهمیت. اما چون همه حوصلهی این کار رو ندارن و به قدری حرص خوردن که طاقت دوبارهخوانی و یا ادامه دادن مجموعه هم ندارن، به این خیال که ثافون ما رو تو خماری گذاشت بهشون همون حسی دست میده که بعد از اتمام کتاب داشت خفهم میکرد. (البته به لطف کامنت مترجم عزیز، متوجه شدم که ثافون در جلد بعد پاسخگوی ذهن بینوای خواننده هست.) مورد دیگهای که به چشمم میخوره و فکر نکنم کسی بهش اشاره کرده باشه این هست که ثافون این بار هوش و ذکاوت بیشتری به خرج داده. به طور مثال از اول تا آخر بازی فرشته به خواننده کد میده. از واژههایی استفاده میکنه که از زبون اشخاص دیگهای هم شنیده شده اما خواننده دقت لازم رو به اون کلیدواژهها نداده. بنابراین متوجه نمیشه که جملات گاها خستهکنندهای که ازش سرسری رد میشه میتونن توانایی این رو داشته باشن که تو حل معما بهش کمک کنن. در صورتیکه تو سایهی باد از نظرم چنین چیزی با این حجم از ظرافت دیده نشد. بنابراین به اعتقاد خودم خلاقیت نویسنده در کتاب دوم مجموعه بیشتر هست. خلاصهی کتاب بدون خطر لو رفتن داوید مارتین کلارس شخصیت اصلی کتاب هست. اون پسریه که با وجود تمام چیزهای مهلکی که پشت سرش گذاشت، نجات پیدا کرده و با اوضاع نابسامان زندگیش یکجورایی کنار میاد. خرج و مخارجش رو با نوشتن جور میکنه و درآمد بخور و نمیری هم داره. عشقش به کلمات و ادبیات در سرتاسر کتاب به چشم میخوره. در همصحبتیهاش با آدمهای مختلف از رفرنس های ادبی استفاده میکنه که اگر متوجهش بشی لذت بخشن. مثل اشاراتش به کتاب جین ایر. این پسر بینوای داستان که کاری به کار کسی هم نداره روزی نامهای دریافت میکنه. از ناشری که نمیشناستش و تو نامه به مکان عجیب و دور از ذهنی دعوتش میکنه. اگر بخوام رک و بی پرده بگم یعنی جندهخونه. خلاصه ماجرا از همین نامه آغاز میشه و معماها شروع میشن. طبق معمول ثافون به ریزجزئیات اهمیت میده و به همین خاطر هم موقع نوشتن دستش به کم نمیره. اون حتی از ویوی اتاق داوید هم نمیگذره و اینطور توصیفش میکنه: چهار پنجرهی کمانی شکل، در چهار سوی اتاق، منظرهی گرداگرد شهر را در برابرمان به نمایش میگذاشتند. منظرهای از کلیسای سانتا ماریا دل مار در جنوب، بازار بزرگ بورنه در شمال، ایستگاه قطار در شرق و مسیر پرپیچوخم بلورها و خیابانهای درهمتنیدهی کوهپایههای تیبیدابو در جهت دیگر. و آیا این زیبایی محض نیست؟ منی که از توصیفات زیاد بیزارم برای اولین بار به لطف ثافون میتونم بخشهای مختلف رو رد نکنم و مدهوش مکانهای مختلف، حالات آدمها و... بشم. تعداد شخصیتهای این کتاب از جلد قبل کمتر هست. به ظاهر داستان پیچیدگیهای زیادی نداره. طوری که مثلا دویست صفحه میخونی و انگاری چیز دندونگیری هم نصیبت نمیشه. اما اگه کلمات رو خوب مزه مزه کنی، متوجه میشی اینطوریا هم که فکر میکنی نیست. این کتاب باز هم دارک، معماگونه و رازآلود هست. چرا نمیگم فانتزی؟ چون به خواننده بستگی داره که ماجرا رو رئال ببینه یا سوررئال. اگر قادر به کشف معما بشه و جواب آره یا نه به این سوال رو پیدا کنه، شگفت زده خواهد شد! چیزی که به نظرم نقطهی عطف کتاب هست. ترجمه روان و پر از پاورقیهای مفید هست که به درک رفرنسهای ادبی، تاریخ اسپانیا و... کمک میکنه. حتی گاها ارتباط یه دیالوگ به جلد قبل هم مشخص میکنه. چیزهایی که شاید خواننده فراموششون کرده باشه. و خب مثل سابق از مترجم بابت زحماتش متشکرم. حالا میرم سراغ هیجان انگیزترین بخشی که دوستش دارم؛ یعنی اسپویل و رو کردن مدارکی که اگه با دقت من نخونده باشین، شاید متعجبتون میکنه =) بنابراین بخش آخر و عزیزدلم رو اگر به لو رفتن حساسین، نخونین. اگر بازی فرشته رو خوندین و ریویوی من رو نخوندین، لااقل بخش اسپویل رو بخونین! چون بدون اینکه زندانی آسمان رو بخونم با استناد به کتاب ماجرا رو حل میکنم. البته امیدوارم به چیزی که ثافون در سر داشت نزدیک باشه. اسپویل کتاب با دستانی پر خب خب خب. تو بخش قبل دربارهی اینکه ژانر کتاب فانتزی هست یا نه حرف زدم. و الان با اشاراتم به کتاب، بهتون جواب میدم که چطور هم میتونه باشه و هم نمیتونه. اگر فانتزی باشه: تنها شخصی که میتونه ثابت کنه ناشر یعنی آندرئاس کورلی هست. کسی که با دقت به حرفهاش میشه پی برد موجود فراطبیعیای هست. در واقع شیطان! به طور مثال میتونم به یکی از قدرتهاش اشاره کنم: کنترل زمان و جاودانگی. حالا از ابتدای کتاب تا انتها این ویژگی رو توسط خود کتاب ثابت میکنم. گفت: "بله، و بهترین ناشر از بین همهی اونها. ناشری که در تمام مدت زندگی انتظارش رو میکشیدی. ناشری که میتونه شخصی مثل شما رو جاودانه کنه." در همون اوایل کتاب ناشر در لفافه صحبت میکنه. به نظر میرسه جاودانگیای که تو صحبتش ازش دم میزنه بیشتر به این معنی هست که جایگاه نویسنده رو قرص و محکم میکنه تا آوازهش تا نسلها بعد از داوید، بپیچه. اما... به آن چشمهای یاغی و سرکش مرد در تصویر متمرکز شدم. به آن نگاه هوشمند و متینی که از درون تصویری متعلق به بیستوپنج سال قبل به من خیره شده بود. درست مثل تصاویر مرتبط با کارفرمای خودم، گذران سالها هیچ تغییری در چهرهاش ایجاد نکرده بودند. در اواخر کتاب به وضوح اشاره میکنه که جسم دیهگو مارلاسکا و آندرئاس کورلی بعد از سالیان سال تغییرناپذیر باقی موندن. گویا گذر زمان هیچ تاثیری روشون نگذاشته. هرگز به کسی اجازه ندادهام آنقدر آشناییاش با من طولانی شود که بپرسد چرا هرگز پیر نمیشوم، چرا هرگز چین و شکنی بر چهرهام نمیافتد، چرا تصویر چهرهی من هنوز همان است که در شب ترک کردن ایسابلا در بندر بارسلون بود و نه حتی دقیقهای پیرتر. و در چند صفحهی آخر کتاب هم خواننده رو با چنین چیزی شوکه میکنه. چطور داوید بنا به حرفی که کورلی در ابتدای آشناییشون زد، جاودانه هست؟! "... ولی اگه فقط یک چیز رو بهحد وفور در اختیار داشته باشم همون زمانه." و اینجا دیگه به طور قطع گفت چنین قدرتی در دستانش هست. پس کورلی/شیطان میتونه ویژگی خودش رو به کسایی که بهش چراغ سبز نشون میدن انتقال بده. مثل مارلاسکا که با قراردادش باعث شد جسم و حتی روحش رو در اختیار موجودی قدرتمندتر از خودش قرار بده. و بعدها این اتفاق برای داوید هم رخ داد. "... تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده خودت رو جای من بگذاری و همون چیزی رو احساس کنی که من احساس میکنم. تو حتی یک روز هم پیر نمیشی اما بزرگشدن کریستینا رو میبینی. دوباره عاشق اون میشی و روزی شاهد مرگ اون در آغوش خودت خواهی بود. این هم موهبتی از جانب منه و هم انتقامی از جانب من." و خب باز هم نیازه تا بخش آخر رو توضیح بدم؟ فکر کنم تا اینجا دیگه قانع شده باشین. مورد دیگهای که این فرضیه رو منطقیتر جلوه میده، تسخیر کردن آدمهاست یا به طور خودمونی اگه بخوام بگم یعنی شیطان تو جلد طرف فرو رفته. همون چیزی که با سریالهای ماه رمضون برای ایرانیجماعت ملموس هست! شیطانی که در پوستهی آدمیزاد خودش رو سر راه بشر قرار میده، اونها رو به سمت و سویی سوق میده که میخواد و در نهایت باعث میشه اون آدم هم شیطان صفت بشه. تبدیل به کسی بشه که اطرافیانش دیگه نمیشناسنش و انگاری راه نجاتی هم نداره. حالا کاری ندارم پایان سریالهای ایرانی با توبه و آمرزش و... تموم میشه. چیزی که اهمیت داره این هست شیطان توانایی به گند کشیدن آدمها رو داره، البته اگر بهش اجازهی این کار رو بدن. و این اتفاق برای لمبرت، مارلاسکا و داوید اتفاق افتاد. آنچه در بازتاب نور مقابلم میدیدم تصویر چهرهی خودم بود.اما آن چشمها و آن نگاه، متعلق به یک غریبه بود. نگاهی تیره، تباه و سرشار از کینه و بداندیشی. جایی تو کتاب، داوید خیال برش میداره که تو گورستان کتابهای فراموش شده تنها نیست. همون لحظه به آینه زل میزنه و پی میبره انگار خودش اون شخص دوم بوده! کسی که نگاهش رنگ و بوی دیگهای داره. بنا به نوشتههای د.م در این کتاب فقط یک آغاز و یک پایان برای جهان وجود داشت، فقط یک نیرو و نابودگر وجود داشت که خود را در قالب نامهای مختلف به انسانها میشناساند تا آنها را گیج و حیران سازد و در اوج سستیها و ضعفها اغوایشان کند. نیرویی منفرد و تنها که چهرهی حقیقیاش به دو وجه کاملا مجزا تقسیم شده بود: یک وجه شیرین و ستودنی، و دیگری بیدادگر و شیطانی. دیگه ثافون چطور باید بگه که چنین چیزهایی رو الکی ننوشته؟ منطقی بودن این بخش با ماجراهای خود کتاب توجیه میشه. کورلی/شیطان خوب میدونه سراغ چه کسایی باید بره. کسایی که تو شرایط فاکدآپی دست و پنجه نرم میکنن. مثل لمبرت، مارلاسکا و در آخر داوید. اگر روی داوید بخوام تمرکز کنم، هم قراردادش با باریدو و اسکوبیاس، هم وضعیت جسمانیش و غده سرطانیای که تو مغزش بود باعث شد که ضعیف بشه و در برابر کورلی وا بده. تو شرایطی که داوید نه خواب درست درمون داشت نه تغذیهی سالم و نه پول کافی و نه حتی سلامت جسمانی، کورلی با قرارداد وسوسهبرانگیزش سر میرسه و داویدی که تو ضعیفترین وضعیت قرار داره رو به تسخیر خودش درمیاره. "... مارلاسکا مریض بود. اون قانع شده بود که چیزی درونش رو تسخیر کرده." هر کسی که به ظاهر رفتارش غیرعادی هست به مریض بودن محکوم میشه و کسی باور نمیکنه که حرفهای اون آدم شاید حقیقت داشته باشن. این موضوع تا انتهای کتاب بارها تکرار میشه. "کریستینا فکر میکنه که چیزی یا کسی درونش رو تسخیر کرده و داره اون رو نابود میکنه." این هم مثال دیگهای از این ماجرا. کریستینا وضعیتش به جایی میرسه که وقتی داوید نصفه شب به آسایشگاه سر میزنه، به همراه دکتر و پرستارها متوجه میشه که کریستینا با شخصی که گویا وجود نداره در اتاق حرف میزنه. در حالیکه تنهاست! مارلاسکا گفته بود چه کاری انجام داده که اینطور آزارش میداده؟" بلندتر بگو تا صدای آهان گفتنت رو بشنوم. آ باریکلاااا! گفت: "من عاشقش بودم. آدم خوبی بود. یه مرد خوب. اون تغییرش داد. اون مرد خوبی بود..." و خب این بخش میتونه اثبات کنه که چرا داوید انقدر تغییر کرد. داوید هم مثل مارلاسکا در ازای چیز گرانبهایی یعنی روحش، خودش رو به کورلی فروخت. بخاطرش هم دست به کارهایی زد که در حالت عادی امکان نداشت بزنه. آدمهایی رو از خودش رنجوند که لایق این رفتار نبودن و در کل رنگ و بوی کورلی رو گرفت. همون شیطانی که با دیدنش حالت تهوع بهش دست میداد! البته موارد دیگهای هم وجود دارن که این فرضیه رو بیراه تلقی نکنن. مثل قضیهی پدر کورلی و یا آرزوی بچگیش که شبهه برانگیز بود و این وایب رو میداد که پدرش همون خداست. بماند که ایدههاش و واکنشش نسبت به کتاب سفارشی از خشم و نفرتش به بشر و جهان هستی نشأت میگرفت. خلاصه باز هم میتونم مدرک رو کنم اما به گمونم همینها کافین. اگر فانتزی نباشه: ویکتور گرندس، بازرس پرونده در نهایت فکر میکنه یه رودهی راست تو شکم داوید نیست. خواننده شاید حرص بخوره که این همه بلا پس چی بود؟ ولی درست جایی که فکر میکنه داوید داره حقیقت رو به زبون میاره با حرف بازرس متعجب میشه: "اون سنجاق سینه با نشان فرشته..." در حالیکه داوید بارها و بارها اون سنجاق لعنتی رو روی یقهی کورلی دیده بود. پس ویکتور چی میگه؟ من یه نظری دارم که شاید اونقدرا درست نباشه، اما به نظرم ارزش بحث کردن رو داره. داوید تومور داشت. تومور یه آن انگار از کلهی مبارکش محو شد و داوید قبراق و سرحال به زندگیش برگشت. اما ثافون واضح نگفت آیا اون جراحی در واقعیت اتفاق افتاد یا نه. بنابراین من فکر میکنم فشار زندگی و بعدش تومور باعث شد داوید دو پاره بشه. انگار اون حجم از تنهایی و بعدش دردی که به سرش وارد میشد در شکل گرفتن داوید شیطانصفت نقش داشتن. یعنی شاید بیماریش موجب بیماری دیگهای شد. به صورتی که دو شخصیت رو با خودش حمل میکرد و انگار اتفاقات تلخ و بیرحمانهی کتاب به دست نیمهی تاریک وجودش رقم میخورد. نیمهای که باعث میشد گاهی اوقات فرق واقعیت و رویا رو تشخیص نده. انگار شخصیت در دنیایی غوطهور بود و به همین خاطر متوهم شده بود. با داستانهایی که مینوشت ماجراهایی رو خلق میکرد که به سبب تشدید بیماریش فکر میکرد با واقعیت عجین شدن. برای همین عقلش زایل شد و دست به کشتن آدمها زد. انگار روح کلماتش تونستن اسیرش کنن و به قدری دیوانهش کنن که نفهمه چی به چیه. در کل میخوام بگم کورلی و ماجراهاش شاید زائده ذهنیات خودش بود و چنین شخصی وجود خارجی نداشت. شاید کورلی همون داویدی بود که یه آن تو گورستان به خودش زل زد و به نظرش رسید غریبهست :) ...more |
Notes are private!
|
1
|
Feb 18, 2023
|
Mar 19, 2023
|
Jun 22, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||
6003676795
| 9786003676794
| 6003676795
| 4.13
| 107,877
| Nov 01, 2011
| May 2021
|
really liked it
|
The prisoner of Heaven
|
Notes are private!
|
1
|
Mar 24, 2023
|
Apr 12, 2023
|
Jun 22, 2022
|
Hardcover
| |||||||||||||||
6003674059
| 9786003674059
| 6003674059
| 4.30
| 673,925
| Jan 01, 2001
| Apr 2018
|
really liked it
|
احساس میکردم با میلیونها میلیون صفحات رهاشده به حال خود، جهانها و ارواحی بیصاحب، غرق شده در اقیانوس ظلمانی عمارتی بینامونشان روبهرو هستم که را
احساس میکردم با میلیونها میلیون صفحات رهاشده به حال خود، جهانها و ارواحی بیصاحب، غرق شده در اقیانوس ظلمانی عمارتی بینامونشان روبهرو هستم که رازهای تمام دنیا را در دل خود دارند در حالی که بیرون از آن دیوارها، درون قلب تپندهی جامعهای به ظاهر زنده، مردمی نادان و بیاطلاع، هر روز بیش از روز قبل، حافظهی جمعی خود را از دست میدادند و همهچیز را فراموش میکردند. و گاه با خودم فکر میکردم که شاید حتی آن مردمان هم دانسته فراموش میکردند، شاید گذر از رنجها و دردهای بشری به آنها اثبات کرده بود که عاقل کسی است که کمتر بداند و بیشتر فراموش کند. بخشی که در بالا از کتاب انتخاب کردم، به نظرم خلاصهی قابل قبولی میتونه باشه. رازهای سر به مهری که در دل کلمات نهفتهن و با رمزگشاییای که میکنیم پامون به دل ماجراهایی باز میشه. و بخاطر دانشی که کسب کردیم، باید بهاش هم بپردازیم. و بهای آگاهی آیا رنج نیست؟.. دانیل ۱۰ ساله شخصیت اصلی داستان هست. پسرکی که با اون سن کمش مسئولیت بزرگی رو تقبل میکنه. پا به مکان ناشناختهای میذاره به نام گورستان کتابهای فراموش شده. و باید کتابی رو از بین قفسههای بیشمار انتخاب کنه، کتابی که بتونه ازش مراقبت کنه و با هر کسی دربارهش حرف نزنه، کتابی که از عهدهی نگهداریش بربیاد و به دست هر کس و ناکسی نسپارتش. و دانیل سایهی باد رو انتخاب میکنه. کتاب ناشناختهای که اسمش هم به گوش پدر کتابفروشش نخورده. کتابی که نویسندهی پرآوازهای نداره. کتابی که سرآغاز معماهای کشف نشدهی دانیل میشه و به تدریج پای پسربچه رو به اتفاقات جدی باز میکنه. عواقبی که با کندوکاو کردن دربارهی آثار نویسنده و سرگذشتش، گریبانگیر خودش و اطرافیان میشه. ردپای جنگ ثافون در سرتاسر کتاب با توصیفاتی که از مکانهای واقعی در بارسلون میکنه، چهرهی جنگزدهی اسپانیا رو به تصویر میکشه. به طور مثال بارها و بارها از قلعهی مونیوئیک میگه. مکانی که زندانیان درش زندانی، شکنجه و یا اعدام میشدن و سرآخر در گورستانش به خاک سپرده میشدن. مکانی که پر از خفتگان شناسایی نشده و بیهویت بود. ثافون به گذشتهی سرزمینش که دچار جنگهای داخلی شده بود، اشاره میکنه و رگههایی ازش رو در زندگی مردمان بینوا نشون میده: یکی از ساکنان ساختمان به ما گفت که مرد کلاهدوز از صدای تیراندازی و جنگ و گریزهای چند روز گذشته بهشدت وحشت کرده و به همین دلیل خود را داخل مغازهاش محبوس کرده بود. هرچه در زدیم فایدهای نداشت؛ کلاهدوز در را باز نکرد. آنروز، بعدازظهر، فقط یک بلوک بالاتر از مغازهی فورتونی تیراندازی شده بود و آثار خون تازه هنوز پهنهی آن بخش از روندا دِ سَن آنتونیو را پوشانده بود. در گوشهای از پیادهرو جسد اسبی دیده میشد که به لطف سگهای ولگرد حاضر در محل، شکمش دریده شده و محتویاتش بیرون ریخته بود. در حالی که کمی آن طرفتر، تعدادی کودک صحنه را تماشا میکردند و گاه به طرف سگها سنگ پرتاب میکردند. کل کتاب توسط مه غلیظی محاصره شده که شخصیت ها و رمز و رازهاشون رو در بر گرفته. و به تدریج همهکس و همهچیز، از زیر سایه بیرون میان و حقیقت برملا میشه. من دقیقا توصیف چنین صحنهای را در کتاب سایهی باد خوانده بودم. شخصیت اصلی داستان هر نیمهشب وقتی روی بالکن میرفت شاهد حضور غریبهای در آنسوی خیابان بود که در سایهها میایستاد، خیره به او نگاه میکرد و بیوقفه سیگار میکشید. چهرهی مرد غریبه همواره در هالهای از تاریکی فرو رفته بود فقط چشمهایش دیده میشدند که مثل اخگرهای سرخ زغالهای افروخته میدرخشیدند. ثافون به جزئیات اهمیت میده. به طور مثال مکان هایی که در حال حاضر با یه سرچ ساده نمایان میشن و با تطبیق دادن تصاویر گوگل مپ با توصیفاتش، میشه پی برد چقدر همخوانی دارن. با فرا رسیدن شب، چهرهی دو اژدهای سنگی، که گویی محافظان چراغ کمنور آویخته بر سردر کافه بودند، کمکم در میان سایهها محو میشدند. درون کافه، زیر و بم صداها، مثل پژواکهایی بودند که زمان را درنوردیده باشند. مشتریها از هر طیف، چه واقعگرا، چه آرمانخواه و چه محصلینی که میتوانستند نوابغ و روشنفکران آینده باشند، همگی در آن ساعات ابتدایی شب در کافه جمع میشدند و میزهای خود را با روح کسانی که، خواه زنده یا مرده، تجسم اسپانیای جدید بهشمار میآمدند به اشتراک میگذاشتند؛ با روح کسانی چون پابلو پیکاسو، ایزاک آلبنیز، فدریکو گارسیا لورکا و سالوادور دالی. در آن زمان، کافهی اِل کواتره گَتس فضایی عجیب داشت که هر مشتری تازهوارد عامی و بیسوادی هم میتوانست به ازای پرداخت پول یک فنجان کوچک قهوه از دروازههای تاریخ، ادبیات و هنر عبور کند و چیزهایی هرچند مختصر بیاموزد. همچنین سعی نمیکنه با اضافه کردن شخصیتها گیجت کنه. اگر کسی رو در طول کتاب فراموش کردی، با حوصله فلش بک ریزی میزنه تا یه آن زیر لب بگی آها! پس این همون یارو بود. ولی محض اطمینان خاطر سعی کن گوشه ای دربارهشون یادداشت کنی تا در ادامه به دردت بخورن. و اما این بشر با بمباران سوالات بیجواب به امان خدا ولت میکنه! در طول کتاب از دیالوگهایی که رد و بدل میشن و اتفاقاتی که میفتن، پی میبری که چطور گره ها باز میشن و دوباره در هم تنیده میشن. ولی خیالت رو راحت کنم، چون در نهایت با دندون بازش میکنه! اما این هم بگم که قصد نداره با طرح کردن معماها از چیزهای دیگه غافل بشه. مثلا از اون دسته از کتابهایی نیست که با اتفاقات پشت سر هم هیجان زدهت کنه و دچار فرود نشه. چون به آرومی قطعات پازل رو کنار هم قرار میده. از سرگذشت شخصیت فرعیای میگه که در زندگی شخصیتهای اصلی تاثیرگذار بوده و تو باید صبر و حوصله به خرج بدی تا داستان آدمهای مختلف رو بشنوی. برای اینکه در نهایت بتونی با لذت به پازل حل شدهش نگاه کنی و پی ببری چقدر جزئیات پیشپاافتاده در به تصویر کشیدن کل داستان مهم بوده. از زیبایی های دیگهی کتاب میتونم به رفاقتهای خالصانهش اشاره کنم که برای من از عشق های رومخش باارزش تر و تأمل برانگیزتر بود. رابطههای بی چشمداشتی که میتونن مدهوشت کنن. و چقدر سرشون انگشت به دهن موندم. از مسائلی که اذیتم کرد روابط عاشقانهای بود که سر و ته یه کرباس بودن. و یکجورایی من رو یاد بلندیهای بادگیر مینداخت. اسپویل نمیکنم دربارهی کدوم شخصیت ها حرف میزنم ولی به وضوح ردپای هیتکلیف رو میدیدم. مورد دیگه ای که جای تشکر داره ترجمهی خوب و پاورقی هایی هست که به درک بیشتر کتاب کمک میکنن. البته که به قدری واضح ترجمه شده که میشه پی برد کجاها سانسور شدن و بعد به فایل اصلی رجوع کرد. راسیتش این اولین مواجهه من با ادبیات اسپانیایی بود. بدون هیچ پیش زمینه ای تو دل ماجرا رفتم و خوشحالم از اینکه شروع خوبی برای ادامهی این راه شد. و در آخر پیشنهاداتم برای لذت دوچندان از کتاب: 1.نوشتن اسامی شخصیت ها همراه خلاصه ای از بیوگرافیشون. حتی اگر به نظرتون میرسه اون شخص نقش چندانی هم نداشته باشه ولی این کار رو انجام بدین چون در ادامه امکان داره نقشش پررنگ تر شه و به کارتون بیاد. 2.برای اینکه از اشارات نویسنده به اماکن خسته نشین و اگر قوهی تخیل خوبی هم ندارین، این لطف رو در حق خودتون بکنین و با یه سرچ ساده پا به خیابونهای بارسلون بذارین و همقدم دانیل شین. بدون شک از دیدن مناظر اسپانیا لذت می برین. 3.برای اینکه بیشتر با فضای حاکم بر کتاب ارتباط برقرار کنین، تو زمستون بخونینش. چون در این صورت تجربه ی زیستی ای از سرمای کتاب، خیابونهای مهآلود و اون باد سردی که به صورتتون میخوره میتونین داشته باشین. 4.سعی کنین تو خوندن همین جلد وقفه نندازین تا به فراموشی دچار نشین. و در نهایت برای کسایی که میخوان بدونن آیا نیاز به خوندن باقی جلدها هست باید بگم داستان دانیل با تمام رمز و رازهاش در این جلد به اتمام رسیده و جای سوالی رو تقریبا باقی نمیذاره. اگر با همین جلد شیفتهی قلم نویسنده شدین باقی مجموعه رو تهیه کنین. اگرچه شاید در ادامه باز هم به ماجرای دانیل بپردازه.. ...more |
Notes are private!
|
1
|
Jan 28, 2023
|
Feb 14, 2023
|
Jun 18, 2022
|
Hardcover
| |||||||||||||||
4.28
| 1,475,358
| Nov 06, 1939
| 1999
|
it was amazing
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Jul 05, 2021
|
Jul 14, 2021
|
Apr 07, 2021
|
Paperback
| ||||||||||||||||||
6004610739
| 9786004610735
| 6004610739
| 3.92
| 954,754
| May 30, 2017
| 2018
|
it was ok
|
None
|
Notes are private!
|
1
|
Aug 30, 2021
|
Sep 22, 2021
|
Aug 10, 2020
|
Paperback
|
Loading...
14 of 14 loaded