ابتدا کتاب را خواندم و سپس اقتباس خوب آن توسط رومن پولانسکی را دیدم ******************************************************************** در سکانس پایانیابتدا کتاب را خواندم و سپس اقتباس خوب آن توسط رومن پولانسکی را دیدم ******************************************************************** در سکانس پایانی فیلم هفت جایی که سه شخصیت اصلی فیلم یعنی کارآگاه دیوید میلز، کارآگاه ویلیام سامرست و جاناتان دو سوار بر اتومبیل عازم میعادگاه شوم هستند، گفت و گویی بینشان در میگیرد که در ابتدای آن جان دو رو به دو کارآگاه دیگر میگوید «اگه بخوای مردم به حرفهات گوش کنند، نمیتونی فقط بزنی روی شونه شون و منتظر توجهشون باشی! بلکه باید با پتک بکوبی تو سرشون. تنها در این صورت بهت توجه میکنند!» کافکا هم در یکی از یادداشتهایش درباره نوع ادبیات مورد علاقهاش نوشته «اگر کتابی که میخوانیم با ضربهای سنگین به جمجمه مان بیدارمان نکند، چرا باید آن را بخوانیم؟ که شادمان کند؟ ما میتوانیم بدون این کتابها هم شاد باشیم. چیزی که ما احتیاج داریم، کتابهایی است که مثل واقعهای وحشتناک بر ما نازل شوند. مثل زخم مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش میداشتیم، یا مثل وقتی که در جنگلهای خالی از انسان گم شدهایم. مثل خودکشی. کتابها باید دیلمی باشند برای شکستن یخ درونمان.» یادداشت مترجم. صفحات ۷-۸ کتاب طبیعی است وقتی یک دندان، یا یک دست از بدن جدا شده باشد، دیگر عضوی از اعضای بدن به حساب نیاید. اما قضیه به این سادگی هم نبود. ترلکوفسکی از خودش پرسید «یک انسان دقیقاً از چه زمانی دیگر آن آدمی که خودش فکر میکند هست -یا دیگران فکر میکنند هست- نیست؟ فرض کنیم من یکی از دستهایم را از دست بدهم. بسیار خوب، دراینصورت میگویم خودم و دستم. اگر هر دو دستم را از دست داده باشم، میگویم خودم و دستهایم. اگر به جای دستها، پاهایم را از دست داده باشم، بازهم فرقی نمیکند: خودم و پاهایم. اگر به دلایلی لازم شود شکم، کبد یا کلیههایم را دربیاورند -اگر اصلاً چنین چیزی ممکن باشد- بازهم میتوانم بگویم خودم و اندامهایم. اما اگر سرم را از دست بدهم، در آن صورت چه میتوانم بگویم؟ خودم و بدنم، یا خودم و سرم؟ سر، که حتی عضوی از جنس دست و پاها نیست، با چه منطقی عنوان من را از آن خود کرده؟ به این خاطر که حاوی مغز است؟ اما لاروها و کرمها و احتمالاً انواع دیگری از موجودات هم هستند که مغز ندارند. درباره چنین مخلوقاتی چه میتوان گفت؟ آیا در جایی مغزهایی هستند که بگویند: خودم و کرمهایم؟» ص ۸۰ کتاب...more
قبلاً فیلم «طبل حلبی» آقای «فولکر شلوندورف» را دیده بودم و بعد از آن مصر بودم تا کتاب را بخوانم تا اینکه فرصتش پیش آمد. کتاب فوقالعاده بود و فیلم همقبلاً فیلم «طبل حلبی» آقای «فولکر شلوندورف» را دیده بودم و بعد از آن مصر بودم تا کتاب را بخوانم تا اینکه فرصتش پیش آمد. کتاب فوقالعاده بود و فیلم هم قابل قبول. اگر قصد دارید این کتاب را مطالعه کنید باید کمی حوصله توصیفهای بسیار دقیق و جزئی گراس را داشته باشید و همچنین به رئالیسم جادویی علاقهمند باشید. ترجمه عالی جناب حبیبی هم که نیاز به تعریف کردن ندارد. ******************************************************************** در این دنیا چه چیز، کدام رمان است که حماسهای به وسعت یک آلبوم عکس بسراید؟ صفحه ۵۹ کتاب غمی که غم باشد اصلا موضوع نمیخواهد.… همان بی علتی میشود گفت مضحکش نشان عمق بسیارش بود، که از آن بیشتر ممکن نبود. صفحه ۶۳ کتاب رابطه آدم بزرگها با ساعتشان بسیار عجیب و کودکانه است. البته من هرگز از این کیفیت سر در نیاوردهام چون خودم هیچ وقت کودک نبودهام. با این همه ساعت شاید عالیترین اختراع آدم بزرگها باشد. اما حقیقت این است که همان قدر که آدم بزرگها توانایی نوآوری دارند و با پشتکار و نیروی نامجویی و نیز مقداری یاری بخت گاهی موفق هم میشوند که چیزهای نوی اختراع کنند همین که چیزی درست کردند که بر زمانشان نشان گذاشت خود بنده آن میشوند. صفحه ۸۴ کتاب من امروز پی بردهام به اینکه چیزها هم نگاه میکنند و هیچ چیزی نادیده نمیماند. حتی کاغذهای دیواری اتاق حافظه شان بهتر از مال آدمهاست. فقط خدای بزرگ نیست که همهچیز را میبیند. صفحه ۲۶۰ کتاب در این ملک پایان کار همیشه آغازیست همراه با امید به هر پایانی حتی پایان قطعی و مکتوبست: مادام که انسان امیدوار است پیوسته کار را با پایانی پر امید از نو آغاز میکند. صفحه ۲۷۶ کتاب گورستانها همیشه بر من جاذبه اعمال کردهاند. شسته و رفته و صادقند. در آنها منطقی مردانه سرزنده میبینم. آدم در گورستان جسور میشود و جرات گرفتن تصمیم پیدا میکند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی -منظورم البته حاشیهی قبرها نیست- آشکار میشود و به بیانی دیگر زندگی معنا مییابد. صفحه ۵۸۶ کتاب قرن ما بعدها قرن خشک چشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود... صفحهای ۷۰۸ کتاب...more
در این کتاب ما با حتمیت مرگ رو در رو خواهیم شد. فرض اساسی مان این است که پس از مرگ بقایی در کار نیست و بهعبارتی به سنتهای دینی که تاکنون برای فهم مدر این کتاب ما با حتمیت مرگ رو در رو خواهیم شد. فرض اساسی مان این است که پس از مرگ بقایی در کار نیست و بهعبارتی به سنتهای دینی که تاکنون برای فهم مرگ و کنار آمدن با آن، مورد بررسی قرار دادیم متوسل نخواهیم شد. صفحه ۳۸ کتاب «مرگ (یا نشانهی آن) انسانها را ارزشمند و رقتانگیز میکند. آنچه آنها را به حرکت وا میدارد شرایط شبح وارشان است؛ هر کاری که انجام میدهند ممکن است آخرین کارشان باشد؛ هیچ چهرهای نیست که مانند چهرهای در خواب در آستانه محو شدن نباشد. برای انسانهای فانی همه چیز ارزش چیزی بازگشتناپذیر و در خطر نابودی را دارد.» (نامیرا-بورخس) صفحه ۱۰۱ کتاب [همه چیز افسانه میشود و در غبار گذشته محو میشود، و در کوتاه زمانی حجاب فراموشی آن را در بر میگیرد. این حتی برای آنان که زندگیشان مملو از درخشش افتخار بوده است رخ میدهد؛ برای باقی مردمان نفس از جانشان بیرون نرفته فراموش میشوند، به گفتهی هومر «از دیده و نیز از شنیدهها رخت برمیبندد»] (تأملات-مارکوس آورلیوس) صفحه ۱۲۳ کتاب...more
نمیدانم یادآوری خاطرات چه گلی به سر ما میزند و چه سود و بلکه جزایی همراه میآورد یا آنچه تجربه کردهایم با یادآوری دوباره چه تغییری میکند… جایی خوانمیدانم یادآوری خاطرات چه گلی به سر ما میزند و چه سود و بلکه جزایی همراه میآورد یا آنچه تجربه کردهایم با یادآوری دوباره چه تغییری میکند… جایی خواندهام انسان باید داستان زندگیاش را در چهلسالگی بازگو کند. صفحه ۱۳ کتاب صدایی هست که هیچ وقت نمیتوانم یا نتوانستهام باز بشناسم: صدایی که انسانی نیست یا فرا انسانی است، صدای جانهایی که میمیرند و ضمنا صدای شکستن اجسام. صفحه ۷۹ کتاب تجربه، یا آنچه تجربه مینامیم، مجموعه دردهای ما نیست بلکه همدلی عاقلانهای است که به دردهای دیگران روا میداریم. صفحه ۸۱ کتاب عینکش را برداشت و گوشهی چشمش را فشرد: کاری که همه جای دنیا وقتی میکنند که نمیخواهند گریه کننده. به خودم گفتم این چیزها، این حرکتها که در سراسر دنیا، تمام نژادها و فرهنگها، یا بیشترشان، تکرار میشود، کجای رمز ژنتیکی ما درج شده است. صفحات ۹۹-۱۰۰ کتاب آئوره لیو آرتورو در شعری میگوید: بشنو از من که روزی شهری مجنون، مغرور و پرجمعیت دیدم که در دل شب میسوخت. پلک نزدم و فروریختن شهر را سقوطش را به چشم دیدهام به سان گلبرگی به ضربه سم چارپایی. صفحه ۲۳۹ کتاب...more
نمیدانم آیا چون من از بونوئل و فیلمهای او خیلی خوشم میآید و آنها را دوست دارم از این کتاب بسیار لذت بردم یا برای کسانی که آشنایی با بونوئل ندارند نمیدانم آیا چون من از بونوئل و فیلمهای او خیلی خوشم میآید و آنها را دوست دارم از این کتاب بسیار لذت بردم یا برای کسانی که آشنایی با بونوئل ندارند یا فیلم هایش را نمیپسندند هم این کتاب لذتبخش است؟ بخش بخش کتاب برایم هیجان انگیز و جذاب بودند. بونوئل از همه چیز و همه جا که با او مرتبط بودهاند صحبت کرده است؛ از لورکا، الوار، دالی، برتون، آراگون، مگریت، اسپانیا، فرانسه، آمریکا، مکزیک و… چند صد اسم و مکان و خاطره و… کتاب او مانند فیلمهایش برای خود یک دنیا بود. دوستان عزیز بهنظر من اگر میخواهید این کتاب را بخوانید ابتدا فیلمهای بونوئل را ببینید و درصورتی که از آنها خوشتان آمد حتما حتما حتما سراغ این کتاب بروید چراکه مطمئنم بسیار لذت خواهید برد. ******************************************************************** آدم تا حافظهاش، یا فقط بخشی از آن را از دست ندهد، نمیفهمد که آنچه سراسر زندگی را میسازد چیزی جز حافظه نیست. صفحه ۲۷ کتاب سیگاری که خوب با مشروب بسازد، بهنحوی که توتون شاه باشد و باده ملکه، رفیق و شفیق همه زیر و بم های زندگی است. یار وفادار لحظات اندوه و شادی است. صفحه ۹۰ کتاب در سالهای اخیر، من زوال تدریجی و سرانجام نابودی کامل غریزه جنسی ام را، حتی در عالم خیال، تجربه کردهام. حالا از وضع فعلی خیلی راضی هستم، گویی از شر هیولایی مستبد راحت شدهام. اگر روزی ابلیس بر من ظاهر شود و پیشنهاد کند که شهوت جنسیام را به من برگرداند، به او خواهم گفت: نه خیلی متشکرم. همین جوری خوب است، اما اگر میتوانی کبد و ریههای مرا قوی کن تا بتوانم بیشتر باده بنوشم و سیگار دود کنم. صفحه ۹۲ کتاب اگر به من بگویند: «از امروز بیست سال از زندگی تو باقی است، حالا در مدتی که برایت باقی مانده دوست داری چه کار کنی؟» فوری جواب خواهم داد: «دو ساعت از شبانه روز را کار و فعالیت میکنم و باقی بیست و دو ساعت را دوست دارم رویا ببینم، بهشرط آن که بعداً بتوانم رویاهایم را به یاد بیاورم»، زیرا فقط با یادآوری است که رؤیا جان میگیرد. صفحه ۱۵۷ کتاب یکی از بدبختیهای ما انسانها این است که گرفتار جنون فهمیدن هستیم. میخواهیم همهچیز را بسنجیم و تحلیل کنیم. در طول زندگی، همیشه از این نوع پرسشهای ابلهانه به ستوه آمدهام: چرا این طور شد؟ چطور آن طور شد؟ اگر ما فقط میتوانستیم سرشتمان را به دست تصادف بسپاریم و بدون وحشت و هراس راز زندگیمان را بپذیریم، آنگاه به سعادت خاصی نزدیک میشدیم که به معصومیت شبیه است. صفحات ۲۸۳-۲۸۴ کتاب از من چیزهای زیادی راجع به فیلمهایم سوال میکنند و یکی از تکراریترین و چرندترین سوالها راجع به صندوقچهی اسرارآمیزی است که یک مشتری آسیایی با خود به فاحشه خانهی فیلم بل دو ژور میآورد. او در جعبه را باز میکند و توی آن را، که از دید ما پنهان است، به یکایک فاحشهها نشان میدهد همه جیغ زنان خود را عقب میکشند، غیر از سورین شخصیت اصلی فیلم که با اعجاب و کنجکاوی به درون جعبه چشم میدوزد. تماشاگران فیلم، بهخصوص خانمها، هزار بار از من سوال کردهاند که: «توی این صندوقچه چیست؟» و من همیشه چون جوابی نداشتهام، گفتهام: «هرچه شما دلتان بخواهد.» صفحه ۳۹۰ کتاب گاهی با خود میگویم کاش بهیقین میرسیدم، اما واقعاً چه یقینی؟ نه قبل از مرگ و نه بعد از آن هیچ چیز نخواهیم فهمید. همه چیز به هیچ ختم میشود. هیچ چیز جز پوسیدگی مطلق و هیچ عاقبتی غیر از بوی ملایم نیستی در انتظارمان نیست. صفحه ۴۰۸ کتاب باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور میبرم: خیلی دلم میخواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک بار از میان مردهها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانههای جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامهها را زیر بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان برمیگردم و از فجایع این جهان باخبر میشوم؛ و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم. صفحه ۴۱۱ کتاب...more
اگر تو کشور کوچکی باشی که سیاست و مد و فیلمها و ماشینها و عملاً هر چیز دیگری از خارج واردش شود، و اگر تقریباً همه کتابهای مهم، کتابهایی که با ارزشاگر تو کشور کوچکی باشی که سیاست و مد و فیلمها و ماشینها و عملاً هر چیز دیگری از خارج واردش شود، و اگر تقریباً همه کتابهای مهم، کتابهایی که با ارزش اند، کتابهایی که حاوی واقعیتها هستند، کتابهایی که از بیشتر کتابهای داخلی بهترند، یعنی کتابهای مرجع، به زبانهای خارجی نوشته شده باشند، آن کشور خارجی موضعی نسبت به تو میگیرد، مثل یک کشور استعمارگر نسبت به مستعمره اش، مثل موضع یک شهر نسبتبه روستا. صفحه ۷۶ کتاب باید قبول کنم گاهی چیزهایی در زندگی پیش میآید که آدم همیشه آرزویشان را داشته است. فقط افسوس، زمانی به دست میآیند که ابتدا به خاطرشان چیزی را از دست داده باشیم. صفحه ۹۵ کتاب آه حیوان عجیب و غریب! آه بشر شگفتانگیز! اما چه آزمونی: پی بردن به این که چه کارهایی از بدن شگفت انگیزت ساختهاست. اگر مدام روی پایههای صندلی ات هم به عقب و جلو تاب بخوری، عاقبت پایهاش خواهد شکست.… بهخاطر همین ساختار باورنکردنی نیست که امیدمان را به اینکه روزی همه زجرهای مان به پایان خواهد رسید از دست نمیدهیم؟ صفحه ۱۰۸ کتاب نفرت بیاندازهای از کتابهای درسی به سراغم میآید. چرا کتابهای درسی همهچیز را طوری تعریف میکنند انگار همه همیشه میدانسته اند آنها اینطوری هستند؟ صفحهی ۱۱۱ کتاب از هیچچیز نمیترسم. کسی که انتخاب دیگری ندارد از چیزی نمیترسد. صفحه ۱۱۴ کتاب زمانی که کسی بیهوشی عمومی را کشف کرد، از سیصد سال قبلش، اتر وجود داشت؛ خدا فراموش کرده بود آن را در انجیل اعلام کند. قبل از آن، اگر پای کسی در میدان جنگ قطع میشد، بیخ و بن پا را توی روغن جوشان فرو میبردند. خدا هم با بیتفاوتی بوی گوشت سوخته را به بینی میکشیده است. لبخند بر لب اجازه میداده میلیونها زن پیر را زنده زنده، بهعنوان جادوگر بسوزانند؛ اجازه میداد و با تیفوس و جذام مردم شهرها را قلعوقمع کنند، تا بعدها میکروسکوپ اختراع شود و عوامل بیماریها آشکار شوند. خلاصه، همانطور که یک آلمانی گفته، انسان احمق جاودانی جهان است. من شیفته این حرف هستم. حتی یک روز هم نیست که آن را پیش خودم تکرار نکنم. در این مدرسه ی خالق، حتی باهوشترین دانشآموز هم بارها در امتحان نهایی مردود میشود؛ خدا مدام پایین کارنامهها صفر میگذارد. ما با چنین تصویری از خدا باید چه فکری کنیم؟ فقط میتوانیم تصور کنیم که نیازی به او نداریم. شاید خدا برای انسانهای اولیه معنایی داشته، چون فکر میکردند تمدن به همان شکلی که هست باقی میماند، اما ما دنیا را مدام تغییر میدهیم و با هر اختراعی ثابت میکنیم که دنیا میتواند ساخته خودمان باشد. صفحه ۱۳۷ کتاب باید حس خوبی داشته باشد که آدم بتواند پیش خودش بگوید: موفق شدم، بدون این که چیزی را از جایی سرقت کرده یا کسی را گول زده باشم. صفحه ۱۵۰ کتاب همیشه وحشتناکترین کابوسم این بوده که زمانی مجبور باشم معلم شوم، پنجاه سال تکرار ادعاهای همیشگی. گاهی هم آدم دلش میخواهد چیز تازهای تعریف کند، اما کفایتش را ندارد. صفحات ۱۵۲-۱۵۳ کتاب من نمیتوانم آنها را درک کنم و آنها هم مرا. احمقانهترین افسانهها را نمیتوان از ذهن آنها پاک کرد، انواع توهمهای احمقانهای که بذرشان از زمانی افشانده شده که اجدادشان هنوز توی غارها زندگی میکرده اند و تنها چیزی که میدانستهاند این بوده که سرتاسر کهکشان بزرگتر از غار آنها نیست. اگر هم اعتقادی نداشته باشند، لااقل امیدوارند بتوانند از یک مشت مزخرفات مادی، یک بینش معنوی استخراج کنند؛ چون که، میگویند ما نمیتوانیم این زندگی را بیش از این بهتنهایی ادامه دهیم، باید چیزی باشد که تسلی مان دهد. صفحه ۲۱۳ کتاب هیچکس نمیتواند زندگیش را تجربه کند، هیچکس نمیتواند خودش را سرزنش کند که چرا با چشم بسته زندگی میکند. صفحه ۲۵۶ کتاب...more
«… وقتی همهچیز به پایان برسد، انسان با کل زندگیاش به پرسشهای دنیا جواب میدهد؛ پرسشهایی که باید جواب دهد از این قرارند: که هستی؟ چه کردی؟… به چه و«… وقتی همهچیز به پایان برسد، انسان با کل زندگیاش به پرسشهای دنیا جواب میدهد؛ پرسشهایی که باید جواب دهد از این قرارند: که هستی؟ چه کردی؟… به چه وفادار ماندی؟» (ساندور مارای، شراره ها) صفحه ۵ کتاب از خودم پرسیدم چرا خدا از تماشای من، که تن لشم را هر روز صبح به این طرف و آن طرف میکشم، خسته نمیشود. صفحه ۹ کتاب به چه میتوانم وفادار بمانم؟ آنچه دنیا را سرپا نگه میدارد وفاداری مردم به انتخابهاشان است. صفحه ۵۶ کتاب...more
این کتاب هم مانند کتاب «جهان تیره و تار بلا تار» ایرادات زیادی داشت. با این وجود درصورتی که فیلمهای پازولینی را دیدهاید و علاقهمند هستید آن را باین کتاب هم مانند کتاب «جهان تیره و تار بلا تار» ایرادات زیادی داشت. با این وجود درصورتی که فیلمهای پازولینی را دیدهاید و علاقهمند هستید آن را بخوانید. ******************************************************************** «با اینکه پازولینی را بهعنوان یک تئوریسین تحسین میکنم، اما چندان علاقهای به فیلمهایش ندارم. او غالباً یک نوع ابهام متکبرانه و خشک به تصاویرش تحمیل میکرد و از لحاظ بصری فیلمهایش ظرافت چندانی نداشتند. ترکیببندی های ناهنجارش ناشیانه و یکنواخت بودند و علاقه بیش از حدش برای تمرکز روی صورتها اغلب از تواناییاش برای تدوین سلیس و روان جلوگیری میکرد. سبک او نامتعادل و معنای فیلمهایش زیاده از حد ادبی و سطحی و ناهماهنگ بودند.» دیوید تامسون. صفحه ۵۵ کتاب...more
کتابی جذاب با موضوع روانشناسی تکاملی و ترجمه ای عالی. ******************************************************************** قصهگویی هم ممکن است یکی دیگکتابی جذاب با موضوع روانشناسی تکاملی و ترجمه ای عالی. ******************************************************************** قصهگویی هم ممکن است یکی دیگر از محصولات جانبی موضوعات مهار آتش باشد، چون گفتگوهای شکارگر- خوراکجویان در طول روز تفاوت چشمگیری دارد با داستانهایی که شبهنگام دور آتش تعریف میکنند. صفحه ۷۰ کتاب لازم نیست بفهمیم چرا زنانی که هیکل شان شبیه ساعت شنی است و چرا مردانی که هیکل مثلثی شکل دارند جذاب تلقی میشوند. صرفاً تکامل است که قطعی میکند بیشتر مردم چنین سلایقی داشته باشند. صفحه ۱۳۲ کتاب وقتی که نابرابری در جامعه هر روز بیشتر میشود، افراد از فرط استیصال هرچه بیشتر میکوشند که یکی از داراها باشند نه ندارها. این استیصال بعضی از جنبههای ناخوشایندتر طبیعت بشر را پر رنگ میکند، یکی از این جنبهها خودبرترنمایی است، یا ادعای بیشتر بودن از آنچه واقعاً هستیم. صفحه ۲۳۴ کتاب وقتی که منفعتطلبی شخصی و سلطهطلبی غلبه مییابد، اعتماد، بهویژه در میان بیقدرتان، که اولین قربانیان بهرهکشی هستند، متزلزل میشود… فقدان اعتماد مسئله مهمی است، چون بیاعتمادی مردم را از جامعه خود دور میکند، تعهدشان در محیط کار را کاهش میدهد، و همچنین سبب میشود میزان اطلاعات مهمی که افراد با یکدیگر به اشتراک میگذارند کم شود. مخلص کلام اینکه بدون اعتماد، توجه افراد صرفاً به محافظت از خود معطوف میشود و تمایلی نخواهند داشت که خود را در معرض آسیب قرار دهند. صفحه ۲۳۶ کتاب افزایش دموکراسی و آگاهی و درک بیشتر ما از فرهنگهای دیگر از راه افزایش تماس، و تغییرات اجتماعی پرشمار دیگر، گروهها را به سوی همکاری و پرهیز از درگیری با یکدیگر سوق میدهد. افزایش یکپارچگی جامعه جهانی از طریق سفر و تجارت و جهانگردی (و همینطور یکپارچگی روزافزون در اینترنت) این قابلیت بالقوه را دارد که در بسیاری از افراد یک هویت گروهی فراگیر به مثابه همنوع، و نه عضو قبیله یا قوم یا کشور یا دینی خاص، پدید آورد. صفحات ۲۷۰-۲۷۱ کتاب حقیقت غمبار این است که همه ما آرزوهایی داریم، اما حتی وقتی که آرزوهایمان برآورده میشوند، بهندرت پیش میآید که شادتر از قبل باشیم. موفقیتهای تازه چالشهایی تازه بههمراه میآورد مثل عامیانهی آلمانی که میگوید: «خیال شادی بزرگترین شادی است»، بسیار دقیقتر است از پایان داستانهای دیزنی که میگوید «و پس از آن سالها بهخوبی و خوشی زندگی کردند». صفحه ۲۸۰ کتاب متأسفانه رها شدن از چرخه بسته لذتجویی کار راحتی نیست. میلیونها سال انتخاب جنسی دغدغههای مرتبه و جایگاه را در عمیقترین لایههای روانی ما حک کرده است، درنتیجه خاموش کردن یا حتی نادیده گرفتنشان برای بیشتر ما ناممکن است. اما آگاهی از این مسئله احتمالاً مفید است، به خصوص از آن رو که میتواند کمکمان کند توجهمان را به جنبههای دیگری از زندگیمان معطوف کنیم که در آن زمینهها توانایی دستیابی به شادکامی پایدارتر را داریم. صفحه ۳۰۴ کتاب تکامل درهمه گرایشی پدید آورده است که از گوش دادن به داستان لذت میبرند، زیرا شنیدن مصائب و مشکلات دیگران راهی است بیخطر برای یادگیری درسهای دشوار و گاهی گرانبهایی که از تجربیات آنها به دست آمده است و نهایتاً اینکه داستانگویی اعضای جامعه را از راه تجربیات عاطفی مشترک، و احساس نوعی واقعیت مشترک، و شناخت مشترکی از نحوه رویارویی با جهان، با یکدیگر پیوند میدهد. صفحه ۳۲۲ کتاب یکی از نگران کنندهترین جنبههای تکامل نقش عظیمی است که بخت و تصادف در آن دارد. وجود ما به عنوان یک گونه نتیجه بیشمار تاس ریختن است، که هر دفعه باید عدد مشخصی میآمده است. کوچکترین اختلالی در گذشته ما همه چیز را دگرگون میکرد و اگر والدین ما شبی دیگر به هم ابراز عشق میکردند، یا اگر در مسابقه برای بارور کردن تخمک مادرمان اسپرم دیگری برنده شده بود، اکنون من این کتاب را نمینوشتم و شما آن را نمیخواندید. احتمال این که هر یک از ما اصلا بخت زندگی پیدا کنیم فوقالعاده کم است، و با این حال ما اینجا هستیم. به تعبیر ریچارد داکینز در کتاب جذابش «شکافتن رنگین کمان»، «ما قرار است بمیریم، و همین سبب میشود که موجودات خوششانسی باشیم.» صفحه ۳۳۴ کتاب...more
«چهبسا شکوه زندگی، دور و بر هر کس و همواره تمام و کمال حاضر باشد، اما پوشیده، در ژرفنا، نادیدنی و بسیار دور. اما او همانجاست، نه آکنده از نفرت، نه ب«چهبسا شکوه زندگی، دور و بر هر کس و همواره تمام و کمال حاضر باشد، اما پوشیده، در ژرفنا، نادیدنی و بسیار دور. اما او همانجاست، نه آکنده از نفرت، نه بیرغبت، نه ناشنوا. کافی است او را با کلمه درست، با نام درست فرابخوانی تا بیاید. این ماهیت جادو است که نمیآفریند بلکه فرامیخواند.» (فرانتس کافکا، یادداشتهای روزانه-۱۹۲۱) صفحه ۸ کتاب … میبیند اینطور بوده. انتظار میکشی و حتی فکرش را هم نمیکنی که کسی بیاید و ناگهان دقیقاً همان اتفاقی میافتد که فکرش را نمیکرده. صفحه ۳۳ کتاب اینجا بدون تو زندگیم خالی از هر حقیقتی است، صرفاً یکجوری برگزار میشود، درحالیکه کنار تو زندگیم برگزار نمیشود، بلکه خود زندگی است. صفحه ۵۷ کتاب...more
کتاب متاسفانه آن چیزی نبود که تصور میکردم. بعضی از ترجمهها خوب نبودند، غلطهای نگارشی زیاد بودند و عجولانه مطالب در کتاب صرفاً کنار هم جمع شده بودندکتاب متاسفانه آن چیزی نبود که تصور میکردم. بعضی از ترجمهها خوب نبودند، غلطهای نگارشی زیاد بودند و عجولانه مطالب در کتاب صرفاً کنار هم جمع شده بودند. با این حال ارزش خواندن را داشت. اگر به سینمای بلا تار علاقهمند هستید و فیلمهای او را دیدهاید سراغ این کتاب بروید. ********************************************************************* بلا تار: من فیلمسازی نیستم که اتفاقی فیلم بسازم. برای من فیلمسازی مثل یک پلکان میماند: هر فیلم، فیلم بعدی را میسازد. چیزی به من الهام میدهد، مجبورم میکند که امتحانش کنم، چون جدید است و هیچکس قبل از من انجامش نداده است. خیلیها به من میگفتند: «یک نگاه به اطرافت بیانداز لطفاً، کاملاً تنهایی و هیچکس این فیلم را نمیخواهد.» صفحات ۳۳-۳۴ کتاب بلا تار: زندگی را دوست دارم، مطمئناً ستایشش میکنم. خیلی خوب میدانم چه کثافتی است، ولی توانایی ستایش کردنش را دارم؛ به یک شرط: که بتوانم کاری انجام دهم. وگرنه … صفحه ۳۸ کتاب فیلمهای او تماشاگر چندانی ندارند، اما نمیتوان انکار کرد که او با کلام جهانی و بیرحمانه خود، از زبان صدها میلیون اروپایی معمولی حرف میزند؛ مردمی که در دام دسیسههای پست افتادهاند و دلالان پلید وعده و وعید، آنها را راه میبرند و از یک سو حرف ایدهآلهای بالا و بلند میزنند و از سوی دیگر، قدرت خودخواهانه و منافع خود را پی میگیرند. این احساس تنها از گذشته سرچشمه نمیگیرد، بلکه از تجربه حال میآید. بااینکه ممکن است شخصیتها و دکورها تغییر کرده باشند، همان نزاعها و دسیسهها زندگی ما را میگرداند. ایدئولوژیهای دیگری نقل میشود اما بدبختی در شوروی سابق، رومانی یا یوگسلاوی باقی میماند یا بدتر میشود. نمیتوان به کسی اعتماد کرد، نمیتوان به هیچ چیز اعتماد کرد، چرا که تمام آرمانهای والا فقط برای سوء استفاده از بیپناهان است. ما مردمان اروپای شرقی، مستاجران آن آپارتمانهای تانگوی شیطان هستیم و از روی استیصال به قول و قرارهای دلالانی که پولهایمان را میچاپند، چسبیدهایم. آن میخوارگان ناامید، ماییم و آن پلیسهای الکلی و قاچاقچی زبل و میهمانخانهدار اوباش هم رهبرانمان هستند. ما والوشکا هم هستیم که به تمام بالاسری های خود در کمال حقارت سرویس میدهد و به امید یاری فلک نشسته. ما آن مرد شریر هم هستیم. در آن بنبستی که گرفتار شدهایم بدمان نمیآید شیشههای تمام مغازههای مجللی که در آنها چیزهایی میفروشند که تنها در خواب شب میبینیمشان را بشکنیم و میخواهیم خشم خود را به سوی کسانی نشانه رویم که از ما هم ضعیفتر و بیپناه ترند. البته همه اینها غلو آمیز است؛ همان غلو مختص هنر بزرگ. صفحات ۷۷-۷۸ کتاب...more
مترجم در ابتدای کتاب مینویسد: «رولندز با زبانی ساده و گاهی طنزآلود مسائلی فلسفی را تشریح میکند.» در حین خواندن کتاب به صورت ملموس با این دو ویژگی رومترجم در ابتدای کتاب مینویسد: «رولندز با زبانی ساده و گاهی طنزآلود مسائلی فلسفی را تشریح میکند.» در حین خواندن کتاب به صورت ملموس با این دو ویژگی روبهرو شدم؛ خصوصا که ویژگی دوم یعنی طنز آلود بودن واقعا باعث خندیدنم میشد. رولندز علاوه بر این که فیلسوف است در طنازی هم استعداد خوبی دارد. کتابی خوب و ترجمهای خوب ********************************************************************** همه ما فیلسوفیم، خواه بدانیم، خواه ندانیم، خواه اصلا کتابی فلسفی خوانده باشیم یا نخوانده باشیم... ولی بیشتر ما فیلسوفهای بسیار بدی هستیم. صفحه ۴۶ کتاب فلسفه، همانطور که ویتگنشتاین میگوید، بیش از اینکه نبرد اندیشه باشد، نبرد اراده است. فلسفه مبارزه برای مقاومت در برابر وسوسه است. فلسفه تلاشی است برای این که چیزی را صرفاً به دلیل این که میخواهیم یا نیاز داریم باور نکنیم. صفحه ۵۸ کتاب زندگی به شیوهای که به پذیرش بی چون و چرای حقیقت و ارزشها بینجامد، باعث میشود مردمانی که در جوامع اقتدارگرا زندگی میکنند، مهیای پرسشگری نباشند. آنها برای درگیر شدن در جستجوی خردورزانه آماده نیستند، جستجویی براساس استدلال منطقی و ارزیابی بیطرفانه شواهد. صفحه ۶۸ کتاب من درواقع خودمان را ریشخند میکنم. ما توانایی اندیشیدن درباره خود را بدون توسل به کلیشهها از دست دادهایم. هرگاه میبینم روزنامهنگاری از پدر و مادری که پسر یا دخترش در عراق یا افغانستان کشته شده است، میپرسد که چه احساسی دارند، و فکر هم میکند که این سؤال اطلاعات سودمندی درباره درستی یا نادرستی حضور نظامی ما در آنجا میدهد، زوال و انحطاط روشنگری را به چشم میبینم. ما دیگر فقط با توسل به کلیشههای عامیانه میتوانیم درباره خود و دربارهی آنچه باید با زندگی خود بکنیم، بیندیشیم و هرچیز دیگر، یعنی همه جنبههای دیگر خویشتنمان را که دیگر نمیتوانیم نقادانه بیازماییم، در میان سیلی از احساسات رها میکنیم. این که امروز مسیر اصلی دسترسی ما به خودمان از طریق احساساتمان است، نشانهای از سقوط و فروپاشی روشنگری است. صفحات ۱۳۵-۱۳۶ کتاب من پاریس هیلتون را مسخره نمیکنم، بلکه به خودمان میخندم. ما مردمی هستیم که چند صد هزار پوند میپردازیم تا او فقط به باشگاه شبانهی ما بیاید. ما همان مردمی هستیم که مد لباس یا عطرهای او را خریداری میکنیم. ما همان افرادی هستیم که بخش بزرگی از برنامههای خبری خود را به اخبار بازگشت او به زندان لینوود اختصاص میدهیم و اگر مسخره کردن هیلتون اینقدر آسان باشد، پس بیشاز او خود سزاوار تمسخریم. صفحه ۱۳۷ کتاب ما توانایی اندیشیدن درباره خود را از دست میدهیم و نمیتوانیم بدون توسل به کلیشهها خود را درک کنیم. ما بهطور مبهم چیزهایی را از اینجا و آنجا میشنویم (از مجلههای کلیشهای و عامیانهای که میخوانیم و برنامههای کلیشهای و عامیانهای که میبینیم) و بعد، نه تنها آنها را دیدگاههای خود محسوب میکنیم، بلکه حتی خود را براساس همانها درک میکنیم؛ یعنی براساس چیزهایی که همواره تقلیدی و غیر اصیل است. صفحه ۱۳۸ کتاب...more
چیزی که من واقعاً ازش وحشت دارم، زمانه. شیطان اصلی اونه: درست لحظهای که دلمون میخواد بشینیم و لم بدیم، شلاقش رو برمیداره و میزنه تو سرمون، اینجورچیزی که من واقعاً ازش وحشت دارم، زمانه. شیطان اصلی اونه: درست لحظهای که دلمون میخواد بشینیم و لم بدیم، شلاقش رو برمیداره و میزنه تو سرمون، اینجوری زمان حال با سرعت سپری میشه، از چنگ مون در میره و یهو همهچی تبدیل میشه به گذشته، گذشتهای که قابلتحمل نیست، گذشتهای که توی این داستانهای غیرواقعی سر میخوره. صفحه ۴۹ کتاب واقعیت اینه: هیچچیز، توی هیچ تمدنی، به پرباری جاهطلبیهای بیهوده نبوده. اگر خدشهای به این وارد بشه، دیگه چیزی خلق نمیشه. کلیساهای جامع، سونات ها، دایرةالمعارفها: عشق به خدا پشت هیچ کدام از اینها نبوده، عشق به زندگی هم درمیون نبوده. چیزی که بوده، فقط عشق انسان بوده به پرستیده شدن توسط دیگران. صفحه ۵۱ کتاب میدونی این احمقانه است که میگن: ما تنها به دنیا میآییم و تنها میمیریم… چرنده. همزمان تولد، همزمان مرگ، کلی آدم دوروبرمونن. بین این دوتاست که آدم تنها میمونه. صفحه ۵۱ کتاب...more
در روح انسان نقاط تاریکی هست، و بخشی از بلوغ فکری همین بازشناختن و به جا آوردن ناخوشایند چنین نقاط تاریکی در وجود خودمان است که بیش از هر کس دیگر آندر روح انسان نقاط تاریکی هست، و بخشی از بلوغ فکری همین بازشناختن و به جا آوردن ناخوشایند چنین نقاط تاریکی در وجود خودمان است که بیش از هر کس دیگر آن را میشناسیم. این رسیدن به درکی افزونتر از خود سبب میشود بیش از پیش خودمان را ملامت کنیم، و اگرچه البته ممکن است گاهی در مقصر شمردن خودمان بر خطا باشیم یا به راه اغراق برویم، اما آدمی باید خیلی نسبت به طبیعت بشری خوش بین باشد که اصرار بورزد ما هرگز حق نداریم خودمان را مقصر و سزاوار ملامت بدانیم. صفحات ۱۰۲-۱۰۳ کتاب بالاخره یک وقتی نفرت باید پایان بگیرد. (اریک لوماکس، [زندانی ژاپنیها در جنگ جهانی دوم و قربانی شکنجه]، ۱۹۹۵) . صفحه ۲۰۲ کتاب این همبستگی گستردهتر میتواند به خودی خود نمونه و مثالی از یک دلیل حتی عمومیتر برای بخشودن باشد: جهانبینی گستردهتری که شامل پایبندی به محبت و عشق (و واژگان خویشاوند آن نظیر خیرخواهی) باشد، و نه نفرت (و واژگان خویشاوند آن نظیر بدخواهی و خباثت). حتی در جاهایی که نفرت کاملاً مشروع است، ما میتوانیم محبت را بر آن مرجح بداریم. چنین ترجیحاتی ترجیحات پایهای هستند، و بنابراین دفاع بیشتری از آنها نمیتوان کرد. حتی جفری مورنی، که در کتاب «بیحساب شدن» دفاعی چنان جامع از کینه و بیزاری میکند، میگوید دستآخر همه ما ترجیح میدهیم ناممان در «کتاب عشق و محبت» درج شود تا در «کتاب نفرت»، و این ترجیحی است که میتواند دلیلی فراهم آورد که بخشودن را انتخاب کنیم، حتی در برابر کینه و بیزاری کاملاً موجه و مطلقاً مشروع. صفحات ۲۱۸-۲۱۹ کتاب همیشه میتوان دلایلی گویا به نفع بخشودن یافت، دلایلی که از همبستگی انسانی، از آگاهیمان بر لغزش پذیری اخلاقی مشترکمان، از استعداد مشترکمان برای شرارت، و از دلبستگی مان به ارزش خیرخواهی، و فراتر از آن عشق و محبت نشأت میگیرند. صفحه ۲۲۳ کتاب...more
«کارتن جمع کن» نامیدن شان حسن تعبیری بود که همه به کار میبردند و منظورشان را میرساندند (اگرچه نام سنگدلانه تر «آشغال جمع کن» هم منظورشان را میرساند«کارتن جمع کن» نامیدن شان حسن تعبیری بود که همه به کار میبردند و منظورشان را میرساندند (اگرچه نام سنگدلانه تر «آشغال جمع کن» هم منظورشان را میرساند). البته کارتن، یعنی انواع کاغذ و مقوا، فقط یکی از چیزهایی بود که متخصص جمع کردنش بودند. چیزهایی مثل شیشه، قوطی و چوب هم جمع میکردند و راست است که هر جا نیاز باشد تخصص نیست. در جستجوی این چیزها خیابانها را میگشتند و از هیچ چیز نمیگذشتند، حتی از ماندههای غذا که در ته کیسههای زباله مییافتند. راستش هیچ بعید نبود که این مواد خوراکی ناچیز یا ناجور هدف اصلی کارشان باشد و بقیه چیزها، کارتن، شیشه، چوب یا قوطی، دستاویزی آبرومندانه. صفحه ۱۰ کتاب آخر اتفاقاتی که در زندگی فردی میافتد بسیار ناچیز و انگشتشمار است؛ بخش اعظم زمان ضمن کارهایی که بقا را ممکن میسازد و خستگی در کردن پس از به انجام رساندن این کارها میگذرد. اگر کسی مجموع همه این زمانهای فردی را حساب کند که به پوچی میگذرد و هدفی غیر از گذراندن وقت ندارد، نتیجه محاسباتش رقمی عظیم و در بازهی قرنها و هزارههاست. تاریخ در برابرش نمودی مینیاتوری میگیرد. اما تاریخ فشردهی کردههاست، آفرینشی ذهنی که همه آن اندک اتفاقاتی را ماهرانه گرد میآورد که در پهنههای گسترده و نیمه تهی زمان راستین افتاده است. صفحه ۶۱ کتاب حیات از حیات تغذیه میکند و هیچ چاره دیگری نیست. حیات کوره اش را به سوزاندن حیات روشن میسازد: آنهم نه حیات عام بلکه حیات شخصی، حیات یکتا و تکرار نیافتنی هر فرد. وقتی هم چیزی باقی نمانده باشد تا در شعلهها بیفکنندش، آتش خاموش میشود. با این همه… این سرنوشت یک تن از نوع بشر نیست. دیگران هم هستند، دیگرانی بس انبوه و پرشمار که هر کدام حیات خودش را میزید و درمیگذرد. صفحه ۸۷ کتاب یکی از انگیزههای کسانی که پس از هر بار جروبحث و قهر کردن با هم آشتی میکنند همین است: زبان در دهانشان کرخت میشود و آن پرگویی با دوستان دیگرشان دست نمیدهد. راستش یکی از گیراترین موضوعها یا مجموعه موضوعات اتفاقهایی بود که در سکوت دورهی قهرشان میافتاد. بههمین سبب مدام دورههای قهر را پرشمارتر میکردند و دیگر کموبیش نیازی نبود دعوایی میانشان بیفتد تا این دورههای با هم حرف نزدن پیش بیاید: یک لحظه، چیزی نزدیک هیچ، بس بود تا اطلاعات جمع کنند. صفحه ۱۰۲ کتاب...more
شمار اندکی از ما قاتل یا دزد هستیم، اما همهمان دروغ میگوییم و بسیاری از ما قادر نیستیم همین امشب دل آسوده به رختخواب برویم بی آنکه در طول روز چندینشمار اندکی از ما قاتل یا دزد هستیم، اما همهمان دروغ میگوییم و بسیاری از ما قادر نیستیم همین امشب دل آسوده به رختخواب برویم بی آنکه در طول روز چندین و چند دروغ گفته باشیم. صفحه ۲۴ کتاب صداقت هدیهای است که ما میتوانیم به دیگران بدهیم. صداقت درضمن منبع قدرت و موتور محرک سادگی و آسودگی است. صفحه ۲۶ کتاب اکثر ما حالا دردمندانه میدانیم که اعتماد ما به حکومت، شرکتها، و دیگر نهادهای عمومی را دروغهایی که از آنها شنیدهایم سست کرده است. دروغها باعث تسریع در شروع جنگها یا کش آمدن و طولانیتر شدن آنها شده است. صفحه ۶۳ کتاب دروغهای بزرگ، بسیاری از افراد را به عدم اعتمادی غیر ارادی به مقامات حکومتی کشانده است. درنتیجه، حالا دیگر امکان ندارد حرفی اساسی درباره تغییر آب و هوا، آلودگی محیط زیست، وضع تغذیه انسانها، سیاست اقتصادی، کشمکشهای خارجی، داروها و دهها موضوع دیگر مطرح شود و درصد بزرگی از مخاطبان تردیدهای فلجکنندهای نسبت به آنها ابراز نکنند، حتی اگر منبع آن از معتبرترین منابع خبری باشد. صفحه ۶۴ کتاب نیاز دولتها به پنهان کردن اسرار دولتی امری بدیهی است. اما نیاز حکومت به فریب دادن مردمش بهنظر من بسیار اندک و قریب به صفر است -سرابی اخلاقی است. درست وقتیکه فکر میکنیم دلیلی برای آن یافتهایم، میفهمیم واقعیت جور دیگری است و صدمهای که آشکار شدن فریب حکومتها به بار میآورد بهکلی جبران ناپذیر است. صفحه ۶۶ کتاب ما پدر و مادرمان یا زمان و مکان تولدمان را انتخاب نکردهایم. ما جنسیت یا بسیاری از تجربههای زندگیمان را انتخاب نکردهایم. ما کنترلی بر ژنها یا نحوه رشد مغزمان نداریم و حالا مغز ما دست به انتخابهایی میزند بر پایه ترجیحات و باورهایی که در طول زندگیمان بر آن بار شدهاست -چه با ژنهای مان، چه بنا بر پرورش یافتن جسمانی مان از لحظهای که شکل گرفتهایم، و کنش و واکنشهایی که با دیگران، اتفاقات و اندیشهها داشتهایم. در اینجا آزادی ما کجاست؟ آری، ما آزادیم هر کاری که همین حالا میخواهیم بکنیم. اما امیال ما از کجا آمدهاند؟ صفحهی ۱۱۳ کتاب کمتر مفهومی بوده است که دامنه بیرحمی بشر را بیش از اندیشه روح فناناپذیری که مستقل از همه تأثیرات مادی است، از ژنها گرفته تا نظامهای اقتصادی، گسترش داده باشد. در چارچوب دینی، اعتقاد به ارادهی آزاد پشتوانه انگاره گناه است -که بهنظر میرسد نهفقط مجازات خشن در این زندگی را توجیه میکند، بلکه مجازات ابدی در زندگی بعدی را هم به همچنین. صفحه ۱۲۷ کتاب محافظهکاران غالباً از فردگرایی یک بتواره میسازند. بسیاری از آنها انگار اصلا هیچ آگاهیای از این ندارند که چگونه فردی باید حتما خوشاقبال باشد تا در هر زمینهای در زندگیاش موفق باشد، و هیچ فرقی نمیکند که چقدر سخت کار کند. آدم باید خوشاقبال باشد تا اساساً بتواند کار کند. آدم باید خوشاقبال باشد تا با هوش و ذکاوت از نظر جسمی سالم باشد، و در میانسالی بر اثر بیماری همسرش ورشکست نشود. بیوگرافیهای مردان خودساخته را بخوانید و خواهید دید که موفقیت آنان کاملاً بستگی به شرایط پسزمینهای دارد که خود آنها دستی در به وجود آمدنش نداشتهاند و صرفاً از آن بهرهمند شدهاند. هیچ شخصی را بر روی این زمین نمیتوان یافت که ژنهای اش، یا کشور محل تولدش، یا شرایط سیاسی و اقتصادی مؤثر بر پیشرفتش در لحظات حیاتی و بحرانی را معین کرده باشد. صفحات ۱۳۳-۱۳۴ کتاب...more
مثل کتاب « خاطرات پس از مرگ براس کوباس» عالی بود. برزیل؟!! دهه ۱۸۹۰؟!! و رمانی اینگونه؟!! واقعاً شگفت انگیز است. ***********************************مثل کتاب « خاطرات پس از مرگ براس کوباس» عالی بود. برزیل؟!! دهه ۱۸۹۰؟!! و رمانی اینگونه؟!! واقعاً شگفت انگیز است. ******************************************************************** زندگی اپراست، آن هم اپرایی عظیم.… دوست عزیز، همهچیز موسیقی است. در ابتدا دو بود و از دو، ر در وجود آمد و ایضاً و ایضاً. این جام -بار دیگر پرش کرد-اینجام یک بند ترجیع است. صداش را نمیشنوی؟ تو صدای چوب و سنگ را هم نمیشنوی، اما همه اینها نقشی در این اپرا دارند… . صفحات ۳۴ و ۳۸ کتاب این بازی چند دقیقه طول کشید؟ تنها ساعت بهشت میتواند آن فاصله زمانی را که بینهایت و درعینحال بسیار کوتاه بود، اندازه بگیرد. ابدیت نواخت خودش را دارد؛ اینکه هرگز به پایان نمیرسد به این معنی نیست که هیچ درکی از طول زمان سعادت یا ملعنت ندارد. لذت و شادمانی رستگاران بهشتی لابد با آگاهی از میزان عذاب دشمنانشان در دوزخ، دو برابر میشود و همچنین لابد عذاب دوزخیان با علم به کم و کیف سعادت دشمنانشان در بهشت، بیشتر میشود. این شکنجه به خصوص از نگاه دانته آسمانی پنهان مانده. صفحه ۹۷ کتاب دل ما آدمها درست مثل خانههامان است، با چند تا پنجره در هر طرف و کلی چراغ و هوای تازه و اینجور چیزها. بعضی خانهها هم بسته و تاریکند، اصلاً پنجره ندارند، یا فوق فوقش چند تا پنجرهی میلهدار، مثل صومعه یا زندان. بههمینترتیب، نمازخانه و بازار هم داریم و کلبههای محقر و کاخهای مجلل. نمیدانم دل من کدام از اینها بود. صفحه ۱۵۵ کتاب یکی از کارکردهای آدم این است که چشمهاش را ببندد و همینطور بسته نگه دارد تا ببیند آیا میتواند در شب کهنسالی رؤیایی را ادامه بدهد که در شب جوانی نیمهکاره مانده. صفحهی ۱۷۴ کتاب من نمیتوانستم دلی را که به آسمان تعلق نداشت و مال زمین بود، به کلیسا تقدیم کنم. صفحه ۲۰۵ کتاب شما هم لابد از اینجور تعارضها داشتهاید و اگر آدمی مذهبی باشید، لابد گاهی اوقات بهدنبال راهی بودهاید تا آسمان و زمین را با همین تمهید یا چیزی شبیه آن، آشتی بدهید. آسمان و زمین در نهایت با هم آشتی میکنند. اینها کم و بیش دوقلو هستند، آسمان روز دوم خلقشده و زمین روز سوم. صفحه ۲۱۰ کتاب آی پسرها! عشق. و از همه مهمتر، عشق به زیبارویان؛ اینها علاج هر دردی هستند، اینها فساد و پوسیدگی را عطر آگین میکنند، اینها زندگی را بهجای مرگ مینشانند، آی پسرها! عشق. صفحه ۲۲۱ کتاب خاطرهی ساده یک جفت چشم کافی است تا ما را به آنجا بکشاند که در چشم دیگری که ما را به یاد آن چشمها میاندازد خیره شویم و از تجسم آن لذت ببریم. صفحه ۲۶۷ کتاب...more
بازهم کتابی خوب از نشر نو و ترجمهای مقبول؛ در صورتی که به مباحث زیستشناسی علاقمند هستید سراغ این کتاب بروید. در ضمن ادوارد ویلسون حدوداً ۶ ماه پیش (بازهم کتابی خوب از نشر نو و ترجمهای مقبول؛ در صورتی که به مباحث زیستشناسی علاقمند هستید سراغ این کتاب بروید. در ضمن ادوارد ویلسون حدوداً ۶ ماه پیش (۵ دی ۱۴۰۰) فوت کردهاست. ******************************************************************** بنابراین یکی از تفاوتهای اساسی میان جوامع انسانی و مورچهای آن است که انسانها مردان جوانشان را به جنگ میفرستند، اما مورچهها زنهای پیرشان را. تفاوت دیگر آن است که ما عمدتاً از طریق بینایی و شنوایی راهمان را پیدا و با همدیگر ارتباط برقرار میکنیم، اما مورچهها عمدتاً از طریق چشایی و بویایی این کار را انجام میدهند. صفحات ۸۱-۸۰ کتاب مورچهها از بسیاری جهات هوش و ابتکار ما را به چالش میکشند و توجه ما را به خود جلب میکنند. نظم اجتماعی آنها تقریباً از هر جهت متفاوت از ماست. آنها مدتها پیش از آنکه نخستین نخستی ها روی زمین راه بروند، چه رسد به نخستین انسانها، کنترل بخش بزرگی از محیط خشکی را به دست گرفتند. صفحات ۸۶-۸۷ کتاب تصور رایج اما اشتباهی است که مهرهداران همهکاره جهان هستند، پوشش گیاهی را تخریب میکنند، از میان جنگل راه باز میکنند و بیشتر انرژی را مصرف میکنند. در معدودی از اکوسیستمها همچون علفزارهای آفریقا با گلههای بزرگ پستانداران علفخوارشان ممکن است این حقیقت داشته باشد. در مورد گونه خودمان نیز در چند قرن گذشته قطعا حقیقت یافتهاست، چرا که انسان اکنون تا ۴۰ درصد از انرژی خورشید که توسط گیاهان ضبط میشود را به خود اختصاص میدهد. این شرایط همان چیزی است که ما را برای محیط زیست شکننده جهان بسیار خطرناک میسازد. اما در بیشتر بخشهای جهان این بیمهرگان هستند که همهکاره اند و نه مهرهداران غیر انسان. صفحه ۱۶۱ کتاب حقیقت این است که ما به بیمهرگان نیازمندیم اما آنها نیازی به ما ندارند. اگر انسان همین فردا از صحنه روزگار محو شود، جهان با کمترین تغییر به راه خود خواهد رفت. گایا، یعنی مجموعه حیات روی زمین، خود را ترمیم خواهد کرد و به شرایط محیطی شکوهمند ۱۰۰ هزار سال پیش باز خواهد گشت. اما اگر بیمهرگان ناپدید شوند، بعید است که گونهی انسان بتواند بیش از چند ماه دوام بیاورد. صفحه ۱۶۲ کتاب آیا بشر خودکش است؟ آیا گرایش به فتح محیط زیست و تکثیر خود چنان عمیق در ژنهای ما نهفته است که جلوی آن را نمیتوان گرفت؟ پاسخ کوتاه من-یا اگر ترجیح میدهید، عقیده من- این است که بشر خودکش نیست، دستکم نه به معنایی که اکنون بیان شد. ما بهاندازهی کافی باهوش هستیم و وقت کافی داریم که از یک فاجعهی محیطزیستی در ابعادی که تمدن ما را تهدید کند جلوگیری کنیم. صفحه ۲۰۵ کتاب...more
چند نکته که برای من جالب بود و یک پیشنهاد: الف: از کتابهای اسونسن خیلی خوشم میآید؛ چرا که او علاوه بر این که سعی میکند تا به سادهترین شکل ممکن مطچند نکته که برای من جالب بود و یک پیشنهاد: الف: از کتابهای اسونسن خیلی خوشم میآید؛ چرا که او علاوه بر این که سعی میکند تا به سادهترین شکل ممکن مطالب را بیان کند از انواع و اقسام رمان، شعر، فیلم، موسیقی و… برای توضیح و انتقال مفاهیم مورد نظر خود استفاده میکند که این برایم جذاب هست. ب: چندین جای کتاب مطالبی از «کتاب دلواپسی»، فرناندو پسوا نقل شده بود؛ که متأسفانه هنوز ترجمه خوبی از این کتاب ندیدهام و با خود افسوس میخوردم که چرا ترجمه خوبی از این کتاب در دسترس نیست. ج: ناشر و مترجم چندین بار در ابتدا و متن کتاب اشاره کرده بودند که ملال معضلی است که بهخاطر استیلای تمدن مادهگرا و دور شدن انسان از معنویات و آموزههای الهی و درنتیجه تهی شدن زندگی انسان از معنا ایجاد میشود و نظرات اندیشمندان غربی جای نقد فراوان دارد؛ که فکر میکنم برای گرفتن مجوز چاپ این جملات لازم بوده و این هم برایم جالب بود. د: در این کتاب چندین صفحه در ارتباط با دو فیلم مطلب نوشته شده است. گرچه دیده نشدن فیلمها مشکلی در درک مطلب ایجاد نمیکند، ولی پیشنهاد میدهم که بهتر است قبل از خواندن کتاب (درصورتی که این دو فیلم را ندیدهاید) آنها را ببینید American psycho (2000) Crash (1996) ********************************************************************* من فلسفه را فعالیتی برخاسته از حدیث نفس نمیدانم، بلکه فعالیتی میدانم که میکوشد بهوضوح-البته وضوحی که میدانیم همواره موقتی است- دست یابد و امیدوار است عرصه کوچکی که نوری بر آن تابانده برای دیگران نیز مهم باشد. صفحات ۱۳-۱۴ کتاب جامعهای که خوب عمل میکند توانایی انسان برای یافتن معنا در جهان را تقویت میکند، و جامعهای که عملکرد خوبی ندارد چنین نیست. در جوامع پیشامدرن، معمولاً معنایی جمعی هست که برای آنان کفایت میکند. صفحه ۳۵ کتاب «همهچیز تهی است، حتی اندیشه تهی بودن. همهچیز به زبانی بیان میشود که نمیفهمیم: جریانی از هجاهایی که در درک ما بازتابی نمییابند. زندگی تهی است، روح تهی است، و دنیا تهی است. و خدایان به مرگی دچار شدهاند که خود بزرگتر از مرگ است. همهچیز از تهی هم تهیتر است. همهچیز در ورطه هیچی فرو رفته است.» «فرناندو پسوا» صفحه ۵۶ کتاب معمولاً از حال خاص خود آگاه نیستیم. گاهی، بی این که بدانیم ملولیم. چوران ملال را «فرسایش ناب» میداند که تأثیری نامحسوس دارد و بهتدریج شما را به ویرانهای تبدیل میکند که دیگران نمیفهمند و در واقع خود شما نیز نمیفهمید. ولی حالات را میتوان بازیابی کرد: مثل موقعی که در رمان در جستجوی زمان ازدسترفته پروست، مارسل کیک مادلین خود را در چای میزند، یا وقتی متوجه بوی خاصی میشویم که مثلاً شبیه بویی است که در کلاس اول ابتدایی به مشاممان میرسید، و ناگهان متوجه میشویم که آنچه در این اتاق تجربه کردهایم در لفاف حال و هوایی فراموش ناشدنی پیچیده شده است. صفحه ۱۳۷ کتاب پس چه باید کرد؟ به جز ادامه راه کاری نمیتوان کرد. بازگشت به زندگی روزمره. ادامه دادن همچون گذشته. ادامه دادن، بهرغم اینکه نمیتوانیم ادامه دهیم. در شرایطی که بهنظر نمیرسد گذشته یا آینده بتوانند مبنایی برای اینکه باید به کجا برویم فراهم کنند، چارهای نداریم به جز این که در زمان حال به پیش برویم. ادامه دادن بی هیچ تاریخ یا دلیلی که جهتی روشن یا معنای کلی را نشان دهد. پیش رفتن در عصری که نه آغازی دارد و نه پایانی. صفحه ۱۶۵ کتاب...more